فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت86 چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتاب
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت87
جون و پول و وقتتونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه..؟؟
سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه..؟؟ )
عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت.
دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد. خنده از لبهایش حذف نمیشد؟؟ ( خب.. اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن..
پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن، ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچه امونو بخوریم..
دوما… کشورهایی که نام بردین همه اشون خط مقدم ایران هستن.. هدف داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و ناامن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه.. یه نگاه به نقشه بندازین، دور تا دور ایران آتیشه..
و ایران حکم ابراهیمو داره وسطه شعله هایِ سوزان..
ابراهیم نسوخت.. ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه..
من.. دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره..
ما جون و پولو وقتمونو میبریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینه اشون کنیم.. مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونه اتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید..
اینجا ایرانه..
سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا..
مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده
و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن…
ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم
تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران، نفسمون بند نیاد..)
منطق حرفهایش، خاموشم کرد.. من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او..
سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد.
و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم.
بسته ی هدیه اش را باز کردم. یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد.
خوش سلیقه نبود؟؟ این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبا بین بود..
چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما میآمد و با پروین هم کلام میشد. حرفایش برای جذاب بود از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند، که هیچ وقت پدرش را ندید.
از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش.
از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی..
ازنگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه..
من زیادی به این مادر بدهکار بود..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت86 راننده رومو بوسید و بغلم کرد. چند بار به شونهش زدم و گفتم : - عمو جان تقصیر شم
#طریق_عشق
#قسمت87
پاشدم حسابشونو برسم به خاطر این پرت و پلا ها که زود تر از من پاشدن الفراااااار! منم کم نذاشتم و دویدم دنبالشون.
- آقایون داداشام! همه به گوش باشید! به هوش باشید!
- بعد سفر راهیان عشق، ایشالا اگه خدا بخواد و جواب عروس خانم بعله باشه، یه عروسی مشتی دعوتیم!
- به گوش باشید و به هوش باشید!
- همتونم دعوتید!
اینا حرفایی بود که مرتضی و امیرعلی بلند بلند تو راهروها میدویدن و جار میزدن. ای خدا اینا چی دارن میگن آخه؟! عروسی کجا بود؟ عروس خانم و بعلهش کجا بود؟
من بدو اونا بدو، من حرص بخور، اونا مهمون دعوت کن، من...
دستمو دراز کردم از پشت یقهشونو بگیرم که محکم خوردیم به کسی و ولو شدیم کف زمین. با ترس بهم نگاه کردیم و سرمونو گرفتیم بالا! یا حضرت عباس ع!!! حاج آقا مهدوی؟!
- سـ...سلام حاجی!
- و علیکم السلام! چه خبرتونه اینوقت صبح سر و صدا راه انداختین؟ مردم خوابن آخه مرد مومن!
- حاجی آخه...
مرتضی نزاشت من حرفمو ادامه بدم و پرید وسط کلامم.
مرتضی - حاجی یه چی بگم؟
صداشو یکم آورد پایین : داش طاها هم داره دوماد میشه!
لبخند رو لبای حاجی نشست و خندید. دستی به ریش هاش کشید و گفت :
- پس کی اینطور؟ داشتیم آقا طاها؟ ما باید آخر از همه بفهمیم؟ حالا عروس خانم کی هستن؟ آشنان یا فامیل؟
بلند شدم خودمو تکوندم.
صورتم داغ کرده بود و خودمم احساس میکردم گونه هام مثل لبو قرمز شده!
- عروس خانم و آقا دوماد کجا بود حاجی جان؟! بچه ها دارن اذیت میکنن...!
امیرعلی - تازه شماهم میشناسینشون حاج آقا!
حاجی - به به! حالا کی هستن که منم میشناسمشون؟
مرتضی - سھ....
با ضربه محکمی به پهلوش حرفشو قطع کردم و با یه دست جلوی دهنش و با دست دیگه دستشو پیچوندم و از پشت گرفتم.
- میگم که حاجی! دارن اذیت میکنن. شما حرفاشونو جدی نگیر. هیییییچ عروس خانمی هم در کار نیست! مطمئن باشین...
