#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت117
دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..
دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد.. دوستش داشتم، دیوانه وار..
ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد ( خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم.. اما با شما کار دارم.. )
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود، پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
چادر بود،آن هم به سبک زنان عرب… لبخند زد (اجازه هست؟؟)
باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟؟
نماد تحجر و عقب ماندگیِ برایِ سارایِ آلمان نشین …؟؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد.
یه قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد ( خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر.. )
خوب بلد بود به در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم..
رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..
و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود..
روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد ( شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟؟)
خندیدم ( نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم..)
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود ( خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..)
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم ( اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟؟ این چرا یهو غیب شد؟؟ یه وقت گم وگورنشه..)
دستم را گرفتم به طرف خیابان برد ( نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست.. )
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال مینمود..
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرا نشاند. (همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..)
دستش را کشیدم و او کنارم نشست ( نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست..)
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی میافتاد.
این همه راه آمدن و هیچ؟؟ بغض صدایم را بم کرده بود (یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟؟)
دستم را میانِ مشتش گرفت ( نبینم گریه کنیااا..
من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست.. از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن..
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت.. ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول )
و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش میشد که نرود ( میخوای بری؟؟ نرو..)
بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد ( بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..
اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا..
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون..)
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#طریق_عشق
#قسمت117
همه سیب های تو ظرف در چشم برهم زدنی تموم شد! پنج تا پنج تا میخوردن! یا خودِ خدا! رحم کن تا بیبی ورشکست نشده. ولی بهترین فرصت برای تموم کردن جشن پتو بود. زیر لگد هاشون لِه و لَوَرده شدم. کم لطفی هم نکردن نامردا هرچی تونستن زدن.
امیرعلی - خب دیگه بیبی جان، آقاسید عزیز. خیلی خوشحال شدیم دیدیمت. مراقب خودت باش. ما دیگه رفع زحمت کنیم خیلی مزاحم شدیم.
محمدباقر - بله دیگه بیبی گلنساء جان مام بریم. اون از سرزده و یهویی اومدنمون، اینم از اینهمه مزاحم شدن!
بیبی - واااا! مادر این چه حرفیه؟! خوشحال شدم دیدمتون پسرام. بیشتر بهم سر بزنید مادر. سیدسبحانم خوشحال شد اومدین.
- البته به جز قسمت جشن پتو!
خندیدیم.
مرتضی - خب حالا آبرومونو پیش بیبی جان نبر که آسدسبحان!
بلندتر خندیدیم. مابین خداحافظی بچه ها با بیبی علی منو کنار کشید و آروم گفت:
- سبحان باید باهات حرف بزنم. خیلی واجبه. کِی میتونی؟
- هروقت که بگی!
- امروز میشه؟
حدس زدم درباره برقی که تو چشماش دیدم میخواد حرف بزنه. بعد چند لحظه مکث دست روی شونهش گذاشتم.
- آره حتما! برو خونه من یکم با بیبی صحبت کنم یک ساعت دیگه بریم معراج شهدا الان زوده.
- باشه...ممنون...
- خواهش داداش. وظیفهست!
- فعلا یاعلی...
- یاعلی مدد.
در حیاط رو بستم و روی پله های سنگی جلو در نشستم. فکر و خیال های رنگ وارنگ تو آسمون مغزم هزارتا رنگین کمون درست کردن. یعنی دختری که علی دوسش داره کیه؟! حس کنجکاویم حسابی گل کرده بود و بیصبرانه منتظر بودم باهم حرف بزنیم و از زیر زبونش بکشم بیرون. یعنی با مامانش...اوه...اونم مثل من...مامان باباش...یعنی بیبی براش میره خواستگاری؟!
فکر و خیال هارو موقت کنار زدم و پشت سر بیبی راه افتادم طرف پله های ایوون و نشیمن. روی مبل رو به روی بیبی نشستم.
- میگم بیبی جان! تا دستم خوب نشه اجازه نمیدن برم منطقه. تا اون موقع...
- پیش خودم بمون بیبی جان! دلم برات یه ذره شده مادر. دیگه کجا میخوای بری؟ تازه برگشتی!...
