#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت123
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم (سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟؟)
نفسی عمیق کشید ( کجا داری میری؟؟ )
حالتش عادی نبود. انگار بازیگری میکرد . اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد ( دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. )
پوزخندی عصبی زدم (فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی…. ) ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست (پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..)
با حرص چشمانم را بستم ( چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا..
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..
حالا چیکار میکنی؟؟ باهام میای یا برم؟؟ )
دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟ ( حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.. )
رو به رویش ایستادم ( دانیال حالت خوبه؟؟ )
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد ( آره.. فقط سرم درد میکنه..)
دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم (دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.. )
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت ( حسام چی شده، دانیال ؟؟)
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت ( هیچی.. هیچی به خدا..
فقط زخمی شده.. همین..
چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..)
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم.(شهید شده، نه؟؟)
قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟ نه..
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا. فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..
باید حسام را میدیدم. (منو ببر، میخوام ببینمش..)
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم (ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..)
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم..
قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم..
دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را..
شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”. پس نمرده بود..
#ادامہ_دارد...
فنجانی چای با خدا ....
- شیرینی میخوای؟ لب به دندون گرفت و زیر چشمی به ویترین شیرینی ها نگاه کرد. لبخند زدم. - از کدوما دو
#طریق_عشق
#قسمت123
- ببینم ریحانه خانم! گل هاتو چند میفروشی؟
مردمک هاش درخشیدن انگار صاعقه ای توشون ایجاد شده باشه. لبخندم رو پر رنگ تر کردم و تو چشماش عمیق تر شدم.
- گلام؟ شاخه ای پنج تومن میدم. قرمزا ولی شیش تومنه!
- فرق قرمزا با سفیدا و زردا چیه؟
- آخه...
حزن تو چهرهش نشست و به گلهای سرخ رنگش نگاه کرد. لب ورچید و با اندوهی که تو صداش پیدا بود گفت:
- آخه پول قرمزا رو میبرم برا داداشم. قرمزا رو دوست داره! قایمکی میارمشون اونقدر که سرشون گریه میکنه. واسه همین پول قرمزا رو میبرم برا اون که از دلش دربیارم. با اون پولا براش لواشک میخرم! آخه خیلی دوست داره...
- آخی...داداشت چند سالشه؟
- اون سه سالشه!
- واقعا؟ الان کجاست؟
چند ثانیه مکث کرد و به چشمام خیره شد. غم از چشماش میبارید. بغض کرد و پردهی اشک چشمای تیره رنگش رو جلا داد.
- خب...
- اگر دوست نداری بگی اشکالی نداره ها! ناراحت نباش! از شیرینیها برا داداشتم ببر. اسم داداش کوچولوت چیه؟
- اسمش فرهاده...
- اوم...باشه...من همه گلاتو ازت میخرم.
غم از تو صورتش پرید و خوشحالی جاشو گرفت. خندید و با تعجب گفت:
- هممممممهشو؟ همه گلامو میخری؟
- بله هممممممهشو میخرم!
- وای! وای! وای خداجونم ممنون! وای ممنون ممنون ممنون عمو!
دست رو سرش کشیدم. از تو جیبم یه تراول بیرون کشیدم و گذاشتم تو جیب پیرهنش. به دستم و تراول تو جیبش نگاه کرد. گلهاشو گرفت سمتم.
- بیا!
دستمو جلو بردم گلهارو بهش برگردوندم. چشمکی زدم و دستشو گرفتم.
- این گل هارو واسه چند نفر خریدم. ولی میخوام خودت بهشون بدی!
دوباره تعجب تو صورتش نشست و لب هاشو جمع کرد.
- خودم؟ کیا؟ کجا؟ من...نمیتونم بیام!
- چرا نمیتونی؟
- خب...اجازه ندارم خیلی دور بشم.
- دور نیست! این خیابونو میبینی؟ آخر این خیابونه.
نگاهشو از صورتم یه انتهای خیابونی که خیلی ازش باقی نمونده بود کشید. چند ثانیه به اون تَه خیره شد و دوباره سرشو برگردوند به طرفم.
- خونهتون؟
- نه نه! خونهمون که نه...حالا میای یا نه؟
- اممم...نمیدونم...
دستشو گرفتم و با انگشت دوباره آخر خیابون رو نشون دادم. گفتم: دور نیست! ببین؟! زود میایم.
بلاتکلیف سر تکون داد و همراهم راه افتاد. کنار هم قدم زدیم و مغازه هارو دونه دونه گذشتیم. دست سرد و کوچولوش توی دستم بود و لای انگشت هام پنهان شده بود. این دست های کوچیک نباید اینقدر سرد و خشک باشن.
خیابون با پایان رسید. تو کوچه معراج شهدا پیچیدیم. چند ثانیه مکث کرد. ایستاد و به تابلوی اسم معراج شهدا خیره شد. نه لبخند به لب داشت و نه بغض توی گلو!
- اینجا کجاست؟
- اینجا؟ معراج شهداست...
- شهدا؟
- اره...بیا بریم تو.
یه نگاه دو دل و طولانی به صورتم انداخت و بعد به در بزرگ معراج که باز بود خیره شد.
- میترسی؟
دوباره سرشو به طرفم برگردوند. اضطراب تو چشماش بود. حق داشت طفلی...
- نترس. من پیشتم...
با قدم های سست و لرزون همراهم اومد تو. بچه ها یه گوشه نزدیک درِ وصال معراج وایساده بودن. با دیدن من نشاط جدیدی به جمعشون ملحق شد ولی با دیدن ریحانه تعجب کردن نگاه پرسشگری بهم انداختن. خندیدم و جلو رفتم.
- سلام سلام سلام. معرفی میکنم ریحانه خانمِ گل!
طاها لبخند تو صورتش ریخت و چند قدم اومد سمتمون.
- بهبه! حالا این خانم گل کی باشن؟
ریحانه از خجالت سرشو انداخت پایین و نگاه بین سنگریزه ها چرخوند.
- ریحانه خانم دوست جدید منه! مگه نه؟
ریحانه سرشو بالا گرفت و به صورتم نگاه کرد. تعجب و نیمچه لبخندی که رو لب داشت قیافه بانمکش رو دلنشین تر کرده بود.
- اووو! پس کی اینطور؟! این گل های خوشگل مال کی هستن؟
- مال چند نفر!
دست ریحانه رو محکم تر گرفتم و به طرف مزارشهدا حرکت کردم. اونم با قدم های ریز و سریع دنبالم اومد. همونطور که پشتم به بچه ها بود گفتم:
- برادر سجادی جان کلید مزار رو میدی بی زحمت؟
امیرعلی هم پشت سرم بیصدا اومد و بهم رسید. گفت:
- میخوای چیکار؟
- دیگه دیگه!
صداشو آورد پایین و دم گوشم گفت:
- چه مهربون شدی تو! خیر باشه آااااقاااا!!!
صدامو آوردم پایین و زمزمهوار گفتم:
- من همیشه مهربونم!
- نه بابا!
- بده آبروداری میکنم؟ حالا پیش مهمون ضایع نکنی منو!
#سیدهفاطمہ_میرزایـی
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت123
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیست و سوم
خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهیاش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: «هنوز منو نبخشیدی؟» نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: «نه! حالم خوب نیس!» سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم: «نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!» و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهیاش عقب میکشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد: «میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟» لبخندی زدم و با گفتن «نه، چیزِ مهمی نیس!» خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد.
ظرفهای شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقالها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی!» جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: «بازم فکر میکنی امام علی (علیهالسلام) کمکت میکنه؟!!!» و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب میدانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوریهای این مدت من و کینهای که از عقایدش به دل گرفتهام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: «خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟» و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: «الهه! چرا با من این کارو میکنی؟» و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست.
به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: «الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟» به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم: «مجید! من حال خودم خوب نیس!» و به راستی نمیدانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شدهام که با لبخندی رنجیده جواب داد: «خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!» و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: «الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟»
گوشم به کلام غمزدهاش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: «مجید... من... من حالم دست خودم نیس...» سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: «مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!» و این آخرین جملهای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهاییاش، رها کردم.
* #هـــو_العشـــق🌹
#پـلاک_پنهـــان
#قسمت123
✍#فاطمــــه_امیــــری_زاده *
سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش
نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم
،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *