eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه طاقت نیاوردم. مروارید هایی که رو گونه هام غل خورده بودن رو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم. - آروم باش...سر رفتن مرصاد که لو دادی! این بار دیگه نه... سرک کشیدم تو راهرویی که بابا و آقا حامد توش وایساده بودن و حکایتِ رفتنِ دوباره زمزمه می‌کردن. نقش مهمون های ناخونده و خروس های بی محل رو بازی کردم. - بابا جون، شما چایی می‌خورین؟ بابا اخم ریزی کرد که کاملا متوجه شدم چی گفت. با اون اخم گفت: صدبار بهت گفتم وقتی داریم خصوصی حرف میزنیم مزاحم نشو! شرمنده سرم رو انداختم پایین و لبه چادرم رو میون انگشت های لرزونم گرفتم. - ببخشید...حالا...چایی می‌خورین؟ - نه دخترم. من نمیخورم. - آقا حامد شما چایی میخورین؟ - نه خیلی ممنون... - باشه...چشم.... بغض گلوم رو پشت لبخندم پنهان کردم و دوباره برگشتم تو آشپزخونه. خیلی وقت نبود که فکرم یکم آروم تر شده بود...دندون هامو روی هم فشار دادم. درد پیچید توی سرم. پلک روی هم گذاشتم و پیشونیم رو یکم ماساژ دارم. - خوبی سها؟ برگشتم. محدثه بود. اول ترسیدم ولی بعد دوباره ضربان قلبم به حالت عادی برگشت. آب دهنم رو قورت دادم و به زور لبخند زدم. دیگه به لبخند هایی که نقاب می‌شدن واسه بغض ها و اشک هام عادت کرده بودم. - آ...آره...خوبم! - سرت درد میکنه؟ - آ...آره... دست گذاشت رو شونه‌م و لبخند ملیحی تحویل چشم های خسته‌م داد. قربونت برم آبجی که اگر میدونستی الان آقا حامد و بابا درباره چی حرف میزنن، اینطوری لبخند هدیه نمیکردی به قلب شکسته‌م. این لبخند و برق چشمات نشون میده از بی خبری...! - برو استراحت کن آبجی. خیلی درس خوندی خسته‌ای. لبخند زورکیم رو پر رنگ تر کردم و خیره به چشماش رفتم سمت اتاقم. ولی...راهم رو به سمت اتاق مرصاد کج کردم. دلم برای عطرش تنگ شده بود. رو به روی در اتاقش وایسادم. روی در اتاقش تابلوی خوش خطی نصب شده بود. - محفل حضرت زهرا (سلام الله علیها) اشک تو چشمام حلقه زد و لبخند رو لبام نشست. تبسم از سر دلتنگی...درد داشت!.. با کلی جدال با دل تنگم، دستم رو بردم ‌رف دستگیره در. لرزش دستام بیشتر شد و تنم به رعشه افتاد. اختیار امواج چشمام دست خودم نبود و دریای سیاه چشمام طوفانی شده بود. انگار رنگ دریا و نفت چشمام جا به جا شده بود.! پلک هامو روی هم فشار دادم و در رو باز کردم. بوی مرصاد و عطر احلام که شاخصه‌ش بود تو سرم پیچید و منو برد به دنیای خاطراتمون... با لبخندی که روی لب هام نقش بسته بود چشم باز کردم و از چهار چوب در، اتاقِ خالی از حضورش رو برانداز کردم. عکس شهدا روی دیوار های اتاقش مثل همیشه و حتی بیشتر لبخند می‌زدن. نگاهشون به قلب دلتنگ و بی‌قرار من بود...! رو تختیش مثل همیشه مرتب بود؛ برعکس کوثر، و مثل من! کتاب های کتابخونه‌ش هم مرتب توی قفسه ها چیده شده بودن و کتاب های سیر مطالعاتیش هم روی میز نبودن؛ اوناهم کنار بقیه کتاب های خونده شده توی کتابخونه بودن. پرده آبی اتاقش باز بود و گرگ و میش هوا، اتاق رو وهم انگیز تر کرده بود. کاش مرصاد بود و میشد سوژه عکاسیم تو این چشم انداز چشم نواز... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و سی و ششم پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن «بفرمایید!» بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: «خیلی بد رد گم می‌کنی! اینجوری من بدتر شک می‌کنم! خُب بگو چی شده!» و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: «هیچ خبری نیس! چقدر اذیت می‌کنی!» در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر می‌داشت، تهدیدم کرد: «الان زنگ می‌زنم از مجید می‌پرسم!» و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی‌آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمی‌رفت که عبدالله همچنان اصرار می‌کرد و می‌خواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجت‌های شیطنت‌آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن «الحمدالله!» اوج شادی برادرانه‌اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت می‌کشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره‌ای شاداب و چشمانی که زیر پرده‌ای از حیا می‌خندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در می‌آورد، گفت: «مبارک باشه الهه جان!» و اسکناس‌ها را کف دستم گذاشت و با خنده‌ای مهربان ادامه داد: «من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!» سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: «اگه الان مامان بود، چقدر ذوق می‌کرد!» و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه‌اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن «مواظب خودت باش الهه جان!» از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بی‌گاهم نمی‌توانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهی‌ها را سرخ می‌کردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهی‌ها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش می‌کردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته‌های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور می‌کردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم می‌رسید و به قدری غمگین می‌خواندند که بی‌اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست می‌دادم و سخت‌تر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شب‌های امامزاده می‌بُرد و قلبم را بیشتر آتش می‌زد. شب‌هایی که فریب وعده‌های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه‌ها ضجه می‌زدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه‌های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره‌های طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجره‌های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابی‌ها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیه‌السلام) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. *°•کپی با ذکر و آزاد است•°*
* 🌹 * کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت. سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه" کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود. می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،می دانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی سمانه با گریه لب زد: ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت: ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید: ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود! * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید