eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی ‌شیرین‌ست مثل‌ شیرینی ‌یک ‌روز قشنگ زندگی ‌زیبا‌ست مثل‌ زیبایی ‌یک ‌غنچه‌ٔ باز زندگی‌ تک‌تک ‌این‌ ثانیه هاست زندگی‌ چرخش ‌این‌ عقربه‌هاست سلام صبح بخیر امروزتون پر از شادی و‌مهر❤
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت124 امیرعلی آروم خندید و با گام های آهسته به در مزارشهدا رسیدیم. توقف کردم و چند لح
مغزم هنگ کرد! - چی؟ کی؟ - مرتضی!... چندبار پلک زدم بلکه خواب باشه. انگار دنیا و فرش و سقفش رو سرم خراب شده باشن. این حرف یعنی چی؟ مرتضی و... نتونستم حتی توی فکرم اون کلمه رو به زبون بیارم. همه‌ی داده های توی مغزم شروع کردن به پیچیدن و چرخیدن! آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ تو مغزم اکو شد. چه دلیلی وجود داره؟ دیگه صبر نکردم و دست سجاد رو کشیدم و بلند شدم. درد دستم دوباره قیافه‌مو مچاله کرد. ولی برام مهم نبود. الان مهم این بود که مرتضی چرا میخواد این کار رو بکنه و باید جلوش گرفته بشه. دندون به لب گذاشتم و فشار دادم. لعنتی آروم باش! الان چه وقت اذیت کردنه؟! بازم به دردش اهمیت ندادم و دویدم. دنیا دور سرم میچرخید. اطرافم تار و مبهم بود؛ چیزی که واضح بود راهم بود که خونه مرتضی‌اینا بود. دردش نَفَسَمو بریده بود ولی وقت وایسادن و اهمیت دادن به یه درد بی‌مورد و مزاحم نبود. سجاد پشت سرم داد زد: - داش سبحان واستا جونِ مو واستا. جونِ سِجاد واستا! بریده بریده گفتم: - بدو سجاد بدو حرف نزن وقت تنگه... اسم کوچه از چند متری به چشمم خورد و انرژیمو برا رسیدن به مرتضی بیشتر کرد. سرعت گرفتم هرچند نایی تو پاهام و نفسی برام نمونده بود. دِ سبحان تو خیر سرت رزمی‌کاری سرباز مملکتی خجالت بکش! تو کوچه پیچیدم. سومین خونه که در آبی قهوه‌ای رنگ داشت و یه آپارتمان چهار طبقه ولی مرتفع بود خونه مرتضی‌اینا بود. بچه ها جمع شده بود پایین ساختمون و مرتضی لب پشت بوم وایساده بود. صدای فریاد بچه ها کوچه و برداشته بود و بقیه اهالی کوچه هم پراکنده و با ترس و تاسف داشتن تماشا میکردن. - مرتضی بس کن بیا پایین... - بیا پایین دیوونه... - چیکار داری میکنی پسر... - بیا پایین مرتضی... - دیوونه چیکار میخوای بکنی بیا پایین... نفسمو با شدت بیرون دادم و بچه هارو کنار زدم. در آپارتمان باز بود. جای توقف نبود. بی وقفه دویدم سمت پله ها. آسانسور طبقه آخر بود. ول کن بابا حوصله داری! سمت پله ها خیز برداشتم. چرا تموم نمیشن؟ درد دستم دوباره قیافه‌مو درهم کشید. دوباره لب گزیدم و فریاد درد رو قورت دادم. به آخر پله ها که رسیدم دیگه نفس نداشتم. ولی جون مرتضی، جون رفیقم، از نفس‌هام برام مهم‌تر بود. مرتضی رو به آسمون کرده بود و پاهاش لب پرتگاه پشت‌بوم میخ شده بودن. به علی و طاها که بی‌قرار فریاد میکشیدن پشت‌ کرده بود و ساکت فقط به آسمون نگاه می‌کرد. - مرتضی جون من بیا اینور! توروخدا بیا اینور بزا باهم حرف بزنیم آخه... - مرتضی به امام حسین بیا اینور خطرناکه... جلو رفتم. ولی ندویدم‌. آروم...چیزی که داشتم می‌دیدم باورم نمی‌شد! این مرتضی بود که لب پرتگاه وایساده بود و داشت زندگی دنیا و آخرتش رو به باد میداد؟! دندون بهم‌ ساییدم. آروم باش سبحان آروم باش. آخه اگه این زخم لعنتی بزاره... - مرتضی...مرتضی گوش کن...منم‌ سبحان...بیا اینطرف مرتضی...دیوونگی نکن پسر... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شنیدن صدام به طرفمون برگشت. ولی از لبه پشت بوم دور نشد. به چشمای خیسش خیره شدم. - مرتضی...جون من بیا اینطرف بزار باهم حرف بزنیم. بعد هرکاری خواستی بکن! پوزخند تلخی گوشه لبش نشست و قطرات اشک رو روانه‌ی صورتش. سرم رو به نشانه التماس و خواهش تکون دادم و تو چشماش عمیق تر شدم. - سبحان دیگه بُریدم..‌.بُریدم... یک قدم عقب رفت! - مرتضی گمشو بی اینور بهت گفتم. چیکار داری میکنی دیوونه؟ هنوز حرم نرفتی مرتضی... پوزخندش پرید و بهت و ناامیدی تو چشماش موج زد. - مرتضی تو رو به ارواح خاک بابات بیا اینطرف ببینم چه مرگته... غم بیشتری وجودش رو گرفت. اندوهش عمیق تر شد و پرده‌ی اشک چشماش ضخیم تر...سیب گلوش لرزید و صدای بغض‌دارش تو گوشم پیچید. - سید! روح بابامو قسم نده... - مرتضی...بابات داره میبینه! چی میخوای جوابشو بدی؟! هان؟ چی میخوای جوابشو بدی؟! میخوای بگی چون بریدم مادر مریض و سه تا خواهر و دوتا برادر کوچیک و بی پناهمو غریب تنها گذاشتم؟! میخوای اینطوری بگی؟ مرد خونه؟! ها؟! پیشونی چین خورده‌ش جمع تر شد و دندون به هم سابید. صداشو بالا برد و داد زد: - بهش میگم هنوز خیلی زود بود واسه تنها گذاشتنمون...هنوز خیلی زود بود یه پسر شونزده ساله بشه مرد خونه...هنوز خیلی زود بود یه پسر شونزده ساله بره کارگری که جهیزیه خواهرشو جور کنه! هنوز خیلی زود بود که تنهامون بزاره و بره...میفهمی؟! دیگه نمیکشم سید نمیکشم...نمیفهمی...نمیکشم... پشت بهمون نشست لب پشت بوم و سرشو تو دستاش پنهان کرد. از درد لب گزیدم و نزدیکش شدم. به شدت نفسمو بیرون دادم. - مرتضی!.. با وحشت بلند شد و دستشو آورد جلو. - جلو نیا...جلو نیا خودمو میندازم پایین... یه قدم به عقب برداشتم و دست سالمم رو به نشانه تسلیم بالا بردم. یک قدم دیگه عقب رفتم. زمزمه کردم: - آروم باش... - آروم باشم؟! تو نمیفهمی من چی میگیم... پوزخند دیگه ای زد و بعد قهقهه‌ی دیوانه‌واری سر داد. تک تک حرکاتش رو پاییدم. حتی یک لحظه هم چشم ازش بر نداشتم. - مرتضی...بیا بشین باهم حرف بزنیم! جونِ مَه‌سیما بیا اینور حرف بزنیم... - جون مه‌سیما رو قسم نخور...جون مه‌سیما رو قسم نخور سید...مه‌سیما...اون...خیلی بی‌گناهه... یک قدم به سمتم برداشت و از لبه پرتگاه دور شد. خیالم یکم راحت‌تر شد؛ ولی عصب های بدنم همچنان گزگز میکردن و بالا پایین می‌پریدن. - به اون طفل معصوم فکر کن مرتضی! اون فقط ۵ سالشه...مه‌سیما فقط ۵ سالشه. اون بهت نیاز داره! نگاهش از صورت ملتهب و نگرانم به در پشت سرم حرکت کرد و قفل شد. حالت چشماش تغییر کرد. شرمندگی تو مردمک چشمش جا خوش کرد. سربرگردوندم و به پشت سرم نگاه کردم. مه‌سیما و اون یکی خواهرش معصومه جلوتر از برادرهاش که دو قلو بودن و بیشتر از ۱۵ سالشون نبود وایساده بودن. نگاه مستاسلش رو مه‌سیما موند. نگرانی تو چهره تک تکشون موج میزد. واسه مرد شدن اون دوتا پسر بچه که حتی هنوز پشت لبشون هم سبز نشده بود زود بود! واسه دوباره بی پناه شدن مه‌سیما کوچولوی بی‌گناه! واسه زوری شوهر کردن معصومه هیفده ساله به اجبار عموهاش... - داداشی... صدای بغض دار مه‌سیما بود که قلبم رو ویرون کرد. چه نیرویی مرتضی رو در برابر این نگاه معصوم و صدای پر از خواهش نگه داشته بود؟! تلخند اجباری مرتضی خواهر برادرهاشو دلگرم نکرد. شاید فقط دلخوشی کوچکی بود برای چند لحظه فرو نشستن بغض مه‌سیما. - جون داداش؟! - کجا میخوای بری؟! سکوت وجود مرتضی رو تو مشتش گرفت و به فضا حاکم شد. نگاه مرتضی به آسمون سر خورد و اشک سمجی از گوشه چشمش غلتید روی گونه‌ش. - میخوام برم پیش بابا!... کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝الا امیر سحر، ای مسافر زهرا امید وصل تورا بین هر دعا دارم... گدایی در این خانه آرزوی من است ز نام توست اگر ذره‌ای بها دارم🏝 ‌‌‌‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت126 با شنیدن صدام به طرفمون برگشت. ولی از لبه پشت بوم دور نشد. به چشمای خیسش خیره ش
مه‌سیما بغض کودکانه‌ش رو قورت داد و با نگاه مظلوم و چشمای قهوه‌ای سوخته‌ی خاصش، چشمایی که وقتی اشک موج می‌زد توشون، دل سنگ رو ام آب میکرد، از برادر بریده از زندگیش پرسید: - بابا کجاست؟! سیب گلوی مرتضی لرزید و نگاه از مه‌سیمای منتظر دزدید؛ مبادا شرمنده‌ی التماس صداش بشه. - بابا؟...اون...پیش خداست! یه جای قشنگ و خوب... - پس چرا بر نمی‌گرده پیشمون؟ اون دوسِمون نداره؟! چند قطره اشک دیگه روی گونه های داغ مرتضی لغزیدن و زانوهای سست و بی‌جونش به جلو حرکت کردن. به سمت مه سیما قدم برداشت و آغوش براش باز کرد. مه‌سیما خودش رو توی بغل مرتضی جا داد و سرش رو گذاشت روی شونه برادرش. این لحظات به قدری روح و جانمون رو درگیر کرده بود که هیچکس جرئت کلمه‌ای بر زبان آوردن نداشت. مرتضی با بغضی که به گلوش چنگ می‌زد تو گوش دختر بچه پنج ساله نجوا کرد: - اون...اون...اجازه نداره بیاد! وگرنه خیب دوسِمون داره! - چرا میخوای بری پیش بابا؟ دیگه بر نمی‌گردی؟ دیگه نمیخوای بر گردی؟ - من...من... - تو دوستم نداری داداش؟ تو دوستم نداری؟ واسه همین میخوای بری مگه نه؟! مرتضی خواهر کوچولوش رو از خودش جدا کرد و به چشمای بغض آلود و خیسش خیره شد. مه‌سیما گوشه لبش رو به دندون گرفته بود و مثل آدم بزرگ‌ها سعی می‌کرد جلوی اش‌هاش رو بگیره. - مه‌سیما! آبجی...من تو رو خیلی دوست دارم! خیلی زیاد...تو همه زندگی منی... - پس چرا میخوای بری؟ هان؟ اگر بری دیگه نمیتونی برگردی! پس دوسم داری که نمیخوای برگردی... مرتضی به نشانه نه سر تکون داد و خواهرش رو محکم تر بغل کرد. - من نمیرم! من هیچ‌جا نمیرم...قول میدم...تا آخر پیشت میمونم...خوبه؟ - دروغ میگی! من می‌فهمم. من می‌فهمم دروغ میگی. داداش بد... - نه دروغ نمیگم! من به مه‌سیما دروغ نمیگم... مه‌سیما با دست های سفید و کوچولوش اشک هاشو پاک کرد و لبخند زد. مرتضی هم به تبعیت از خواهر عزیز دردونه‌ش اش‌هاش رو پاک کرد و لبخند رو جایگزین تلخند رو لب هاش کرد. چشم گردوندم بین آدمایی که از اعماق وجودشون مرتضی رو دوست داشتن و دلواپسش بودن. اشک شوق و خنده، جای اضطراب رو توی صورتشون گرفته بود و نفس های راحتی می‌کشیدن. معصومه و برادرش به سمت مرتضی و مه‌سیما دویدن و با اشک بهش گفتن که چقدر نگرانش بودن و این کارش داشت سکته‌شون میداد! غرق تماشای اون خواهر برادرا بودم و به حالشون غبطه میخوردم. من نه خواهر داشتم نه برادر! تنها آدمای زندگیم علی و مرصاد و طاها بودن و بی‌بی گل‌نساء...من حتی پدر مادرمم تو زندگیم نداشتم... - سبحان! سید سبحان! با صدای بچه ها از فکر و خیال بیرون اومدم. با تعجب چهره های نگرانشون رو کاویدم. طاها - سبحان! دستت... "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاهمو از چشم‌های نگران شون به دست مجروحم کشیدم. کل باند خونی بود! لعنتی...پس دردش به خاطر باز شدن بخیه هاش بود! علی - سبحان!...سبحان داداش خوبی؟ دنیا دور سرن چرخید. انگار وقتی حواسم بهش نبود اونم حواسش به من نبود. چشمام تار شدن و درد عجیبی تو بدنم پیچید. جای زخم تیر کشید. چشمام رو بستم... - یا زهرا... اول صدای زمین خوردنم و بعد صدای فریاد های مبهمی تو گوشم پیچید... سها: لب حوض نشستم. به یاد روزی که مرصاد نزدیک بود پرتم کنه تو حوض و با سوتی ای که داد مامان به طرز فجیحی ماجرای سوریه رفتن داداش رو فهمید. لبخندِ دلتنگی گوشه لبم رو، رو به بالا متمایل کرد. دلم بد گرفت برای روز هایی که بود و عطرش تو خونه می‌پیچید. دلم برای دعواهامون بیشتر تنگ شده بود! از سر ته‌دیگ ماکارونی گرفته تا سر کتاب های روایت فتح! و همیشه، همیشه که نه؛ بیشتر مواقع مرصاد برنده نبرد بود و من با گریه راهی قربون صدقه های بابا می‌شدم. از فکر اینکه تو خونه شاهی می‌کردم خندیدم. - ریحانه‌ی بابا به چی فکر میکنه؟ از جام بلند شدم و لبخند به صورت باباجونم پاشیدم. - ریحانه‌ی بابا به این فکر میکنه که چقدر عزیزکرده‌س تو این خونه! - بعله. پس چی؟! مگه حاج صالح چند تا ستاره کوچولو داره؟! خندیدم. - میگم حاج صالح! مامان نوری چرا اسم دختر چشم ابرو مشکیش رو گذاشت سها؟ بابا پله های ایوون رو اومد پایین و روی تاب دونفره قدیمی که گوشه‌ی حیاط بود نشست. قدیما تو هر خونه‌ای یکی از این تاب ها بود. دویدم و کنارش نشستم. گونه‌ش رو که هر روز چین و چروکاش بیشتر می‌شد بوسیدم و بوسه ای هم روی دست های مردونه و مهربونش کاشتم. باباهم دستش رو روی سرم کشید و موهای بلندم رو نوازش کرد. - وقتی فهمیدیم بعد دوتا دختر و دوتا پسر، قراره خونه‌مون میزبان یه فرشته دیگه هم باشه، دل توی دلمون نبود که بدونیم کوچولومون دختره یا پسر؟! دل تو دلمون نبود که دنبال اسم بگردیم برای فسقلی ای که تا چند وقت دیگه قرار بود کل خونه اسمش رو صدا کنن و با خنده‌هاش بخندن. وقتی زمین میخوره دستشو بگیرن و بلندش کنن. وقتی گریه میکنه بغلش کنن و آرومش کنن. کلی کتاب اسم گشتیم! تو فامیل چرخیدیم و اسم هایی که دوست داشتیم نوشتیم. حتی بچه ها هم تو دوستاشون میگشتن و اسم هایی که دوست داشتن رو می‌نوشتن! فرقی نداشت دختر یا پسر؟! یه طومار اسم جمع کردیم برات! اونقدر تو شکم مامانت شیطونی می‌کردی که آخرش میخواستیم اسمتو بزاریم وروجک!... بابا هنوز داشت حرف میزد که کوثر بدو اومد تو ایوون و با نگرانی رو به بابا گفت: - بابا، بابا، بابا! - چیه دختر؟ آروم باش بگو ببینم چی شده بابا؟ - بابا آقا سبحان! نوه‌ی بی‌بی گل‌نساء! - آقا سبحان چی؟ نوه بی‌بی چی؟ - حالش بده بردنش بیمارستان... قلبم ریخت...انگار توپ بچه های همسایه به شیشه دلم خورده باشه، هُری ریخت پایین! دندون به لب گرفتم و منتظر موندم بابا بیشتر ازش خبر بگیره، ولی چیزی نپرسید و آشفته حال موهای پریشونم رو رها کرد. همونطور که حیاط رو به خونه طی می‌کرد و چینِ نگرانی رو پیشونیش رد انداخته بود، فقط پرسید: - کدوم بیمارستان؟ - داداش معراج گفت بیمارستان نزدیک خونه بی‌بی. از رفیقاشون خبر گرفتن! چه پر خاطره بود بیمارستان نزدیک خونه بی‌بی... پشت سر بابا دویدم تو خونه. آروم تو گوش کوثر خوندم: - کی این خبر رو بهت داد؟ از کجا شنیدی؟ - داداش معراج گفت یوسف وقتی داشته با یکی از دوستای مرصاد حرف می‌زده شنیده و به باباش گفته. داداشم زود رفته بیمارستان. دلشوره همچین به جونم افتاده بود که گفتم الان مامان خبر میگیره چته تو؟ چرا اینقدر دل‌نگرونی؟! دل‌نگرون...خب که چی؟ اون چه دخلی به تو داره دختر؟ بشین سر درس و مشقت! دستامو تو جیب شلوار راحتیم کردم و با چونه ای که به گردنم چسبیده بود، مبادا مامان نگرانی چشمامو بخونه، خزیدم تو اتاقم. یعنی بابا الان میره بیمارستان؟ چند باری سرمو تکون دادم تا فکرش از سرم بپره. کتاب سبز رو جلوم باز کردم و مداد سیاهمو به زحمت تو دستم گرفتم. ولی دستام می‌لرزید. ای خدا... - سها تو چه مرگت شده؟ اه...آدم باش دیگه!... سرم رو روی میز گذاشتم ولی صدای بابا و کوثر از تو حیاط اجازه نداد چشمامو ببندم. گوش تیز کردم. - بابا، بابا، بابا! الان میرین بیمارستان؟ - آره دخترم برم ببینم چی شده... - ممنون! پس بی‌خبر نذارین دیگه مارو. سها نگرانه... "برای کپی و انتشار اجازه بگیرید. در غیر این صورت کپی و انتشار رمان مشکل شرعی دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا