eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان میخندید و او لحظه به لحظه سرخ تر میشد و لبخندش عمیقتر. فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام… پرروتر از چیزی بود که تصورش را میکرد. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت (عجب عسلی بودا.. خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم..) صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم.. و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد (البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته..) چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد ( پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..) و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را.. یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم. هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود. وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی ؟ حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود.. من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد.. هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بودم. اما نه سر به زیر.. خندان و شاداب مثله همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد.. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم.. حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکرد که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت. ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت104 دست بی‌بی رو گرفتم. جمعیت پشت سر ما منتظر بودن بی‌بی داخل اتاق بشه. اشک های بی‌
بابا بیرون در مارو تماشا می‌کرد. خانم ها که زیارت کردن، من و بی‌بی رفتیم بیرون تا آقایون بیان! لبخند به لب هام ریختم و منتظر شدم بیاد طرفمون. - سلام بی‌بی! سلام دخترم! - سلام بابا! - سلام پسرم! اومدی؟ - بله بی‌بی جون...مگه میشه نیام دیدن داداشم؟ با شنیدن کلمه داداش لبخندی که روی لب های بی‌بی گل‌نساء بود پر رنگ تر از پیش شد و اشک تو چشماش حلقه زد. - مادر جان! نمیخوای بری پیش سیدجواد؟ - چرا خاله! میرم. ولی...آخر! میخوام باهاش تنها حرف بزنم... بی‌بی به نشانه تایید سر تکون داد و من و بی‌بی روی یکی از صندلی ها نشستیم. آقایون هم زیارت کردن و‌ بابا اجازه گرفت و داخل شد! به درخواست بابا در بسته شد... نیم ساعتی گذشت. تو این‌ مدت که بابا داخل اتاق وصال معراج بود، ویژه برنامه استقبال از شهید تازه تفحص شده میزبانمون بود و بعد هم قرار بود که سیدجواد همونجا دفن بشه! هنوز فکر اینکه اون شهید فقط برا برادراست حرصم میداد. طهورا کنارمون نشست. - میگم‌ طهورا! سیدجواد که همونجا دفن میشه، ما نمیتونیم زیارتش کنیم؟! - چرا؛ میتونیم. در اونجا رو هم‌ مثل گلزار باز میکنن که همه بتونن زیارت کنن! برق خوشحالی و آسودگی خاطر تو چشمام دوید‌. - آخیش! داشتم حرص میخوردما! طهورا خندید. بی‌بی هم خندید! همه افراد حاضر در برنامه رو از نظر گذروندم و به بابا که بیرون اومده بود و به صورتش دست می‌کشید رسیدم. همه اعضای خانواده‌م بودن. یوسف دست معراج رو رها کرد و دوید سمتم. بغلش کردم. - سلام عمه! - سلام عشق من! خوبی؟ - بعله عالی ام...خصوصا معنوی! چند لحظه شوکه شدم! معنوی؟! همیشه حرفای این پسر منو دیوونه میکرد. چیزایی که میگفت، خیلی بزرگتر از سنش‌ بود. با این اوصاف، مطمئن بودم که یه بچه خاصه...! - خب...خداروشکر که از نظر معنوی هم عالی هستی! چیکار میکردی؟ - به داداش سجاد و مرتضی کمک میکردم! - آها! چه خوب... - شما چیکار میکردین؟ با داداش سیدجواد حرف زدی؟ - من؟!...خب... - من باهاش حرف زدم. قبل اینکه همممممه تون بیاین! - واقعا؟ قبل اینکه من بیام؟ با کی اومدی؟ - ههههه! این‌ یه رازه! گفته نگم‌ واسه من پارتی بازی کرده! میگه من‌ جانشین عمو مرصادم اینجا! - ای ناقلا! پس پارتی داشتی! جای عمو رو هم که خوب گرفتی! یوسف خندید و سرشو انداخت پایین. - با اجازه عمه سها! با اجازه بی‌بی جون...با اجازه خاله طهورا! دست تکون دادیم براش و به جمع مرد ها برگشت. قطعا یوسف خیلی زودتر از هم سن و سال هاش مرد میشه! یه مرد کوچولو، ولی قوی و با ایمان!... لباس هامو عوض کردم. تشک و بالش بی‌بی رو توی نشیمن انداختم و دستشو بوسیدم. موهامو نوازش کرد. - سها جان مادر... - جونم بی‌بی گل‌نسام؟ - تو خیلی زحمت کشیدی برای من و پسرم! - این حرفا چیه بی‌بی؟ وظیفه‌م بود. من همیشه در خدمت شما هستم. مگه دختر از بودن کنار مادرش خسته میشه؟ بی‌بی ریز خندید و دلم قنج رفت برا صداش که چند روز نشنیده بودم! - حالا مامانت این حرفا رو بشنوه پوستت رو کنده! - اوخ راست میگین! مامانم هم تاج سرم‌! اصلا عاشق جفتتونم! شما مادر بزرگم. خوبه اینطوری؟ هر دو خندیدیم و یه روز بی‌نظیر زندگیم تموم شد. بعد از پیدا شدن سیدجواد و آرامش روحیم، تصمیم گرفتم خیلی جدی تر از این چند ماه درسم رو بخونم. تو این سه ماهی که گذشته بود، نه که نخونده باشم، اونقدری که برنامه‌ریزی کرده بودم نخونده بودم! قبل خواب کتاب های فردا رو چیدم رو میز و بهشون قول دادم این سه ماه باقی مونده رو، حسابی باهاشون دم‌خور بشم و از تو دلشون در بیارم! - ببین‌ کتاب فیزیک‌ جان؛ من شمارو خیلی دوست دارما...ولی اولویت با جناب فلسفه‌ست! شعر جانم و تاریخ ادبیات گل گلاب که جای خود دارن! اونا در کل تو مطالعه غیر درسی هم مهمان خلوت هام هستن... به محض اینکه چشم روی هم گذاشتم صدای در اتاق منو از تخت گرم و نرمم جدا کرد. - بله؟ هنوز بیدارم! - سها...بیام تو؟ - آره بیا! کیمیا با احتیاط در رو باز کرد و اومد تو. - چیشده؟ هنوز نخوابیدی؟ - نه خوابم‌ نبرد. گفتم بیام یکم حرف بزنیم! - خب...باشه! اشکال نداره. هنوز به اتاق جدیدت عادت نکردی؟ - چرا اتفاقا خیلی آرامش داره. - خداروشکر. خب درباره چی‌ میخوای حرف بزنیم؟ - درباره...امممم...راستش... - هوم؟ - درباره...خب...ببین سها! منم‌ میخوام...خب...میخوام...مثل...تو...باشم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجم پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی‌اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه می‌کرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بی‌وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!» مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی‌شد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه‌اش از حجم سنگین نفس‌هایش، بالا و پایین می‌رفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: «می‌خواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! می‌خواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!» که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله می‌کشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشک‌هایش، نگاهی به صورت مصیبت‌زده‌ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه‌هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ‌زده و بی‌روحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهایی‌اش نرم کند. احساس می‌کردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج می‌زد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته‌های خشم و کینه، چیزی نمی‌روید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه‌اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدم‌هایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟» و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: «قول دادی یا نه؟!!!» مجید جای پای اشک را از روی گونه‌اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: «بله، قول دادم.» که جای پای اشک‌های گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: «از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمی‌خواد چشمش به چشم تو بیفته!» مجید لحظه‌ای مکث کرد، شاید می‌خواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزده‌ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه‌اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: «ازت متنفرم...» و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدم‌های بی‌رمقش را روی زمین می‌کشید و می‌رفت. صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشم‌هایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه‌ای به نظاره ناله‌های بی‌مادری‌ام نشسته و بی‌صدا گریه می‌کردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می‌زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی‌ترسیدم که ناله‌های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه‌اش را برای گریه‌های بی‌امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی‌یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی‌کسی کنم.
* 🌹 * کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید: ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت: ــ سمانه جان میخوام بهات حرف بزنم سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید : ــ من با تو حرفی ندارم نگاهی به چشمان سرخ کمیل انداخت. کمیل غرید: ــ سمانه تمومش کن ــ منم دارم همینکارو میکنم کمیل نگاهی به اطراف انداخت ،اطرافشان شلوغ بود و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند. ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم، کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد: ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل دستش را کشید و به طرف ماشین رفت و سمانه را داخل ماشین هل داد سریع خودش سوار شد و پایش را روی گاز فشرد. سمانه که از کلنجار رفتن با قفل ماشین خسته شد کلافه به صندلی تکیه داد. ــ کجا داری میری؟ کمیل حرفی نزد سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد: ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه کمیل زیر لب استغفرا... گفت و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند،کمیل عصبی گفت: ــ سمانه بشین سرجات سمانه که بی منطق شده بود گفت: ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم کمیل که سعی می کرد فریاد نزد و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد: ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود،آرام در جایش قرار گرفت. *** با ایستادن ماشین سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ براچی اوردیم اینجا کمیل عصبی غرید: ــ سمانه تمومش کن کمیل از ماشین پیاده شد،سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸قسمت١٠٥ نميدانم صحبت از فداكاريهاي مادر بود كه دوباره فاطمه را بر سر نشاط آورد يا حرفي كه ميخواست بزند، اينقدر شيرين بود كه دوباره لبخند زد: - به به! واقعا كه بزرگان دين ما چه زيبا گفتن: "شرافت مادري از شرافت پدري بيشتر است! " براي چند لحظه دلم از شدت غرور و به خاطر اين حرف فاطمه مالش گرفت! "كاش مادرم هم ميشنيد! " تقريبا مي‌شد گفت كه روي حرف فاطمه بيشتر با راحله بود. چون اين راحله بود كه در اين چند روز مرتب سعي ميكرد عاطفي بودن زن‌ها را موجب ضعفشان بداند. خودش هم متوجه شد و سعي كرد به گونه اي از خودش دفاع كند. - درسته منم قبول دارم كه در اين چند روز كمي در مورد احساسات زنها بي انصافي به خرج داديم. ولي حتي وجود اين احساسات هم دليل نميشه كه زن مجبور بشه كلفتي و كنيزي مرد رو بكنه! - خب نكنه! راحله هم اولش مث ما باورش نشد كه فاطمه چنين حرفي زده باشد. فكر كرديم شايد طعنه ميزند. اما فاطمه كاملا جدي به نظر ميرسيد. راحله پرسيد: - يعني چه كه "نكنه! " مگه ميتونه چنين كارهايي رو نكنه! - كدوم كارها رو؟ - اينكه بايد صبح تا شب تو خونه جون بكنه، خونه و زندگي روتميز كنه، به بچه‌ها برسه، به شوهرش رسيدگي كنه، تاشب "آقا" راحت و آسوده بيان تو خونه و تازه ليوان آب رو هم زن بايد به دستش بده. - خوب اگه راضي نيست و دلش نميخواد، چنين كاري رو نكنه. هيچ كس هم نميتونه مجبورش كنه، دست كم از جانب دين! من هم مثل بقيه باورم نميشد فاطمه چنين نظري داشته باشد. به همين دليل هم همه با تعجب به همديگر نگاه ميكردند. انگار ميخواستند مطمئن شوند كه يا خواب ميبينند يا بيدارند. فاطمه كه اين بهت وحيرت بچه‌ها را ديد، ترجيح داد خودش توضيح بدهد - ببين اگه ما بخواهيم نظر دين رو درباره نقش زن درخانه وخانواده بدونيم، دين هيچ وقت نگفته كه زن وظيفه داره كه توي خونه كار كنه و اگه اين كار رو نكنه گناه كرده. اگر هم حواستون پيشه قَيّموميت مرد بر زنه كه قبلا هم گفتم، اين قيموميت فقط در موارد محدوديه كه قبلا هم توضيح داديم. نه در ظرف شستن و خونه تميز كردن، يا حتي شير دادن بچه! زن اگه نخواد ميتونه هيچ كدوم از اين كار‌ها رو انجام نده يا در قبالش از شوهرش پول بگيره! البته اشتباه نكنين!، دين به زن‌ها توصيه نكرده چنين كاري رو بكنن، يعني، در قبال كارهاشون پول بگيرن. اتفاقا مرتب هم سفارش كرده كه در محيط خانواده محبت و دوستي حاكم باشه و زن اين كارها رو هم از روي همين محبت انجام بده. منتهي اگه قرار شد كه مرد اين محيط محبت رو از بين ببره و از زن سوء استفاده كنه، دين اجازه چنين كاري رو به مرد نميده و به زن اجازه ميده تا جلوي اين سوء استفاده رو به اين شكل بگيره. بااينكه به نظر مي‌آمد بچه‌ها تا حد زيادي قانع شده باشند، ولي انگار فاطمه هنوز نكته‌هاي بيشتري داشت كه بگويد:* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