#طریق_عشق
#قسمت134
لبخند محو و دلتنگی روی لبم نشست. دوباره عشق ریختم تو چشمام و سر تا پاشون رو برانداز کردم. هنوز تریپ داداش مرصاد استایل مورد علاقه شون بود. لبخند عمیق تری زدم. محو تماشاشون بودم که محدثه کفری ولی با شوخی صدامون کرد:
- آهای آهای! خاله خانم و پسرا چی میگن دل میدن و قلوه میگیرن؟ بیاین ببینم.
من و پسرا خندیدیم و چشمکی زدیم. بلند شدیم و به سمت محدثه رفتیم. محدثه رو بغل کردم و تو گوشش زمزمه کردم: دلم برات تنگ شده بود آبجی...
محکم بغلم کرد و تو گوشم گفت:
- من بیشتر خانم دکتر...
ازش جداش دم و گفتم: من که تجربی نمیخونم! باید کنکور انسانی بدم.
- به دلم افتاده دکتر میشی.
لبخند پاشیدم به صورتش و رو به آقا حامد با نگاهی که مراقب به چشماش نرسه سلام کردم.
- سلام سها خانم. حالتون خوبه؟
- الحدلله...میگذره با درس ها...
دستی به دامن بلند سارافونم کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه که چایی دم کنم. نزدیک پله آشپزخونه که شدم چشمم به ساک عرفان و عدنان که کنار مبل بود افتاد. تو دلم جشنی به پا شد که شب میمونن. خیلی وقت بود که تو دورهمی های شب های جمعه نبودم! هر هفته از عصر پنج شنبه تا عصر جمعه صدای خنده های بچه تو خونه پیچیده بود. پس باید منتظر آبجی ماهده و آقا حمید و داداش معراج اینا هم می بودیم.
دل توی دلم نبود برای دوباره یک جا دیدن همه بچه ها. حسنا و عرفان و عدنان و یوسف و ترنم و تبسم ومحیا...که تو حیاط بازی کنن...دزد و پلیس و گرگم به هوا و استپ هوا...
تک تک میوه هارو با لحظه شماری توی ظرف میذاشتم که صدای آقا حامد حواسمو کشید سمت خودش. دستمال رو آروم تر روی موز روی دستم کشیدم و گوش تیز کردم تا ببینم چه مسئله ایه که اینقدر محرمانه و یواشکیه؟!
- بابا میخواستمن یه مسئله ای رو باهاتون در میون بذارم...
- بفرما پسرم!...
- راستش...منم میخوام برم...یعنی...باید برم....
قلبم با واژه رفتن ریخت! ولی دندون به لب و جگر گرفتم تا مطمئن بشم اشتباه شنیدم...
آروم موندم تا ببینم واقعا آقا حامد هم...قراره بره؟
یعنی محدثه از این ماجرا خبر داره؟
یعنی میذاره بره؟
مغزم دوباره متلاتم شد...
مثل روزی که خبر رفتن مرصاد قلبم رو ویرون کرد...
آقا حامد هم مثل برادرم بود...
به چشم برادری این همه سال توی خانواده ما پسری میکرد...
برای بابا و مامان و ما فقط داماد نبود...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت134
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سی و چهارم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانهام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیباییاش به رویم لبخند میزد. حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.
روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانههایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشکهای متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردنهایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانهاش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالیاش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانهاش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراریهای گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟»
* #هــــو_العشــــق🌹
#پـلاک_پنهــــان
#قسمت134
✍#فاطمـــه_امیــــری_زاده *
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام بهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه
سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند.
بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که....
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید