#طریق_عشق
#قسمت130
- هیس عه! پشت تلفن آبروتو بردی...
خندیدم.
- خب بیار گوشی رو.
کامل اومد داخل. تلفن بیسیم رو داد دستم و رفت.
- سلام طهورا!
چنان با شوق گفتم که جواب داد: به به خانم حال شما؟ معلومه دیگه! رفتی ور دل پدر گرام بایدم اینقدر خوب باشی دیگه.
- ای بابا...ور دل پدر که بله حال دل همیشه عالیه! ولی این شوق شنیدن صدای رفیق جانه...
_ نه بابا؟ چاخلص شومام هستیم آبجی.
- نچ! چاخلص و چاکلت و چی توز دوست ندارم. فقط پفک نمکی!
- ای...استغفرالله...
از پشت تلفن خندیدیم. مثل قبلنا! چقدر دلم برای صدای خنده هاش تنگ شده بود...
- خب بگو ببینم چی شد یاد رفیقت کردی؟
- اشکالی داره یاد خواهرم کنم؟ من که یه آبجی بیشتر ندارم.
- من که از خدامه. من آبجی زیاد دارم ولی طهورا نه! حالا میخوام بدونم چی شد یادم افتادی؟
- عه گیر دادیا! دلم برات تنگ شده خب...کلی اتفاق هست بابا! آها بذار از اینجا شروع کنم. واسه نوه اقدس خانم، مریم، خواستگار اومده! خیلی آقاست الله اکبر...
- عه واقعا؟! چه عالی! کی هست؟ میشناسیش؟ چطوریه؟ جواب مریم چیه؟
- یواش یواش قربونت برم. بزا با هم بریم منو بستی به رگبار.
- خب چشم ببخشید یواش یواش. یکی یکی...
- بچه تهران نیست. پلیسه تو نیروی انتظامی کار میکنه. البته این بین خودمون باشه ها؛ سریه! از خود مریم به صورت نامحسوس و محرمانه شنیدم. فکر کنم اهل شهریاره. دیگه جونم برات بگه که، سرجمع خیلی تعریفش رو شنیدم. میگن خانواده دار و مودبه. کاری و زرنگه.
- ماشاءالله لا حول ولا قوت الا بالله به این همه اطلاعات! شما یه مرکز آمار محل تاسیس کن به نظرم پول خوبی به جیب میزنیا!
- دیگه دیگه.
- چجوری آشنا شدن؟
از وری تخت بلند شدم وهمون طوری که طهورا حرف میزد رفتم سمت در اتاق. ژاکت نازک گلبهی رنگم رو تنم کردم و رفتم بیرون. تو راهرو قدم زنان سمت ایوون رفتم.
- پسره دنبال دختر خوب میگشته، از طریق مامان دوستش با مریم آشنا شده. یعنی مامان دوست پسره مریم رو بهش معرفی کرده! حالا مامان دوست پسره کیه؟ دختر عموی مامان مریم...
- پس کی اینطور...خود مریم نظرش چیه؟
- میگه پول و قیافه و خوشگلی براش مهم نیست! معیارش انسانیت و ایمان و عشق به اهل بیته...در نتیجه شازده همه معیار های مریم رو داره. ولی میگه اگر بخواد بره شهریار نمیتونه مادر بزرگش رو تنها بزباره.
- راست میگه خب طفلی! اقدس خانم که جز مریم کسی رو نداره.
- اوم...ولی خب بالاخره میشه یه کاری کرد مشکلی نیست که حل نشه.
- ان شاء الله خوشبخت بشن.
- ان شاء الله. مریم جون هم بره سر خونه و زندگیش راحت بشه.
خوشحالی عمیقی تو دلم نشسته بود. چقدر حالم خوب بود وقتی شنیدم مریم هم بالاخره ازدواج میکنه؛ با یه پسر خوب! و بیشتر حالم خوب شد وقتی دیدم این دختر اینقدر عاقله...
از هر دری حرف زدیم. از خوبی ها و شادی ها گرفته تا مشکلات سیاسی و اجتماعی جامعه. ولی حتی یک کلمه هم از آقاسیدسبحان حرف نزدیم. یعنی طهورا صلاح دونست که چیزی نگه. و من بیشتر نخواستم...
برگشتم تو خونه. در یخچال رو باز کردم و یه لیوان آب ریختم. از خصلت های خانماست که میتونن چند تا کار رو باهم انجام بدن. تلفن رو بین کتف و سرم جا به جا کردم که نیوفته.
- خب؟
- خب به جمالت دیگه! خلاصه که دخترا میگن تابستون قراره یه اردوی جهادی داشته باشیم به مناطق محروم. یه اردوی چهل روزه البته اگر ما رو هم ببرن!
البته رو کش دار گفت و چشم غره ش رو حتی از پشت تلفن هم دیدم. تو این چند سالی که تعوی بسیج معراج شهدا فعال بود دل پری داشت از برادرا و اردوهای جهادی ای که جهای دخترا نبود.
- ان شاء الله که میبرن. نگران نباش.
- سها به خدا نبرن خودم دونه دونه شونو...ای خدا...
- خب آرام باش گلم. آرام!
لیوان آب رو سر کشیدم و یه نگاه زیر چشمی به مامان که نشسته بود رو مبل راحتی سه نفره و بافتن ژاکت برای محیا رو از حالا شروع کرده بود انداختم. به پیشونیش چین داده بود و با دقت تمام با میل های ریزیش کاموای صورتی رو می بافت. صدای مامان طهورا از پشت تلفن اومد.
- اوه طهورا مامانت صدات کرد برو که پول تلفنتون سر به فلک کشید.
- ای وای چند دقیقع حرف زدیم؟
به صفحه تلفن نگاه کردم. یا امام زمان عج! یک ساعت و هفده دقیقه حرف زده بودیم؟!
- طهورا برو که کل حقوق این ماهت رو باید بدی واسه پول تلفن امروز!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت130
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی ام
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟» قطره اشکی که تا روی گونهام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...» نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!» و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: «لهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!» و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک میکرد و همچنان میگفت: «خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...» و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانهاش را برایم خواند: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!»
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل میکردم: «مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!» مردمک چشمانش زیر بار غصههای دلم میلرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریههای بیامانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!» ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: «میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...» که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونهمون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!»
با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: «خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!» نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم: «دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...» که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد: «دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!» نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: «اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!» و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت.
با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، باورم شد که چه بیاندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداریام میداد که میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشارهای کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟» لبی پیچ دادم و گفتم: «اشتها ندارم!» همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت: «با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!» سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!»
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!» و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بیقراریهای عاشقانهاش را به پای رنجهایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت بیرون میآورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟» به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم!»
* #هــــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهــان
#قسمت130
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده *
نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند.
امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید.
به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد.
خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت.
با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید.
با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است.
از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد.
جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.
اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد،
کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند.
سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید.
لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت.
سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد،
نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید.
این آرامش و خونسردی برا چه بود؟
منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟
با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد.
می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد.
اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد.
اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند،
با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد.
در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست.
تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند.
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید