فنجانی چای با خدا ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت4 پرسیدم :چی؟ -قضیه برای من کاملا روشن است من فکر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت5
وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود
گفت: مامان شما فکر کنید من ان پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گم کرده بودید حالا پیدا شدم
اجازه میدید تا لباسهایم خشک شود اینجا بمانم؟😂😂
لپهای مامانم گل انداخت و خندید😂
ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها.
آقا جون به من اخم کرد ازچشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما
چند باری رفت و امد به من چشم غره رفت.
کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که امد دلمان ارام شد . میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه.
مامان لباسهای ایوب را جلوی بخاری جابجا کرد .
اینها هنوز خشک نشدند شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید: الان در خوابگاه جهاد بسته است من شب کجا بروم؟؟؟😂😂😂
مامان لبخند زد و گفت :خب همین جا بمان پسرم
فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند هم در خوابگاه جهاد باز شده است😜
یک دفعه صدای در آمد. آقا جون بود.🙊
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشمهای آقاجون گرد شد😳😳
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ میدانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت : اولا این بنده خدا جانباز است دوما اینجا غریب است نه کسی را دارد نه جایی را! کجا نصف شب برود؟؟😢
مامان رختخواب آقا جون را پهن کرد .
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت . ایوب انها را گرفت و برد کنار اقاجون و همانجا خوابید.
ادامه دارد....
@pandaneha1
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت6
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم .
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خانواده اش.
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در آمد. همسایه بود.
گفت تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت با منزل اکرم خانم تماس میگرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم بلند و کش دار پرسیدم
چی؟؟؟؟؟
+مثل اینکه به هم حرفهایی زده اید که من درست نمیدانم.
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم ان وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟
مگر به هم چه گفته بودیم؟؟؟
خداحافظی کردم و امدم خانه نشستم سرسجاده ذهنم شلوغ بود وروی هیچ چیز تتمرکز نداشتم.
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟
گفتم :صفورا بود گفت اقای بلندی منصرف شده است.
قیافه هاج و واج مامان را که دیدم همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
*چه میدانم انگار به خاطر حرفهایمان بوده*
یاد کار صبحم که میفتم شرمنده میشوم
میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند.
با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز و گوشم را چسباندم به ان خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد پرستار بخش گفت:با کی کار دارید؟
مهناز گفت با اقای بلندی صبح عمل داشتند.
پرستارباطعنه پرسید:شما؟؟؟
خشکمان زد.
مهناز توی چشمهایم نگاه کرد شانه ام را بالا انداختم .
من و من کرد و گفت از فامیلهایشان هستیم
پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت.
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد.
ادامه دارد....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت7
صدای کلید انداختن به در امد
اقا جون بود...
به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو ب وقت ملاقات اقا ایوب برسیم
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد
همیشه میگفت طلا
خیلی برایم سنگین بود
من.ایوب را پسندیده بودم و او نه
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها
قبل از اینکه اقاجون.وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم....
مامان گفت
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست
وسط نماز لبم را گزیدم...
اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت
من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر ب او دختر نمیدهم میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید.....
یک هفته از ایوب خبری نشد
تا اینکه بازتلفن اکرم خانم زنگ زد و با ماکار داشت....
گوشی را برداشتم
+بفرمایید؟
گفت:سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
+من را ب جا نیاوردید؟
محکم گفتم نخیر
+بلندی هستم
+متاسفانه ب جانمیاورم
+حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم
+من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست
+اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم
+شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد خداحافظ
ادامه دارد.....
@pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #واینک_شوکران3 #شهیدایوب_بلندی #قسمت7 صدای کلید انداختن به در امد اقا جون بود... به
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت8
گوشی،را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه
از عصبانیت سرخ شده بودم چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار
اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد
شهلا خانم تلفن
تعجب کردم با ما کار دارند؟؟
گفت بله همان اقاست
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم
مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟؟
تکیه دادم ب دیوار
اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید
مامان با لبخند گفت خب بگذار بیاید
برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟
لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده
من دلم روشن است
خواب دیدم شهلا دیدم خانه تاریک بود
تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف
نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و امد تا قلب تو
من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید
انوقت محبتش هم ب دلت مینشیند
اکرم خانم صدا زد
شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت
میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در
من هم مثل مامان ب خواب اعتقاد داشتم
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم
مامان ک برگشت هنوز میخندید
گفتم بیاید شاید ب نتیجه رسیدید
گفتم ولی اقا جون نمیگذارد
گفت من به این دختر بِده نیستم
ادامه دارد....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت9
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود
وقتی امد من و مامان خانه بودیم،اقاجون.سر کارش بود....
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند...
دست ایوب ب گردنش اویزان بود و از چهره اش مشخص بود ک درد دارد .....
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف اورد ....
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد ......
-مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟؟من چند جا رفتم نبود....
مامان کاغذ را گرفت
-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام...
مامان ک رفت به ایوب گفتم
- کار درستی نکردید....
-میدانم ولی نمیخواستم بیگدار ب اب بزنم
با عصبانیت گفتم
-این بیگدار ب اب زدن است؟؟ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم،شما از چی میترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم
-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود
ارام گفت
-" میشود"
-نه امکان ندارد ،اقاجونم.ب خاطر کاری ک کردید حتمامخالفت میکنند
-من میگویم میشود،میشود.مگر اینکه.....
-مگر چی؟؟
-مگه اینکه....خانم جان ،یا من بمیرم یا شما.....
ادامه دارد...
@pandaneha1
#لیست رمانهای موجود در کانال 😊👇👇
🌸 #یک_فنجان_چای_باخدا
🌸 #نسل_سوخته
🌸 #واینک_شوکران3 (زندگی سخید ایوب بلندی)
🌸 #تمام_زندگی_من
🌸 #طریق_عشق
🌸 #اینک_شوکران ( زندگی شهید مدق)
🌸 #جان_شیعه_اهل_سنت
🌸 #دختران_آفتاب