eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت136 دیگه طاقت نیاوردم. مروارید هایی که رو گونه هام غل خورده بودن رو پاک کردم و یه
دلم طاقت نیاورد...هق هق هامو قورت دادم و در اتاق رو بستم. ولی اشک ها قابل بازگردوندن نبودن. و همین طور قابل کنترل...مگه جلوی جوشش چشمه رو میشه گرفت؟ - از چی فرار میکنی سها؟ از حقیقت؟ از دیگه نبودن مرصاد؟ از برای همیشه خالی موندن این اتاق؟ اینا حقیقتن...و تو هیچوقت نمیتونی تغییرش بدی!...اون رفته... دلم سید جواد رو میخواست...حرف زدن با سیدجواد...مثل همون موقع ها که پیداش نکرده بودم و هرشب باهاش حرف میزدم. کاش مثل اون موقع ها بهت نزدیک بودم پسر بی‌بی گل‌نساء... سر به دیوار گذاشتم و به اشک ها آزادانه تر اجازه دادم که چکه کنن رو گونه هام...چکه؟ نه! جریان...جریان مثل جریان تند رودخونه وقتی بارون بی وقفه میباره... - ینی دیگه بر نمیگردی؟ تو بهم قول دادی داداش! میدونم یادت نمیره...میدونم... صدای دوباره زنگ آیفون من رو از دیوار جدا کرد. تند تند اشک هامو پاک کردم و رفتم که در رو باز کنم ولی عدنان و عرفان جلوتر دویدن. دعواشون سر باز کردن در کوثر رو از سر جاش بلند کرد برای زدن دکمه آیفون. ولی جواب نداد و فقط باز کرد. عرفان با تعجب به کوثر رو کرد و گفت: - خاله! چرا جواب ندادی؟ - میخوام غافلگیر شم خاله! جریان دوباره تو چشمای عرفان دوید و دوقلوها با جمله " حمله به غافلگیری! " جهیدن تو حیاط و بقیه زدن زیر خنده. کنار راهرو منتظر بودم مهمون هایی که به لطف کوثر نفهمیدیم کی هستن بیان داخل و رخ نمایان کنن که صدای آقا حامد از پشت سرم مکالمه‌شون با بابا رو به اتمام رسوند و نقاب خنده رو صورتشون نشوند. - بابا خواش میکنم کسی متوجه نشه...این یه سند سرّی بود بین من و شما...فرمانده! سرّی؟ پس چرا من فهمیدم؟ چرا من باید میفهمیدم؟ به خدا انصاف نیست... آبجی ماهده اینا و داداش معراج اینا باهم از در اومدن تو و صدای بچه ها و هیاهوی شادی هاشون بیشتر شد. ولی حال دل من...مثل قبل نشد! آرامش از این دل پر مشغله رخت بر بسته... - دلام آله سها(سلام خاله سها) روی زانو نشستم و گونه ترنم رو بوسیدم. - سلام عزیزم! خوبی عشق خاله؟ - آله. اوب اوبم(آره. خوب خوبم) تبسم پرید بغلم و سرش رو گذاشت رو شونه‌م. موهای پرکلاغی و بلندش رو که مامانش خرگوشی بسته بود نوازش کردم و تو گوشش گفتم: - سلام فرشته کوچولوی خاله! تو چطوری؟ - منم عیلی عوبم(منم خیلی خوبم) - خدروشکر. حسنا و یوسف هم آغوش کوثر رو ول کردن و بعد رفتن ترنم و تبسم بغلشون کردم. یوسف بوی مرصاد رو میداد! بوی عطر احلام! با ولع عطر آشناش رو به ریه کشیدم. دلم براش تنگ شده بود. برای یقه دیپلمات لباس های خاکی رنگش، برای بستن بند کتونی هاش و شونه کردن موهاش؛ وقتایی که میخواست با مرصاد بره هیئت های هفتگی و با هزار جور خواهش و التماس به مامانش ازم میخواست که من آماده‌ش کنم. و من هم با کمال میل و با عشق حاضرش میکردم. موهاشو به چپ شونه میکردم و با خنده میگفت که دوست داره موهاشو به راست شونه کنم. ولی من لج میکردم ک با خنده موهاشو به چپ شونه میزدم. اونم تسلیم میشد و میگفت: - چشم عمه هرچی شما بگی! آخه شما خیلی خوش سلیقه ای... "بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ روی مبل کنار ماهده نشستم. سریالی که این وقت شب پخش می کند فیلم مورد علاقه این روزامون بود،ولی امشب چشام نای تلویزیون دیدن نداشتن...مغزمم توان یه درگیری دیگه نداشت. از همهمه خونه پناه بردم به حیاط... تنها صدایی که تو حیاط شنیده می شد،صدای جیرجیرک های باغچه بود. آسمون تیره و تار بود،ماه پشت ابر های ضخیم پنهان شده بود و فقط هاله کم نوری این شب تاریکو زنده نگه داشته بود. ستاره ها هم پشت لحاف سیاهشون قایم شده بودن... زبون به لب کشیدم و به نور کم رنگ ماه از پشت نقاب گسترده‌ش خیره شدم. -عمه... صدای پر ارامش یوسف بود که صدام کرده بود. روی تخت گوشه حیاط نشستم،صدای قدم های کوتاهش نزدیک تر شد ولی بی صدا کنارم نشست. دست کوچولوش رو گذاشت رو دست سردم. -عمه!دستات چرا سرده؟ -نمیدونم... نگاه از آسمون گرفتم و سرم رو به طرف صورت کوچک و معصومش برگردوندم. چشم های درشت و براقش توی تاریکی این شب مات مثل دو تا تیله برق می زدن. چشم دوخته بود به ماه مبهم -به چی فکر میکنی یوسف؟ -اینکه چند روزه عمو مرصاد رفته؟ -شصت و سه روز! دستمو روی سر یوسف کشیدم،تو بغل کشیدمش. سرش رو به سینم چسبوندم. مرصاد دوم خونمون... -عمه خفه شدم چشمامو بستم و توی هوایی که بوی اونو میداد نفس کشیدم. -عمه خفه شدما! یوسف به زور خودشو از تو بغلم بیرون کشید و با تعجب بهم خیره شد. -عمه داشتی خفم میکردی! -عمه خب باشه چقدر غر میزنی...یاد عموی بی وفات افتادم حواسم نبود. -عموی بی وفا؟ -آره قبل رفتن قرار بود برام پاستیل بخره یوسف با تعجب خندید -پاستیل؟عمو مرصاد؟ -آره مگه اشکالی داره؟ تو هم باید برای حسنا پاستیل بخری.داداش خوبی باش. -چشم! برای محیا چی بخرم؟ دستمو کردم لای موهاش و بهم ریختمشون. چقدر دلم برای بهم ریختن موهای مرصاد تنگ شده بود... ... دقیقا چهل و پنج دقیقه بود که جلوی آینه داشت به موهاش می رسید. سشوار و شونه و اوففف از وقتایی که من میرفتم عروسی بیشتر به موهاش رسید. لخند مرموز و پر حرصی زدم و تو دلم گفتم: به حسابت می رسم خان داداش ژیگول. که خوشگل میکنی، هان؟ آسته آسته چهار دست و پا شدم. باز خداروشکر ریزه میزه بودم. به پشت سرش رسیدم... به به که اینطور؟! میخوای بری فوتبال و خوشگل میکنی؟ ‌ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از حرص دندون رو هم فشار دادم. من یه بلایی سر تو بیارم خان داداش. تو یه حرکت ناگهانی پریدم رو کولش و دستمو کردم لای موهاش تا تونستم موهاشو بهم ریختم. سشوار روشن رو انداخت زمین و شروع کرد دویدن تو خونه...منم قهقهه میزدم و ولش نمی کردم. پاهامو دور کمرش محکم کردم و دستامو گذاشتم رو چشماش. -آی آی سها چیکار میکنی! -که میخوای بری فوتبال. فوتبال یا کافی شاپ کلک؟! -دستتو از رو چشمام بردار دختره ی چشم سفید الان جفتمونو به باد میدی! -حرف نباشه ببینم چش سفیدم خودتی! -سها جون مرصاد ول کن الان میریم تو دیوار... -فوتبال یا کافه؟رفیقات یا...؟ -عه بس کن این حرفا چیه؟! داد و بیدادهامون تمومی نداشت. من ول کن نبودم اونم وایسا نبود دور پذیرایی می دوید و منم محکم چسبیده بودمش چقدر حالم جا اومد! -تو دیوار رفتنمون به درک موهام خراب شد سها! -که به درک! پس برو تو دیوار. ببینم موهات به درک یا دیوار به درک؟! یا من و تو به درک؟! مرصاد دیگه طاقت نیاورد و پرتم کرد رو مبل. منم کم نیاوردمو یه لگد جانانه حواله‌ش کردم -آی دیگه زدنت چیه؟ -زدنم تلافی این کارته. -کدوم کارم نامرد؟ -همین که پرتم کردی رو مبل یه لگد به پام زد و دوید جلوی آینه. منم پشت سرش دویدم و تو آینه بهش زبون درازی کردم. -ببین با موهام چیکار کردی! -خوب کردم. ایش! صدای زنگ خونه بلند شد. -دوستامن. حالا چطوری برم؟! -مثل یه پسر سوسول که آبجیش موهاشو خراب کرده. -هر هر هر! چقدر خنده دار بود!!! آخرشم با گریه یه شونه سرسری به موهاش کشید و با کتونی هاش دوید تو حیاط. دلم خنک شد! آخ یادش بخیر اون روز سیزده سالم بود و مرصاد پونزده سالش. -برای محیا هم باید بخری تازه اون بیشتر! ته تغاریه دیگه. -اینم چشم هر وقت پولدار شم برای هر دوتاشون پاستیل میخرم. -آفرین داداش خوب. خوش و بش ها مثل همیشه به راه بود و فقط نگاه های بابا و آقا حامد بود که با هفته های پیش فرق کرده بود. منم مثل همیشه میخندیدم... سبحان: تیک..تاک...تیک...تاک...صدای یکنواخت ساعت دیگه خسته کننده شده بود. چند ساعتی میشد که بستری بودم و هیچ کاری نداشتم که انجام بدم. حتی توی اتاقم کس دیگه ای جز من نبود. پرستار هم که برام کتاب نمیاورد. بچه ها هم یکی دو ساعتی میشد که رفته بودن. -آی خدا از بیکاری بیزارم... تقه ای به در خورد و دکتر جوانی وارد اتاق شد. زاویه ای به گردنم دادم تا بتونم ببینمش. موهای خرمایی رنگش رو به بالا سونه زده بود و خط اتوی روپوش پزشکی و شلوار پارچه ایش خیلی پررنگ و واضح بود. صورت خنثی و بی احساسش رو کاویدم. سه تیغ کرده بود و عینک گرد لبه نازکی به چشماش زده بود. با ابروهایی که بالا رفته بودن میخواستم ببینم چیکار نیخواد بکنه... -درد که نداری. -نه... ‌
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ... 🌱سلام بر تو ای چشم بینای پروردگار... که همه عالم در نظر توست و نظر همه عالم به سوی تو....‌ 📚زیارت امام زمان عجل الله در روزجمعه_مفاتیح الجنان 🕊🌹 🕊🌹🌿🕊🌹🌿🌿🕊🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوب بودنمون رو منحصر به خوب بودن ِ دیگران نکنیم بد بودنمون رو هم به علت بد بودنِ دیگران توجیه نکنیم ما آیینه نیستیم، ما انسانیم! اگر بخوایم با هر کس مثل خودش باشیم ، اونوقت از هویت و شخصیت ِ خودمون چیری باقی نمیمونه💛🕸🐾🕊 @pandaneha1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت139 از حرص دندون رو هم فشار دادم. من یه بلایی سر تو بیارم خان داداش. تو یه حرکت ناگ
-ضعف،سردر یا احساس تیر کشیدن توی دستت چطور؟ -نه. هیچکدوم! -خوبه. من فعلا دکترت هستم مشکلی داشتی بگو. -خیلی ممنون هنوز که الحمدلله مشکلی ندارم. برگه هایی که توی دستش بود زیر و رو کرد و بعد چند ثانیه سکوت بینمون حکم فرمایی میکرد، زیر لب گفت: -من نمیدونم شما چه اصراری دارین خودتونو فدای آدمای یه کشور دیگه کنین. پوزخندی زد و زیر چشمی نگام کرد. -شایدم پولش اونقدر دهن پر کن هست که به خودتون می ارزه. نگاه ازش گرفتم. عادت کرده بودیم به این حرفا...هم من و هم بقیه بچه ها! ‌سکوت کردم. چقدر پول میتونه جای خالی یه پدر رو برای بچش پر کنه؟یا...چقدر پول میتونه جای معشوقش رو برای یه دختره تازه عروس پر کنه؟رسانه های بیگانه چه قشنگ این سنگ‌دلی ها و خزعبلات و تو ذهن مردم وطنم میچپونن! مگه عزیز تر از جونم برای آدمی هست؟ -شما جونتون رو در مقابل چقدر پول فدا میکنین؟ -من اونقدر برای خودم ارزش قائل هستم که به پول نفروشمش! -عزیز تر از جون برای آدما هست؟ -معلومه که نه!ولی بعضیا هستن که از زندگی میبرن و کارای احمقانه ای میکنن! چرا این سوالارو میکنی؟ جوابش رو تدادم. شاید الان وقتش نبود... لبخند کم رنگی تحویل چشمای سرد و بی روحش دادم. اونم با سوالش تنها موند و پاسخی از من نشنید. مردم آزاری؟ نه. به وقتش به جوابش میرسه. به جوابی که گسترده شده بود تو قطره قطره خون رفقام...و من نمیتونم از مظلونیت خونشون تو سنگر های سرد حلب و خان طومان بگذرم... بقیه مدت زمانی که پرستار اومد و داشت سرم به دستم می بست و دکتر جوون کنار تختم رفته بود تو فکر، در سکوت سپری شد. شانس آوردم که رگ های دستم مشخص بود والا سوراخ میشدم! پرستار سرم رو به دستم زد و رفت بیرون. ولی دکتر هنوز کنار تختم وایساده بود. -آقای دکتر...چیزی شده؟ سرش رو تکون خفیفی داد و از فکر و خیالاش اومد بیرون. لبخند رو لب هامو پررنگ تر کردم، به چشمای سردش خیره شدم. چه آدم بی روح و کسل کننده ایه! -نه چیزی نیست. -مطمئنین؟ سرش رو تکون داد و با عجله،بدون اینکه جواب درستی بهم بده از اتاق رفت بیرون -من و این همه خوشبختی؟ محاله...محاله...محاله! مثل یک ساعت گذشته، دوباره پوکر تمام خیره شدم به سقف و فرو رفتم تو رویای فکر و خیال هام. هنوز چند دقیقه هم نگذشته بود که یه فکر شاید امیدوار کننده جرقه خورد تو مغزم! -عمو صالح چقدر امروز آروم بود!و...این چند حالت بیشتر نمیتونه داشته باشه. حالت اول! یا بی بی گل نساء هنوز باهاشون حرف نزده و همه چی آرومه! یا...بی بی باهاشون حرف زده و...لطفشون شامل حالم شده و...جوابشون مثبته...! از این فکر مثل یه پرنده پر زدم تو آسمون رویا... آی خدا یعنی میشه؟از این فراتر هم مگه خوشبختی داریم؟نه! -ولی اگر آرامش قبل از طوفان باشه چی؟ خاک بر سرت سبحان که نظر داری به دختر هجده ساله حاج صالح. آخه حاج صالح کی دختر هجده ساله شوهر داده که دفعه دومش باشه؟ اونم سها خانم رو! لعنت به تو که حتی به بی بی هم گفتی...خدا به داد آبروت برسه سید! ‌ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
کابوس ول کن شب هام نبود. زخم دستم کارش سخت تر از چیزی بود که یکی دو روزه منو راهی منطقه کنه. دکتر سخت گیری می کرد و حسابی حرصش رو سرم در می آورد... حتی یه رژیم غذایی هم برام ترتیب داده بود که هیچ کدوم از غذاهاشو دوست نداشتم. بچه ها هم اجازه نداشتن برام غذاهای سرخ کردنی بی بی گل نسا رو بیارن. گوشی رو هم که کلا برام قدغن کرده بود! خب چه کاری موند که بتونم انجام بدم‌؟ حسابی سخت گذشت. مثل هر روز حول و حوش عصر و چند ساعت مونده به غروب بود که در با صدا باز شد. سر بلند کردم ببینم کیه؟! کسی که تو چارچوب در وایساده بود بی بی بود!!! خون مثل برق دوید تو رگ هام. سرم گرم شد. نشستم سرجام و لبخند دندون نمایی به بی بی تقدیم کردم. -سلام بی بی جان! ببخشید نمیتونم بلند بشم... بی بی با قدم های پر طمئنینه جلو اومد و با لخند سر تا پام رو برانداز کرد. چین و چروک های صورتش تغییری نکرده بودن ولی رنگ پوستش تیره تر شده بود! -سلام پسرم. خوبی مادر؟ -شکر خدا خوبم بی بی. شما بهتری؟ این چند روز که من نبودم چیکار کردین؟ بی بی گل نسا کیسه ی توی دستش رو کنار پایه تخت گذاشت و روی صندلی نشست. -هیچی مادر. دخترا اومدن کمکم فرش هارو شستیم! -دست بی بی رو گرفتم و بوسیدم. دستش رو از دستم بیرون کشید و سرم رو نوازش کرد. -اِ بی بی چرا خانوما؟ به بچه ها میگفتین بیان کمکتون! -نترس مادر اونا سهم خودشون رو انجام دادن. -چیکار کردن؟ نامردا تک خوری ام میکنن پس! بی بی خندید و صداش حال و هوای گرفته اتاق سر تا پا سفید رو عوض کرد. دستش رو برد سمت کیسه اش و گفت: -اونا هم فرش هارو پشت بوم پهن کردند. بعدشم! تو بودی چه کاری از دستت بر میومد؟ -حداقل دیگه پتو هارو که میتونستم لگد کنم. من الان یه مردم بی بی نه یه پسر بچه! -منم حتما میذاشتم تو با این وضعیتت پتو لگد کنی آقااا کش و قوسی به بدنم دادم و گردن کشیدم تا از لای در راهرو رو بپام. -تنها اومدین بی بی؟ بی بی گل نساء یه کیسه فریزر گره خورده رو داد دستم و دوباره خم شد دست کرد تو کیسه سفید پایین تخت. -آره مادر، گفتم به بچه ها زحمت ندم. نگاه زیر چشمی ای بهم انداخت. -ای بابا چه زحمتی وظیفشونه بی بی جانم. گره کیسه رو به زحمت وا کردم و با ولع مشت کردم تو کیسه. نخود و کشمش ها لای انگشتام وول خوردن. -به به قربون دستتون بی بی هوس کرده بودم، عجب نخود هایی! شور! -نوش جونت پسرم. گوشت بشه به تنت. -نه بی بی چاق بشم منو دیگه نمیبرن منطقه! خندیدم. ولی بی بی ابروهاشو گره زد و رو ازم برگردوند. -فکر دوباره رفتن رو از سرت بیرون کن سبحانم. من دیگه نمیذارم بری سوریه... خنده رو لبم ماسید. کیسه نخود و کشمش هارو گذاشتم رو پام و رو کردم به بی بی گل نساء. به جلو خم شدم تا چشماشو ببینم. من تو دنیا جز بی بی گل نساء مگه کی رو داشتم؟ همه دار و ندارم این پیرزن قد خمیده مهربون بود که یه عمر زحمتم رو کشیده بود. مگه خیر پدر و مادر دیده بودم من؟! -بی بی خانم! قربونتون برم من...الان با من قهرین؟ بی بی نیم رخش رو برگردوند طرفم و با اخم آمیخته با تعجب... ‌ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