امیرعلی - حاجی جان خجالت میکشه! نمیخواد قبل عروسی به کسی بگه! شما که طاها رو خوب میشناسین!
- حاجی به خدا هیچ خبری نیست! به جان مادرم هیچ خبری نیست. اصلا هنوز زن گرفتن برا ما زوده! من غلط کنم از الان به فکر زن گرفتن باشم! به خدا دهنم هنوز بوی شیر میده!
حاجی - آقا طاها این حرفا از شما بعیده ها! ازدواج سنت پیامبر و یه اتفاق مبارکه! چرا داری پنهانش میکنی؟ بعدشم! بوی شیر کجا بود؟ شما از بهترین پسرایی هستی که من.میشناسم! خوش به سعادت عروس خانمتون!
- حاج آقا به خدا پنهان نمیکنم. بچه ها دارن اذییت میکنن!
مرتضی زیر دستم داشت تقلا میکرد برای افشای اسم کسی که روحش هم از ماجرا خبر نداشت!
امیرعلی - شما حرفشو باور نکن حاجی! خیلی زود خبرش تو کل معراج شهدا و محل میپیچه!
حاجی - ان شاء الله خوشبخت بشین آقا طاها! هروقت خواستی مشورت بگیری و به کمک نیاز داشتی من درخدمتم. هرچند کاش زودتر میگفتی برادر!
دیگه اشکم داشت در میومد. چرا اینا دست از سر من بر نمیدارن؟ بابا به خدا من اصلا...بابا سها خانم فقط دوست خواهرمه! من اصلا بهش فکر هم نمیکنم. اونم مثل خواهرم بهش احترام میزارم...
سرمو انداختم پایین و چَشمی گفتم. حاج آقا هم چشمت بی گناهی گفت و رفط طرف اتاق خودش. مرتضی رو ول کردم. یقشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار.
با تعجب و بهت بهم نگاه کرد. امیرعلی اومد منو ازش جدا کنه که خودشم پرت شد اونطرف.
- چرا اینطوری میکنین آخه؟! گفتم که هیچ خبری نیست! چرا آبروریزی میکنین؟!
امیرعلی منو کشید عقب و آروم تو گوشم گفت :
- آروم باش بابا. شوخی کردیم! بعدشم...
حرفشو قطع کردم :
- شوخی؟ شوخی کردین؟ آبرومو بردین پسر!
مرتضی شرمنده دست گذاشت رو شونهم و گفت :
- به خدا منظوری نداشتیم...شرمنده...
نفسمو با حرص بیرون دادم و سعی کردم آروم باشم. دوباره به حالت آروم قبل برگشتم.
- میدونم...ولی کارتون درست نبود...
چند دقیقه بعد از دعوا شدیم دوباره همون دوستای خوب و با معرفت که برا هم جون میدن. کلا مدل ما این طوری بود. دعوا و کل کل میکردیم ولی کینه و ناراحتی تو دنیای رفاقتمون جایی نداشت.
بیشتر از دو ساعت نتونستم بخوابم چون باید زودتر از بقیه بلند میشدم و میرفتم پیش حاج آقا مهدوی و حاج آقا خندان و مداح کاروان آسدمهدی برا هماهنگی کارها! تو حیاط کنار حوض دوکوهه که حسابی دلم براش تنگ شده بود منتظر علی بودم که سها خانم نزدیک شد. حیا، متانت و نگاه سنگین و سر به زیرش، از ویژگی هایی بود که از خیلی دخترای به ظاهر مذهبی متمایزش میکرد.
زیر لب با خودم گفتم : مراقب نگاهت باش طاها! بند کفشات...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت87
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتاد و هفتم
همانطور که نگاهم به خُرده شیشهها بود، بغضم شکست و با گریهای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: «دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... » و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبتبارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود.
با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظهای خونابهاش بند نمیآمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کِشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگیاش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید: «گریه کردی؟» و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: «از مامان خبری شده؟» سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: «میخوان فردا باز عملش کنن.» و همین که جملهام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدیام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدیام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه!» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت.
طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: «امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...» و بیآنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم.
* #هــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت87
✍#فاطمــه_امیـــری_زاده *
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان