eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت98 - ببخشید؛ بفرمایید... سرم رو بلند کردم ولی کسی نبود! یعنی اشتباه شنیدم؟ به دور و
از وقتی رسیدیم تهران فقط اشک مهمون چشمام بود. هرچند تو هواپیما هم غیر اشک کسی چیزی ازم ندید! من بودم و علی آقا و چند نفر دیگه که اومده بودن کمک. هیچ اطلاع رسانی ای درباره پیدا شدن سیدجواد نشده بود! آخ که چقدر غریبانه بردیمش پزشک قانونی، و بعد از اطمینان که تو ده دقیقه حاصل شد و معجزه بود، معراج شهدا... چقدر خلوت بود! روز چهارم عید...هیچکس تو معراج شهدا نبود. عصر بود و نسیم ملایم بهاری، تو کوچه پس کوچه ها و لای شاخ و برگ درختا، که شکوفه زده بودن و شهر رو برای استقبال از سیدجواد آذین بسته بودن - به جای همه مردمی که نبودن - پرسه می‌زد. قلبم فقط بی‌تابی بی‌بی رو میکرد. - خانم نیکونژاد ما سیدجواد رو میبریم وصال معراج بعد خودم میرسونمتون بیمارستان... - خیلی ممنون! ولی کی پیش سیدجواد بمونه؟ - بچه ها هستن! - ممنون...شمارم تو زحمت انداختم... چند دقیقه دیگه تو ماشین نشسته بودیم و به مقصد بیمارستان معراج شهدا و سیدجواد رو ترک میکردیم. پلاکش هنوز توی دستم بود...و اشک هام روان...کل راه در سکوت طی شد و تنهایی صدایی که شنیدا میشد صدای کم مداحی بود... "یارا...دلبر و دلدارا...ماه جهان آرا...می‌کشد عشق تو...آخر سر مارا...جانا...سید و مولانا...حضرت سلطانا...تشنه ی تو هستم...سیدالعطشانا...جانم جانم...به صدای نوکرات...به دلای مبتلات...به مسیر اربعین...به نجف تا کربلات..." عشق میکرد با این مداحی! با خودم گفتم : - چه مجنون و عاشق پیشه... ولی مثل اینکه بلند فکر کرده بودم! چون لبخند زد. - شما کربلا نرفتین؟ دستپاچه نگاهی به اطراف کردم. وای کاش نمیشنید! نفسم رو حبس کردم و سعی کردم سوتی‌مو لاپوشونی کنم. - من...خب متاسفانه قسمت نشده... - ان شاء الله که خیلی زود قسمت بشه... زیر لب گفتم - ان شاء الله... ماشین بالاخره جلوی بیمارستان نگه داشت. با عجله پیاده شدم. با فکر اینکه بی‌بی تو یکی از اون اتاق هاست دلم هُری ریخت. دستمو به ماشین گرفتم تا نیوفتم. - حالتون خوبه خانم نیکونژاد؟ - بله...بله...خوبم... خودمو جمع و جور کردم و لبه روسریمو صاف کردم. سعی کردم آروم باشم ولی مگه میشد؟ بی‌بی گل‌نساء حالش خوب نبود اونوقت من باید خوب میبودم؟ با قدم هایی که به شدت میلرزیدن و سست بودن به سمت ساختمون بزرگ بیمارستان حرکت کردم. علی آقا جلو افتاد. از پذیرش آدرس اتاق بی‌بی رو پرسیدیم. - ببخشید خانم. خانم گل‌نساء محمدی تو کدوم اتاق هستن؟ - چند لحظه لطفا صبر کنید... بعد چند دقیقه که اندازه چند سال طول کشید رو به علی آقا گفت : - سی‌سی‌یو، اتاق ۷ طبقه سوم. - خیلی ممنون. با عجله به طرف آسانسور دویدیم. چادرم رو محکم گرفته بودم و پلاک سیدجواد دور گردنم بود. نفس هام به شماره افتاده بودن. قلبم دیگه واقعا داشت از جاش کنده میشد. به راهروی سی‌سی‌یو که رسیدیم بابا و کیمیا و معراج رو از دور دیدم. قدم هامو تند کردم. اشک هامم پا به پای قدم هام تند شدن. - بابا.... بابا منو دید. از دور دستاشو باز کرد و منم بی مقدمه خودمو تو آغوش گرمش جا دادم. آخ که چقدر به این پناهگاه نیاز داشتم. چقدر احساس تنهایی می‌کردم. هق هق دردناکم اشک های بابا رو هم جاری کرد. سرم رو به سینه‌ش محکم چسبونده بودم و دلم نمیخواست جدا بشم. - بابا چه بلایی سر بی‌بی اومده؟... سرم رو نوازش کرد. - آروم بابا! آروم باش دخترم...چیزی نیست ریحانه جان... - بابا...بی‌بی... ازش جدا شدم. به چشمای خیسش نگاه کردم. نگران بودن. خیلی نگران...بی‌بی فقط خاله ی بابا نبود! اون مادر بابا بود! و بابا هم حق داشت اینقدر نگران باشه! به کیمیا که یکم اونطرف تر وایساده بود و نگران با برادرش حرف میزد نگاه کردم. رد پای اشک هاش روی صورتش خودنمایی میکردن. اضطراب تو چشمای عسلیش موج میزد. صحبتش با داداشش تموم شد و آروم و با قدم های لرزان اومد طرفم. - سها...من...من... - فقط بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟ - من...باور کن من مراقب بی‌بی بودم! به قولم عمل کردم...ببخشید... شرمنده سرشو انداخت پایین. کیمیای بیچاره و دل نازک من خودشو مقصر این اتفاق میدونست! ولی ابدا تقصیر اون نبود. تقصیر من بود... - میدونم عزیزم. تقصیر تو نبود که... بغلش کردم و دوتایی گریه کردیم.... دستامو رو شیشه گذاشتم و بی‌بی رو صدا زدم. - بی‌بی جونم...بی‌بی گل‌نسام! میشنوی صدامو؟ من برگشتما! از رو روسری و چادر دست گذاشتم رو پلاکی که دور گردنم بود. - سیدجوادم آوردما!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- سیدجوادم آوردما!... چهره ی زرد و رنگ پریده ی بی‌بی زیر دستگاه هایی که بهش وصل بود گم شده بود. جسم بی‌جونش زیر ملافه ی سفید آروم گرفته بود. بی‌بی جونم‌‌‌! پاشو برام چایی دم کن! پسرت تو معراج شهدا منتظره...چرا اینجا خوابیدی؟ پرستار از در اتاق رفت تو. با عجله دنبالش رفتم. - خانم‌پرستار! خانم پرستار... مکث کوتاهی کرد و به طرفم برگشت‌. - بله؟ - میتونم ببینمش؟ - خیر! - ولی...من باید ببینمش! - متاسفم الان نمیتونید‌. مایوس و ناامید عقب رفتم. با دست گرمی‌ که روی شونه‌م گذاشته شد برگشتم. مامان بود! من که منتظرش بودم خودمو تو بغل نرمش جا دادم و باز گریه کردم. - مامان دیدی چی شد؟ دیدی بی‌بی الان اون تو خوابیده؟ دیدی بیچاره شدم؟ دیدی نتونست پسرشو ببینه؟ - مامان جان آروم باش دخترم. بی‌بی حالش خوب میشه! اون دوباره خوب میشه‌‌...پسرشم میبینه...آروم باش مامان... مامان هم بغض کرده بود و اشک میریخت. حال هیچکدوممون خوب نبود. کیمیا که از عذاب وجدان داشت دق می‌کرد. بابا هم که...معراج هم کلافه تو راهرو راه می‌رفت. علی آقا هم تکیه داده بود به دیوار و با تلفن حرف می‌زد. طیبه و آبجی محدثه هم اومدن جلو و بغلشون کردم. دلم میخواست فقط گریه کنم. دنیام داشت خراب میشد. ولی سیدجواد تو نامه‌ش گفته بود که اون خوب میشه! پس دیگه ناامیدی بسه سها! اون حالش خوب میشه...سیدجواد به تو قول داده که اون خوب بشه. کنار بابا روی صندلی نشستم. دست گذاشتم رو شونه‌ش. - بابا جونم... - جانم ریحانه بابا؟ - بابا...سیدجواد به من قول داده که بی‌بی خوب میشه!... - اون چطوری به تو قول داده بابا؟ - تو نامه‌ش...گفت بهتون سلام برسونم...گفت هر شب براتون دعا میکنه! اشک تو چشمای بابا حلقه زد و لبخند محوی روی لب هاش نشست. قربون اون قلب مهربونت بابا جونم که اینقدر برا سیدجواد تنگ شده!... تو دریای چشماش غرق شده بودم و تو خاطرات برادرانه‌شون غوطه ور بودم که علی آقا نزدیکمون شد و خیلی با احترام گفت : - با اجازه‌تون من دیگه برم‌. تو معراج یکم‌ کار دارم‌. بابا بلند شد باهاش خداحافظی کنه. - دستتون درد نکنه به شماهم خیلی زحمت‌ دادیم. - خواهش میکنم این چه حرفیه وظیفه‌ست. کاری بود که بتونم کمک کنم حتما اطلاع بدید. - حتما! خیلی ممنون. اجرکم عندالله... - فعلا یاعلی! - در پناه خدا باشی پسرم... با قدم های محکم و مردونه‌ مارو ترک کرد. کلمه آخر بابا نشون‌دهنده دلتنگیش برای مرصاد بود. کاش داداش تو این شرایط سخت کنارمون بود. کاش میدونست بی‌بی حالش خوب نیست و میومد. رفتم پیش کیمیا که داشت مغز خودشو می‌خورد. دلِ نازکش حسابی تحت فشار بود. سعی کردم آرومش کنم و متوجهش کنم که هیچ چیز تقصیر اون نبوده. - کیمیا جونیم. خوبی؟ - نه سها...خوب نیستم...ببخشید که اینطوری شد...ولی من مراقب بی‌بی بودم... - میدونم قشنگم. میدونم خواهر جونیم. اصلا تقصیر تو نبوده! بی‌بی قلبش مریض بود! این که دیگه تقصیر تو نیست! فقط بهم بگو چی شد که اینطوری شد؟ صورتشو بین دستاش پنهان کرد. - دیروز...نشسته بودم تو حیاط، تلفن زنگ زد! بی‌بی گفت جواب میده. منم رفتم تو. یکم که با صحبت کرد...فکر کنم یکی بود به اسم سبحان! آره...سبحان! صداشو شنیدم از پشت تلفن! بعد یهو حالش بد شد! نمیدونستم چیکار کنم...خیلی ترسیده بودم...خیلی.‌.. اشک هاش دیگه امون‌ ندادن. سید سبحان بوده؟ دلم دوباره بی‌قراری کرد. یعنی چی شده که بی‌بی حالش بد شد؟ برا مرصاد اتفاقی افتاده؟ یا سید سبحان چیزیش شده؟ - باشه باشه گریه نکن عزیزم...نمیدونی...سیدسبحان چی گفت؟ - نمیدونم...آخرین کلماتی که بی‌بی گفت...این بود...زخمی؟ زخمی شدی مادر؟...یا امام غریب...همین‌‌... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســـلام 🍃روزتون زیبـا 🌸امروزتان سرشاراز آرامش 🍃مهر و محبت 🌸نشان لبخند خدا 🍃در زندگی ست 🌸ان شا الله 🍃نگاهش 🌸توجه و لبخندش 🍃و برکت بی پایانش 🌸همیشه شامل حالتون بشه ‌‌‌‌‌‌‌‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت100 - سیدجوادم آوردما!... چهره ی زرد و رنگ پریده ی بی‌بی زیر دستگاه هایی که بهش وصل
قلبم دوباره یاد نگرانی هاش برای غریبه ای افتاد که تنها آشناش بی‌بی گل‌نسای رو تخت بیمارستان بود! یعنی چی شده؟ زخمی شده؟ کجاش زخمی شده؟ الان کجاست؟ چجوری زخمی شده؟ هزارمدل فکر و خیال هجوم آورد به مغز خسته‌م. کسی هم نبود که این سوالا رو ازش بپرسم. چند ساعتی میشد تو بیمارستان بودیم و منتظر بودم بهم اجازه بدن بی‌بی رو ببینم. بابا رو به گوشه ای کشیدم و آروم گفتم : - بابا... - جانم ریحانه بابا؟ - سیدجواد دوتا پلاک داره! - یعنی چی؟ - یه پلاک سوخته تو وسیله هاش پیدا کرده بودم. فکر میکردم مال اونه...ولی...پلاکی که تو شلمچه پیدا کردم مال اونه! پلاک سوخته مال کیه؟ گوشه لب هاش به بالا متمایل شدن. - اون پلاک منه... پلاکم تو یکی از عملیات ها سوخته بود. من ولش کرده بودم وسط میدون...ولی سیدجواد برام آوردش. منم گذاشتمش تو وسایل اون! بعد شهادتش... اشک و لبخند آمیخته به هم شرح حال اون لحظه بود. صدای اذان بین هیاهوی سالن های بیمارستان از گوشیم بلند شد و گوشم تیز تر از همیشه شنید. - کیمیا جان. من میرم نماز بخونم. میای باهام یا میمونی؟ - امممم...خب...میمونم... - باشه...هرطور راحتی! با بابا رفتم نمازخونه. مامان و ماهده و محدثه و طیبه به اصرار من و بابا با معراج رفتن خونه. فقط من موندم و بابا و کیمیا. طاها و طهورا هم اومدن سر زدن ولی با اصرار های من برگشتن خونه. چقدر به طهورا نیاز داشتم. ولی نمیتونستم اونم اسیر خودم کنم. الله اکبر رو گفتم و فارغ از همه تعلقات دنیا، مشغول پروردگارم شدم. خدایی که منو تا اینجا کشوند. تا جایی که چادری شدم و سیدجواد رو پیدا کردم...تنها فکری که توی نماز آزارم میداد فکر بی‌بی بود. فکر اینکه اگر الان به هوش بیاد و من نباشم؟! سر به سجده گذاشتم. - خدایا خودت بی‌بی رو حفظ کن. سه ماه پیش بهت قول دادم اگر بی‌بی رو برام نگه داری همه نمازامو میخونم. به قولم عمل کردم. حالاهم برام نگهش دار...اون هنوز پسرشو ندیده...سیدسبحان...جز اون هیچکسو نداره... از اینکه اون لحظه به سیدسبحان فکر کردم خودمو سرزنش کردم. کاش میتونستم با مرصاد صحبت کنم. بی‌خبری ازش حالمو روز به روز بدتر میکرد. کاش فق‌ط راهی بود که بهش زنگ بزنم... از شیشه اتاق به بی‌بی گل‌نسام نگاه کردم. چرا بیدار نمیشی آخه قربونت برم من؟ خوابت خیلی داره طولانی میشه ها...سیدجواد منتظره ها... دست رو شیشه گذاشته بودم و از پشت شیشه صورت زرد و آرومش رو نوازش میکردم که دستی شونه‌م رو به گرمی فشرد. برگشتم سمت کسی که بی صدا کنارم ایستاده بود. طهورا بود! - وای طهورا! این وقت شب چرا اومدی؟ - دلم طاقت نیاورد سها...نتونستم بمونم خونه!... - نمیدونم چطوری میتونم اینهمه محبت تورو جبران کنم! - این چه حرفیه عزیزم؟! وظیفه‌ست... - اینطوری نگو... با لبخندش، روحمو که تو این مدت خیلی ضعیف و شکننده شده بود تو آغوش گرفت. - امشب کی میمونه بیمارستان؟ - خودم میمونم...باید پیش بی‌بی بمونم... - اینطوری که خیلی سختت میشه! هنوز خونه هم نرفتی نه؟ - نه هنوز نرفتم. ولی اشکال نداره! تا حالش خوب بشه خودم میمونم. - حرف منطقی بزن دختر! مگه میخوای خودتم بیوفتی رو تخت بیمارستان کنار بی‌بی؟ امشب برو خونه. استراحت کن... - نه نمیشه...پس کی بمونه پیشش؟ - خب...من میمونم... - نه بابا. تو که نمیتونی... - چرا نمیتونم؟ بی‌بی گل‌نساء بی‌بیِ منم هست! منم مثل دخترش! میمونم... - طهورا به جون یوسف نمیتونم بزارم! - عه چرا جون اون طفل معصومو قسم میخوری؟ منم نمیرم خونه. حداقل میمونم پیشت! - آخه... - آخه بی آخه! دیگه هم از این حرفت نداریم دفعه آخرت باشه با بزرگترت یکی به دو میکنی. افتاد؟ هرچی اصرار کردم قبول نکرد بره خونه. ولی کیمیا د فرستادم خونه که اگر کسی زنگ زد یا خبر گرفت خونه باشه. آقا طاها هم که بیچاره به خاطر من و طهورا زابراه شد. موند که تنها نباشیم. باباهم آخر شب رفت خونه... نصفه شب بود. من بودم و طهورا و آقا ‌طاها...خانم پرستار از کنارمون رد شد و رفت تو اتاق بی‌بی. پشت سرش دویدم. - خانم پرستار! یه لحظه وایسین! - بله بفرمایید؟ - میتونم ببینمش؟ - نخیر. الان تحت مراقبته وضعیت خیلی مصاعدی نداره. فردا اگر بهتر شد... سرخورده و دپ نشستم سر جام. تک تک کلمات و خطوط نامه ی سیدجواد جلو چشمام رژه میرفتن. با خودم عهد بسته بودم به کسی نگم...از بچگی وقتی تجربه های عجیب داشتم و برا کسی میگفتم به کلی قطع میشد. یه بار صدای درختا رو میشنیدم که تو گوش باد "سبحان الله" زمزمه میکردن. وقتی به بابا گفتم صداشونو میشنوم دیگه نشنیدم! پس این نامه رو هم مثل راز تو صندوقچه قلبم پنهان کردم. - خانم دکتر کریمی، به اتاق عمل...خانم دکتر کریمی، به اتاق عمل... با صدای پیج دکتر به اتاق عمل چشم باز کردم و نور مهتابی سقف بیمارستان مستقیم خورد تو چشمم. - پس بیدار شدی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- کی خوابم برد؟ - اممم بعد نماز صبح! - چند ساعت خوابیدم؟ - تا الان که ساعت ۱۰ صبحه، تقریبا ۵ ساعت! - وای! بی‌بی حالش چطوره؟ شما چرا نرفتین خونه؟ - حرفایی میزنیا! اینجا میزاشتمت میرفتم؟ طاها رفت دنبال کارای بی‌بی. فعلا که خبری نیست... - شرمنده توروخدا...شما رو هم تو دردسر انداختم... - دشمنت شرمنده عزیزم. قرار شد دیگه از این حرفا نزنیا! - چشم... دوباره از پشت شیشه به چشمای بسته بی‌بی نگاه کردم. پس کی بیدار میشی بی‌بی جونم؟! تاحالا نشده بود، تا این وقت روز بخوابیا...پاشو بی‌بی گل‌نسام...پاشو قربونت برم...پاشو بریم خونه برات چایی دم کنم... بغض راه گلوم رو چنان با استقامت بست که نتونستم قورتش بدم. اشک ها راه خودشون رو پیدا کردن و روی گونه هام جاری شدن. مثل چشمه ای که از دل کوه راهش رو پیدا میکنه... - اجازه دارم ببینمش؟ حالش چطوره؟ پرستار نگاه بی‌تفاوت و خنثایی بهم انداخت و مشغول کاغذهای تو دستش شد! - میتونم ببینمش؟ - بله میتونین. ولی خیلی طولانیش نکنین. - ممنونم...چشم...ممنونم... با عجله رفتم تو اتاق. با نفس کشیدن تو هوایی که بی‌بی گل‌نسام به سختی تنفسش میکرد، قلبم گرفت. دلم برای لبخند های شیرینش لک زد. - آخ بی‌بی...پاشو بریم خونه...چرا هنوز خوابی؟ بی‌بی جونم پاشو دیگه... با قدم های سست نزدیک تختش شدم. تنها چیزی که از علائم و خطوط دستگاه ها فهمیدم، زنده بودنش بود...و بس... انگشتای لرزونم رو به صورت زردش کشیدم. - چرا اینقدر سردی بی‌بی جونم؟! قلبم چنان می‌تپید که انگار پرنده ای توی قفسی کوچیک بال و پر میزد. دستاشو گرفتم. - بی‌بی جونم...بی‌بی جونم پاشو! پاشو بریم...بریم که پسرت منتظره...بی‌بی گل‌نساء سیدجواد منتظرته ها! تا اسم سیدجواد از میون لب هام گذشت و به گوش هاش رسید تیک انگشتش برق امید رو تو دلم روشن کرد! - بی‌بی صدامو میشنوی؟ من سیدجواد رو پیدا کردم... دست بردم به زیر روسری و گردنم. پلاک رو از دور گردنم باز کردم. قطره های اشک دونه دونه سر میخوردن و مینشستن روی چادر سیاهم. پلاک نقره ای رو جلوی صورت بی‌بی گرفتم... - بی‌بی گل‌نسام! ببین...این پلاک سیدجواده ها...پسرت تو معراج شهدا منتظرته! نمیخوای پاشی براش چایی دم کنی؟ دست بکشی رو استخوناش؟ براش لالایی بخونی که راحت بخوابه؟ باهاش یکم حرف بزنی؟ بی‌بی جونم...دیدی من به قولم عمل کردم؟! دیدی پیداش کردم...من پیداش کردم بی‌بی...پاشو بریم...پاشو بریم پیش سیدجواد... علائمش بیشتر شد. انگشتاش بیشتر حرکت نشون دادن. ضربان قلبش رفت بالا. صدای بوق دستگاه ها ریتم دیگه ای گرفت و پرستار ها و دکتر با صدای فریادم با عجله خودشون رو به اتاق بی‌بی رسوندن. - دکتر...دکتر خواهش میکنم زودباشید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قَبل‌ اَز‌ خواب ‌زِمزِمِه کنیم؛ اَللَّهُمَّ اغـْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتی تُحْرِمُنِی الْحُسَیـْنْ ... خُدایا گُناهانی را که مَرا اَز حُسین‌(ع) مَحروم میکنَد. ببخش!