eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
- خب چرا بی بی گل نساء اون حرف رو میزد؟ - بزار بگم دختر چقدر عجولی تو! خندیدم. بابا هم خندید و دستی به محاسن جوگندمی رنگش کشید. قبل رفتن مرصاد تعداد تار مو های خاکستری از سفید بیشتر بود. - چشم بفرمایین. - من می دونستم پشت اون حرف یه چیزی هست. مطمئن بودم...ولی نمیدونستم از کجا؟ اسم دختر ها رو جدا کردم. فاطمه ، زهرا، زینب، رقیه، مطهره، حورا، رضوانه، حدیث، حانیه، حنانه و... کلی اسم برات پیدا کرده بودیم! همه جوره... ولی هنوز نمیدونستیم کدوم خوبه؟ اونقدر که همه شون خوب بودن... - اگر اسمم چیز دیگه ای می شد چی میذاشتین؟ - شاید زینب...یا فاطمه... - اگر پسر بودم چی؟ - حسین... - واقعا؟ چرا حسین؟ من و مادرت عاشق امام حسین بودیم! نذر کرده بودیم اگر پسر شدی اسمتو بزاریم حسین! - چه قشنگ! چرا اسم مرصاد و معراج رو حسین نذاشتین؟ - اسم اونا رو ننه سوریه انتخاب کرد! هر دوتای ابروم بالا پریدن و با چشمایی که اندازه نعلبکی های بی بی شه بودن پرسیدم: - هاع؟ اون دیگه کیه؟ بابا از ته دلش به قیافه م که پر از ابهام بود خندید و قلب من هم از اعماق وجود خشنود شد. لبخند ملیح ولی عمیقی به لب هام زینت بخشید. - مادر بزرگ مادرت. تو ایشون رو ندیدی! بعد از به دنیا اومدن مرصاد دیگه نتونستیم بریم تبریز دیدنشون... - آهاع! پس مامان نوری مادر بزرگ هم داره؟ خدا این اجداد صالح رو زیاد کنه!!! دوباره خندیدیم. چقدر امروز مامان و بابا خندیدن. خدایا نگیری این خنده هارو ازشون که من میمیرم بدون اونا... خب داشتین میگفتین! - بله. جونم برات بگه که... شبیه یه بچه تشنه که میخواد از دست پدرش آب بگیره منتظر بودم تا بابا ادامه حرفش رو بزنه ولی صدای زنگ آیفون عطشم رو بی جوا گذاشت. زیر لب غر غر کردم و به کسی که پشت در بود یه مزاحمی هم حواله کردم. الان چه وقتش بود آخه! اگر بذارین من ماجرای اسمم رو بدونم... آیفون رو برداشتم. - بله؟ - خاله باز کن در رو... با شنیدن صدای عرفان غرغر هامو پس گرفتم و خندیدم. البته تو دلم! - خاله فدای صدات بشه عشقم بیاین تو. - خدا نکنه خاله! دکمه رو زدم و دویدم تو اتاق که یه لباس خوب بپوشم. سارافون کبریتی یشمی و زیر سارافون حریر زرشکیمو پوشیدم و یه روسری یشمی با خال خال های ریز سفید سر کردم. کش چادر رنگیم رو هم روی سرم تنظیم کردم و دویدم تو پذیرایی. البته تا وقتی دویدم که به پذیرایی برسم. نه جلوی چشم آقا حامد! سبک بازی ممنوعه... لبخند پر شوق و ذوقی روی لب هام آوردم و با نگاهم حسابی قربون صدقه قد و بالای پسرا رفتم. چقدر آقا شدن! مگه چند وقت ندیده بودمشون؟! کل عید رو یعنی ندیده بودمشون؟! از قبل راهیان نور...چقدر زیاد! عرفان و عدنان از بغل کوثر بیرون پریدن و دویدن سمت من. روی زانو نشستم ودستامو براشون باز کردم. شیرجه زدن تو بغلم. - خاله سها دلمون برات تنگ شده بود. - خاله قربونتون بره عشقولیای من! از قبل عید ندیدمتون فسقلیا... - آره! وقتی بی بی گل نساء مریض شده بود و مامان و خاله ماهده و زن دایی اومدن پیشت نذاشتن ما بیایم ببینیمت. لپ های نرمشون رو بوسیدم و پرسیدم: مگه شما... حرفم رو قطع کردن و گفتن: آره معلومه که میشناسیمش. با بابا خیلی بهش سر میزدیم. دایی مرصادم میومد. هردوتامونو میشناسه. تازه! بهمون انگشتر هم داده. یه عقیق و یه فیروزه. اندازه خودمون. عدنان انگشت دست راستش رو نشونم داد و با شوق گفت: ببین. گفت انگشتر عقیق مال منه... عرفان هم که دید داره از معرکه جا میمونه دستشو آورد جلو. - انگشتر فیروزه رو هم داد به من. گفت اینا مال پسرش بوده وقتی هم سن ما بوده! - مال سیدجواد؟
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و سوم دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده‌ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه می‌گوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایش‌ها سالم اومده!» سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالت‌هایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیده‌ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شب‌های ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل‌هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم می‌کوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمی‌زدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...» و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی‌دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن می‌نویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی‌اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟» پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجه‌اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بی‌تابیها و گریه‌هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق می‌کنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه می‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بی‌خودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی می‌درخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمی‌توانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرنده‌ای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی‌اختیار پاسخ دادم: «جانم؟» و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگی‌مان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شن‌های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه می‌کرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه‌ای داده؟!!!» بعد از مدت‌ها، از اعماق وجودم می‌خندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش می‌کردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! می‌بینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ می‌بینی چطور می‌خواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی‌کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب‌‌هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم‌هایش بر سقف زندگی‌مان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.
* 🌹 * کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت. کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند. ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد. * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید