eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت139 از حرص دندون رو هم فشار دادم. من یه بلایی سر تو بیارم خان داداش. تو یه حرکت ناگ
-ضعف،سردر یا احساس تیر کشیدن توی دستت چطور؟ -نه. هیچکدوم! -خوبه. من فعلا دکترت هستم مشکلی داشتی بگو. -خیلی ممنون هنوز که الحمدلله مشکلی ندارم. برگه هایی که توی دستش بود زیر و رو کرد و بعد چند ثانیه سکوت بینمون حکم فرمایی میکرد، زیر لب گفت: -من نمیدونم شما چه اصراری دارین خودتونو فدای آدمای یه کشور دیگه کنین. پوزخندی زد و زیر چشمی نگام کرد. -شایدم پولش اونقدر دهن پر کن هست که به خودتون می ارزه. نگاه ازش گرفتم. عادت کرده بودیم به این حرفا...هم من و هم بقیه بچه ها! ‌سکوت کردم. چقدر پول میتونه جای خالی یه پدر رو برای بچش پر کنه؟یا...چقدر پول میتونه جای معشوقش رو برای یه دختره تازه عروس پر کنه؟رسانه های بیگانه چه قشنگ این سنگ‌دلی ها و خزعبلات و تو ذهن مردم وطنم میچپونن! مگه عزیز تر از جونم برای آدمی هست؟ -شما جونتون رو در مقابل چقدر پول فدا میکنین؟ -من اونقدر برای خودم ارزش قائل هستم که به پول نفروشمش! -عزیز تر از جون برای آدما هست؟ -معلومه که نه!ولی بعضیا هستن که از زندگی میبرن و کارای احمقانه ای میکنن! چرا این سوالارو میکنی؟ جوابش رو تدادم. شاید الان وقتش نبود... لبخند کم رنگی تحویل چشمای سرد و بی روحش دادم. اونم با سوالش تنها موند و پاسخی از من نشنید. مردم آزاری؟ نه. به وقتش به جوابش میرسه. به جوابی که گسترده شده بود تو قطره قطره خون رفقام...و من نمیتونم از مظلونیت خونشون تو سنگر های سرد حلب و خان طومان بگذرم... بقیه مدت زمانی که پرستار اومد و داشت سرم به دستم می بست و دکتر جوون کنار تختم رفته بود تو فکر، در سکوت سپری شد. شانس آوردم که رگ های دستم مشخص بود والا سوراخ میشدم! پرستار سرم رو به دستم زد و رفت بیرون. ولی دکتر هنوز کنار تختم وایساده بود. -آقای دکتر...چیزی شده؟ سرش رو تکون خفیفی داد و از فکر و خیالاش اومد بیرون. لبخند رو لب هامو پررنگ تر کردم، به چشمای سردش خیره شدم. چه آدم بی روح و کسل کننده ایه! -نه چیزی نیست. -مطمئنین؟ سرش رو تکون داد و با عجله،بدون اینکه جواب درستی بهم بده از اتاق رفت بیرون -من و این همه خوشبختی؟ محاله...محاله...محاله! مثل یک ساعت گذشته، دوباره پوکر تمام خیره شدم به سقف و فرو رفتم تو رویای فکر و خیال هام. هنوز چند دقیقه هم نگذشته بود که یه فکر شاید امیدوار کننده جرقه خورد تو مغزم! -عمو صالح چقدر امروز آروم بود!و...این چند حالت بیشتر نمیتونه داشته باشه. حالت اول! یا بی بی گل نساء هنوز باهاشون حرف نزده و همه چی آرومه! یا...بی بی باهاشون حرف زده و...لطفشون شامل حالم شده و...جوابشون مثبته...! از این فکر مثل یه پرنده پر زدم تو آسمون رویا... آی خدا یعنی میشه؟از این فراتر هم مگه خوشبختی داریم؟نه! -ولی اگر آرامش قبل از طوفان باشه چی؟ خاک بر سرت سبحان که نظر داری به دختر هجده ساله حاج صالح. آخه حاج صالح کی دختر هجده ساله شوهر داده که دفعه دومش باشه؟ اونم سها خانم رو! لعنت به تو که حتی به بی بی هم گفتی...خدا به داد آبروت برسه سید! ‌ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