- آخه بیبی...سها خانم و خواهرِ علی چی؟
بیبی هنوز دهن باز نکرده بود که سها خانم تو چارچوب در ظاهر شد گفت:
- من و کیمیا میریم خونه ما...
- آره مادر! سها و کیمیا جان...
- آخه...
- آخه نداره که مادر! سها جان دخترم اشکالی نداره شما برین خونه خودتون؟
سها خانم لبخند زد. لبخند صورت منم پوشوند. یعنی بیبی باهاش حرف زده؟!
بعد از صحبت ها قرار شد سها خانم و خواهرِ علی بزن خونه مرصاد اینا و من این مدت پیش بیبی بمونم. آخ که چقدر دلم برا خلوت خودم و بیبی تنگ شده بود! یه خونه امن واسه روح و روان و...چشمـــــام...!
کنار علی نشستم؛ نزدیک مزار سیدجواد. ضربه دوستانهای به کِتفِش زدم و به چشمای مجنونش خیره شدم.
- خب علی آقا! بگو ببینم زنداداش خوشبختم کیه؟
علی با چشمای گرد شده و گونه های سرخ چند لحظه تو چشمام عمیق شد و سرشو با لبخند پایین انداخت.
- راستش...الان...نمیتونم بگم...
- عه! من غریبه شدم یا...
- نه نه این چه حرفیه؟! راستش...الان نمیتونم بگم...باید اول مطمئن بشم بعد...
- آهان...حیف شد! ولی اصرار نمیکنم. انشاءالله به زودی شما رو هم قاطی مرغا میبینیم.
چشمکی زدم و خندیدم. علی ولی همچنان از شرم سرش پایین بود و صورتش سرخ. نگاهش بین گل های فرش میچرخید و لبخند از روی لب هاش کنار نمیرفت. با اینکه کنجکاوی سر تا پای وجودم رو قلقلک میداد ولی چون خود علی نمیخواست بیخیالِ پاپیچ شدن شدم و خواستم بحث رو عوض کنم که خود علی شروع کرد.
- میگم آقاسبحان! شما چه خبر؟ قرار نیست آستین بالا بزنیم برات؟
- والا...علی جان همه تلهپاتی های قبل تو سوءتفاهم بود!
زد زیر خنده: نه بابا؟! جدی؟ حالا نوبت منه بگم، زنداداش خوشبختم کیه؟!
دستی به موهام کشیدم و نگاهم از چشمای علی به دستام لغزید. داغی صورتم رو حس کردم. چه احساس مشابهی! دقیقا حال چند لحظه پیش علی، حال الان من بود. چطوری بهش بگم آخه؟
- چیزه...بین خودمون باشه ها...هنوز نمیدونم بیبی باهاش حرف زده یا نه...ولی...اممم...
- بگو دیگه جون به لبم کردی پسر! کیههههه؟!
- خب...آشناس...
- واقعا؟
- آره...
- خب بگو کیههههههه؟!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت116 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شانز
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت117
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هفدهم
و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهاییام ضجه میزدم و از منتهای بیکسی به در و دیوار خانه پناه میبردم، دل او هم بیقرارِ حال آشفتهام، پَر پَر میزده و بیتاب الههاش شده بوده که دیگر در هالهای از هیجانی شیرین حرفهای عبدالله را میشنیدم: «هر چی میگفتم به الهه یه مدت مهلت بده، دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و باید هر جوری شده تو رو ببینه!»
نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس دلتنگیام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!» باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم، ادامه داد: «ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!» و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانهاش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: «الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!»
همانطور که محو قامت غمزده و شانههای شکستهاش بودم، دیدم که قدمهای بیرمقش را روی ماسههای ساحل میکشد و به سمتم میآید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: «الهه! باهاش حرف بزن!» و تنها خدا میدانست که چه غم غریبی به سینهام چنگ انداخته که نمیدانستم پس از هفتهها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگیام را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به تازیانههای گلایه و شِکوه عذابش دهم و نه میتوانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی از عشق و کینه حیران شدم که بیاعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمیام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس میکردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: «الهه...»
ای کاش میتوانستم لحظهای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات پاک عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمدهاش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: «الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!»
ردّ نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مردانه مقاومت میکرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دلِ سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریاییاش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهیاش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانهاش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصلهای طولانی و در پی نالههای بیکسیام به جانش افتاده بود، خاکستر شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم.
*#ادامه_دارد*
* #هـــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهان
#قسمت117
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده *
سمانه کمیل را کنار زد و سریع وارد خانه شد ،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت:
ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا
آرش از جایش بلند شد و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت و با التماس گفت:
ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو منو نندازه زندان آجی بهش بگو
کمیل ارش را هل داد و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید:
ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی یا بهاش حرف میزنی فهمیدی؟
اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد از تقلا دست بردار نبود.
ــ آجی کمیل دوست داره،بهش بگی قبول میکنه آجی به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه
سمانه که کم کم مسئله برای او حل می شد نا باور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد و با بغض نالید:
ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم
و با عصبانیت رو به آرش گفت:
ــ تو هم تکلیفت معینه ،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو
ــ توروخدا کمیل،جان سمانه اینکارو نکن ،اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه
آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت،کمیل عصبی فریاد زد:
ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی
از سمانه جدا شد و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد
به طرف در برد:
ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،در را باز کرد و آرش را بیرون کرد و در را بست ،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست.
صدای فریاد و التماس و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد ،اما او هم آدم است کم می آورد،بخصوص اگر خیانتی از خانواده ی خود ببیند،
با قرار گرفتن دست لرزان و سردی بر شانه اش آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد.
می دانست سمانه الان چه حالی دارد،او هم داغون بود،نگاهشان در هم گره خورد.
کمیل زیر لب زمزمه کرد:
ــ سمانه دیگه کم اوردم
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت١١٧
راحله نكته جالبي رو گفت:
- بچه ها! جالبه بدونين كه در قانون مدني فرانسه هم همين سه راه رو براي طلاق گرفتن زن معين كردن!
- اين هم يه شاهد مثال براي اينكه ببينيم بعد از هزار و چهار صد سال، جوامع ظاهرا متمدن و قانونمند هم به همين قانوني رسيدن كه اسلام پيش از اين گفته. منتها با اين تفاوت كه در اسلام بقيه قوانين خانواده مثل حق نفقه و ازدواج هم به شكلي طراحي شده ان كه ظلم به زنها به حداقل برسه و آنها اين كار رو هم نكردن. درضمن چون قانون ثابته، ولي وضعيت زندگيها و افراد با هم مختلفه و انواع و اقسام مسائل در زندگي انسانها وجود داره، نميشه در تمامي موارد بدون تحميل فشار بر حداقل يكي از طرفين باشه. اين هم اشكال ذات قانونه. چه خوب، چه بد! منتها يه فرق ديگه اسلام با اين جوامع اينه كه بر خلاف غرب كه، در جامعه زمينه آلودگي به هوسهاي مختلف رو براي مردها و زنها به وجود مياره و موقعي كه اونها علاقشون رو به خانواده از دست دادن يا اونها رو از طلاق ميكنه كه به روابط نامشروع كشيده ميشن و يا با تشويق به طلاق بنيان خانواده و اجتماع رو به هم ميريزه، اسلام سعي ميكنه با سالم سازي اجتماع و تقويت حقوق اخلاقي، زمينه بروز هوسهاي آلوده بيرون از خانواده رو از بين ببره تا زن و مرد كمتر به فكر جدايي بيفتن. در عين حال تشريفات طلاق رو هم زياد و طولاني و بازگشتش رو سهل و راحت كرده.
صداي يكي از بچهها كه فاطمه رو صدا ميزد، صحبت هايمان را قطع كرد. فاطمه رفت كنار پنجره.
- خانم قدسي! آقاي پارسا ميگن بالاخره تكليف شام چي شد؟ آماده شد يا نه؟
فاطمه باتعجب و حيرت پرسي: "چي"؟
- اهه! گفتم آقاي پارسا...
- آهان فهميدم. الان خودم ميام با هاشون صحبت ميكنم.
و بعد به آهستگي به سمت ما برگشت:
- همين رو ميخواستين؟! خدا خيرتون بده. اينقدر سوال ميكنين و حرف ميزنين كه آدم به كلي فراموش ميكنه چه كار داشته!
عاطفه پرسيد:
- حالا مگه چه كار داشتي؟
- جواب معلوم بود: "شام امشب!*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸
#قسمت117