کابوس ول کن شب هام نبود. زخم دستم کارش سخت تر از چیزی بود که یکی دو روزه منو راهی منطقه کنه. دکتر سخت گیری می کرد و حسابی حرصش رو سرم در می آورد... حتی یه رژیم غذایی هم برام ترتیب داده بود که هیچ کدوم از غذاهاشو دوست نداشتم. بچه ها هم اجازه نداشتن برام غذاهای سرخ کردنی بی بی گل نسا رو بیارن. گوشی رو هم که کلا برام قدغن کرده بود! خب چه کاری موند که بتونم انجام بدم‌؟ حسابی سخت گذشت. مثل هر روز حول و حوش عصر و چند ساعت مونده به غروب بود که در با صدا باز شد. سر بلند کردم ببینم کیه؟! کسی که تو چارچوب در وایساده بود بی بی بود!!! خون مثل برق دوید تو رگ هام. سرم گرم شد. نشستم سرجام و لبخند دندون نمایی به بی بی تقدیم کردم. -سلام بی بی جان! ببخشید نمیتونم بلند بشم... بی بی با قدم های پر طمئنینه جلو اومد و با لخند سر تا پام رو برانداز کرد. چین و چروک های صورتش تغییری نکرده بودن ولی رنگ پوستش تیره تر شده بود! -سلام پسرم. خوبی مادر؟ -شکر خدا خوبم بی بی. شما بهتری؟ این چند روز که من نبودم چیکار کردین؟ بی بی گل نسا کیسه ی توی دستش رو کنار پایه تخت گذاشت و روی صندلی نشست. -هیچی مادر. دخترا اومدن کمکم فرش هارو شستیم! -دست بی بی رو گرفتم و بوسیدم. دستش رو از دستم بیرون کشید و سرم رو نوازش کرد. -اِ بی بی چرا خانوما؟ به بچه ها میگفتین بیان کمکتون! -نترس مادر اونا سهم خودشون رو انجام دادن. -چیکار کردن؟ نامردا تک خوری ام میکنن پس! بی بی خندید و صداش حال و هوای گرفته اتاق سر تا پا سفید رو عوض کرد. دستش رو برد سمت کیسه اش و گفت: -اونا هم فرش هارو پشت بوم پهن کردند. بعدشم! تو بودی چه کاری از دستت بر میومد؟ -حداقل دیگه پتو هارو که میتونستم لگد کنم. من الان یه مردم بی بی نه یه پسر بچه! -منم حتما میذاشتم تو با این وضعیتت پتو لگد کنی آقااا کش و قوسی به بدنم دادم و گردن کشیدم تا از لای در راهرو رو بپام. -تنها اومدین بی بی؟ بی بی گل نساء یه کیسه فریزر گره خورده رو داد دستم و دوباره خم شد دست کرد تو کیسه سفید پایین تخت. -آره مادر، گفتم به بچه ها زحمت ندم. نگاه زیر چشمی ای بهم انداخت. -ای بابا چه زحمتی وظیفشونه بی بی جانم. گره کیسه رو به زحمت وا کردم و با ولع مشت کردم تو کیسه. نخود و کشمش ها لای انگشتام وول خوردن. -به به قربون دستتون بی بی هوس کرده بودم، عجب نخود هایی! شور! -نوش جونت پسرم. گوشت بشه به تنت. -نه بی بی چاق بشم منو دیگه نمیبرن منطقه! خندیدم. ولی بی بی ابروهاشو گره زد و رو ازم برگردوند. -فکر دوباره رفتن رو از سرت بیرون کن سبحانم. من دیگه نمیذارم بری سوریه... خنده رو لبم ماسید. کیسه نخود و کشمش هارو گذاشتم رو پام و رو کردم به بی بی گل نساء. به جلو خم شدم تا چشماشو ببینم. من تو دنیا جز بی بی گل نساء مگه کی رو داشتم؟ همه دار و ندارم این پیرزن قد خمیده مهربون بود که یه عمر زحمتم رو کشیده بود. مگه خیر پدر و مادر دیده بودم من؟! -بی بی خانم! قربونتون برم من...الان با من قهرین؟ بی بی نیم رخش رو برگردوند طرفم و با اخم آمیخته با تعجب... ‌ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاه زیر چشمی ای بهم انداخت -مادر مگه من بچم قهر کنم؟! بیشتر خم شدم جلوی صورتش -پس حله دیگه! آشتی؟ -چرب زبونی بسه، کشمش بخور خوبه برات! ‌محکم گونه پر چین و چروکشو بوسیدم و خودم رو انداختم رو بالش. آخیش! شب راحت میخوابم...قهر کردن سید سبحان با بی بی گل نساء یعنی ته فاجعه. یک بار که بی بی باهام قهر کرد شب تا صبح گریه کردم. البته اون موقع ۱۶ سالم بود و بی بی گل نساء رو ترقه بازی حساس! منم پنهون از چشمش مثل قاچاق چی ها دینامیت و سیگارت و چهار تا مدل ترقه دیگه رو قایم کرده بودم تو لونه مرغ و خروس ها واسه چارشنبه سوری! بی بی صبح که پیداشون کرده بود حسابی جبران کرد و تا خود تحویل سال تو خونه نگهم داشت. اونم که باهام قار بود. چقدرم سرش طاها و مرصاد رو کتک زدم. -آخ! با سیخونک بی بی به خودم اومدم. بی بی گل نساء با یه تا ابروی بالارفته و چشمای ریز شده خیره شده به چشمام. -بی بی؟! -کجا بودی تو؟! -همینجا خدمت شما! -دوساعت داشتم برا اون دیوار رو به رو حرف میزدم. دندون به لب گرفتم و یه نخود نمکی گذاشتن تو دهنم. -ببخشید حواسم نبود... -حواس شادوماد کجا بود؟ -شادوماد؟ مگه جواب دادن؟ بی بی جواب دادن؟ جواب سها خانم مثبته؟ حاج صالح اجازه داد؟ بی بی دقیق تر برام بگو چی شده؟ -آروم باش. مگه ندید پدیدی؟! من که گفتم دلم روشنه! -بی بی خدا وکیلی!راست و حسیتی بگو چی شده؟! بی بی سر تکون داد و خندید. سرخی گونه هام و برق چشمام گویا بود برای عجله و شوقم! آروم و قرار نداشتم دلم میخواست بلند شم و تو کل بیمارستان بدوم. نه!دویدن نمیتونست این همه انرژیو تخلیه کنه! دلم میخواست تو آسمون تهران پرواز کنم. پاهام نثل فنر شده بودن. یه جا بند نبودن. پاهامو از تخت آویزون کردم و رو به بی بی نشستم. نیش بازم منتظر بود که فقط جزء جزء ماجرا رو از بی بی بشنوه و با هر کلمه بپرسه: خب.بعدش چی میشه؟! -دندون به جیگر بگیر پسر! مگه شیش ماهه به دنیا اومدی؟! -بی بی جون سبحان طاقت ندارم بگو چی شده؟ جوابشون چیه؟! بی بی گل نساء با دیدن این حجم عظیم از ذوق و بی قراری و محو شدن حیای اون روز اول که باهاش درمیون گذاشتم، خندید و دستای ظریفش رو گذاشت رو شونه ام. -هنوز هیچی نشده. نیش بازم بسته شد. یعنی چی؟! مغزم ارور داد. اکر هیچی نشده پس چجوری جوابشون مثبته؟ مگه علم غیب دارن؟ الان که من بیمارستانم سها خانم کجاست؟ خونه خودشون یا خونه بی بی؟ ابروهام بالا پریدن و کم مونده بود به موهای سرم بچسبن. گردن کج کردم و با چشمایی که سوال ازشون میبارید به دهن بی بی نگاه کردم. هیچ کلمه یا جمله ای ازش خارج نمیشد و فقط می خندید. مردمک چشمام رو به چشماش کشیدم. فکر کنم اون هم علامت سوال ها و علامت های تعجب رو بالا سرم میدید. -بی بی یعنی چی هنوز هیچی نشده؟! -یعنی هنوز حرف نزدم باهاشون. مثل بستنی زیر آفتاب حرف بی بی گل نساء وا رفتم. پلکام از شدت پوکر بودن رو هم نشستن! با پوف بلندی که کشیدم بی بی گل نساء گفت چیشده؟! بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝سلام حضرت پدر، مهدی جان شما آن خوبترین پدرید و من آن یتیم چشم به‌ راه شما آن سبزترین بهارید و من آن شاخه‌ی خشکیده شما آن زلال‌ترین چشمه‌اید و من آن تشنه‌ترین عابر شما آن موعود نجات بخشید و من آن شبگرد کوچه‌های انتظار باز می‌آیید و من در آیینه‌باران نگاهتان ، سبز می‌شوم ، سیراب می‌شوم ، لبخند می‌زنم و زندگی می‌کنم ... به همین زودی ، به همین نزدیکی🏝 شبتون پر نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت142 نگاه زیر چشمی ای بهم انداخت -مادر مگه من بچم قهر کنم؟! بیشتر خم شدم جلوی صورتش
‌چشمامو باز کردم و ملتمسانه به بی‌بی دوختم‌. آخه بی‌بی که می‌دید چقدر منتظرم! میدید چقدر فکرم درگیره...میدید طاقت ندارم...وقت ندارم! چرا حرف نمیزنی باهاشون قربونت برم من؟! - بی‌بی گل‌نساء...! بی‌بی لبخند به چشماش پاشید و جواب داد: - جان دلم پسرم؟ خواستم دهن باز کنم و بگم دارم از استرس ذره ذره آب می‌شم‌، خواستم بگم جون سید سبحان زودتر باهاشون صحبت کن تا نمردم، خواستم بگم مثل همیشه فرشته نجاتم باش و آتیش قلبم رو خاموش کن که در باز شد و پرستار کله‌ش رو کرد توی اتاق! تمام پوکر‌ نگاهم رو هل دادم سمت پرستار مزاحم. - خانم وقت ملاقات تمومه ببخشید. همون طور که اومده بود رفت و در رو پشت سرش بست. من موندم و دندونایی که بهم سابیده میشدن از حرص و چشمایی که دلشون میخواست تا ابدالدهر به اون ساعت زنگی بی موقع وسط یه سری حرف های احساسی چشم غره برن. با یه دل حرف که وقت و آرامش لازم بود برا گفتنشون! بی‌بی بلند شد. مثل همیشه با لبخند قربون صدقه‌م رفت و کیف دستی کوچیک و جمع و جورش رو گرفت دستش. - مادر توی کیسه کمپوت و کلوچه و قره‌قوروت هم هست. گفتم دوست داری یکم برات بیارم. غذاهاتم خوب بخور جون بگیری. این قدر هم فکر و خیال دختر عموصالحت رو نکن مریض میشی پسر! من دیگه برم الان پرستار میاد‌ کاری نداری پسرم؟ دست راست به سینه گذاشتم به نشانه ادب و با لبخند سر تکون دادم. - با این چیزایی که شما برام آوردین دکتر رضایی با ارّه برقی حسابمو میرسه! بی‌بی پشت چشمی نازک کرد و با خنده گفت: - مگه جرئت داره به پسر من‌چپ نگاه کنه؟! - بی‌بی مثل بچگیام بهم سفارش میکنین... - یعنی میگی دیگه بچه نیستی؟! تو واسه من همیشه همون پسر مظلوم ده دوازده ساله ای که با مامان باباش نرفت شهر غریب و پناه آورد به این پیزن تنها... دست بی‌بی رو بوسیدم و هرچی عشق تو وجودم بود هدیه کردم به چشماش. - شما برا من خیلی زحمت کشیدین بی‌بی! من همیشه مدیونتونم... بی‌بی فقط لبخند زد و دستش رو از تو دستم بیرون کشید. دوباره سفارش های لازم رو کرد و رفت سمت در. تماشا کردن سلامتیش خودش حالم رو خوب میکرد. چه نیازی بود به آرام بخش؟! دست به دستگیره گذاشت و در رو باز کرد. - مخلصیم بی‌بی...التماس دعا. سلام منم برسونین! - خدانگهدار پسرم. در پناه خدا! بیرون رفتن بی‌بی همان و فکر و خیال های من همانا. اینکه بی‌بی هنوز باهاشون حرف نزده بود و اینقدر مطمئن بود حرصم رو در آورده بود. دلم میخواست الان حاج صالح یهو جلوم حاضر شه، سرم رو بندازم پایین، چشمامو محکم ببندم و بی وقفه بگم: عمو صالح شما جای پدر من! زحمت کشیدین برام پدری کردین...ولی این پسر نااهلی کرده و دلش پیش دختر شماست. دخترتون رو میدین به این پسر رو سیاه یا نه؟ دست گلتون رو میسپرین دست این باغبون کم تجربه و عاشق یا نه؟ بازم پدری میکنین در حقم یا نه؟ اونقت عمو صالح چی‌گفت؟ پسره‌ی بی‌چشم و رو تو دهنت هنوز بوی شیر میده! میخوای زن بگیری؟ آی خدا هیچکس رو گرفتار این حال زار و بلاتکلیف نکن... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من موندم و فکر و خیالایی که مثل خره افتاد به جونم...من موندم و دلی که حال عملیات میخواست. دست سالمم رو لای موهام کردم و نگاهمو کشیدم سمت پنجره که روی دیوار سمت چپم،سنگ صبور شده بود. واسه لحظه های بیتابی و دلتنگی! آسمون ابری بود و خاکستری. شبیه خاکستری پاییز...خاکستری بهار که از دل گرفته اش آب حیات میباره به سر و روی باغچه ها. مثل مادر دست میکشه روی سر غنچه ها و موهای پریشون بوته های رز رو نوازش میکنه. کاش یکی هم دست میکشید رو قلب خسته من...کاش یکی بارون میبارید به غنچه های تازه جوونه زده قلبم و بهشون امید شکوفا شدن میداد! لب تر کردم. نگاهم رو گره زدم و به دل آشفته ابرهای خاکستری و زیر لب شروع کردم به خواندن حدیث کساء. از وقتی بی بی شده همدم شب و روزم و نظاره گر مناجات هاش تو حال نگرون و دلتنگش واسه سید جواد بودم، حدیث کسا از قشنگ ترین دلتنگی های بی بی گل نساء بود! دلبستگی من به این حدیث بینظیر نشأت گرفته بود از همون روز ها... علی: هوای ابری بی رحمانه چنگ میزد به دلم. بوته های محمدی توی باغچه حیات حال و هوای بهار داشتن ولی هوای دل من هوای پاییز داشت...دلم هوای قدم زدن رو خاک های طلائیه رو میخواست...تنها...تو حال خودم...با صدای راوی...اشک هام...جدایی از هر چی متعلقات مادی و دنیایی... دلم میخواست الان پیش مرصاد تو سنگرهای حاب و خان طومان باشه نه پیش دختر حاج صالح و خواهر رفیقم...نه پیش کسی که بهترین رفیقم میخوادش! روزی که شندیم سید سبحان حتی به بی بی هم گفته که با خانم نیکونژاد صحبت کنه...وجودم زیر و رو شد! دلم زیر حرفای سید سبحان لگد مال شد...ولی...من و اون رفیقیم! رسمش نیست دلم گیر کسی باشه که یه روز میشه زن رفیقم! رسمش نیست دلم گیر ناموس رفیقم باشه! دلم میخواست یه تبر ریشه این عشق رو از بیخ و بن نابود کنه، تازیان آتیش خشکش کنه... اصلا میشه اسمش رو گذاشت عشق؟! -نه...اسم این هوا و هوس رو نذار عشق علی! اسم این احساس کشنده عشق نیست...داش علی! پاکی و قداست عشق رو زیر سوال نبر... اسم این دلبستگی رو عشق و اسم خودت رو عاشق نذار که عشق تو فقط باید واسه آقات باشه. فقط باید عاشق آقات، صاحب دلت باشی! حداقل حالا... به شقیقه چپم دست کشیدم و انگشتامو از بالا کشیدم رو محاسنم. چند وقتی بود اصلاحشون نکرده بودم و بلند شده بودن. تقریبا دو ساعت نگاه توی اتاق چرخوندم. روی تخت که کنار پنجره بود نشسته بودم. دیوار سمت چپم با عکس های حضرت آقا و امام خمینی و شهید چمران و شهید هادی ذوالفقاری پوشونده شده بود. عکس های بزرگ و کوچیک به ترتیب میز تحریر، کتابخونه و کمد لباس هام کنار سمت راستم بودن،کنار تختم رو به روی میز تحریرم روی دیوار آیاتی که دوست داشتم از قرآن، و وصیت های شهدا و حرف های حضرت آقا رو چسبونده بودم. بالای سرم هم یه تابلوی آیت الکرسی به دیوار میخ شده بود. چند تا کاکتوس کوچیک هم لب پنجره گذاشته بودم. دیوار رو به رو هم حالی حالی بود و فقط در بود و لباسای آویزون شده. آهی کشیدم و دوباره اتاق رو برانداز کردم. چقد بهم ریخته و نامرتب بود. لباسام همه پخش و پلا، کتاب هام رو میز و زمین... همه چی با هم قاطی شده بود! علی چیکار کردی با خودت و این اتاق؟! نگاه به چه روزی افتاده خدا! خاک بر سر تو که فقط دو روز نبودی...بی بی گل نساء کی به تو یاد داد شلختگی رو؟! از همون نوجوونی که قاطی طاها و سبحان و مرصاد شدی و بی بی خانم برات مادری کرد یاد گرفتی مرتب باشی! پس این چه وضعشه؟! بی حوصله و درمونده خودم و رها کردم روی تخت. اون که خودش از کف اتاق آشفته بازارتر بود! به قول معروف شتر، با بارش گم میشد اینجا. پتو رو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... فکر و خیال ها، عذاب وجدان ها و سرزنش ها، درگیری ها و طوفان های ذهنم...همه مثل یه سونامی حمله میکردن به ساحل فکرم که از دنیا فقط چند دقیقه آرامش میخواست. پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
🔹 بارالها! مگذار در روزمرگی‌هایم دستان پدرانه‌اش را رها کنم و سرگرم بازی زمانه شوم... 🔅 فرازی از 🌿🌼🍁🌼🌿🌼🍁🌼🌿🌼