eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
321 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
آخ خدا کی فراموشت کردم و از یادت غافل شدم که محبت غیر انداختی تو دلم؟ داشتم میدویدم که تابلوی اسم کوچه نگاهم رو به سمت خودش کشید... -کوچه شهید سید جواد موسوی لبخند بغض آلودی رو لبم جوونه زد. ایستادم. -آقا سید جواد خودت خوب میدونی که به اراده خودم نیومدم اینجا، به اراده خودم نیومدم که هوایی تر بشم، به اراده خودم نیومدم که دلم بیشتر گیر این خونه و تک دخترش باشه! با چشمای بسته دویدم و به اینجا رسیدم، چرا منو کشوندی اینجا؟! لبخندمو خوردم، جلوی قطره اشکی که اذیت میکرد هم گرفتم. همین مونده اهل محل اشک علی رو ببینن! اونم واسه غیر اربابش... تا از کوچه رد شم قدم زدم، دست خودم نبود...پاهام یاری نمیکردن برای سریع تر گذشتن از این کوچه و عطر یاسش...ولی از سر کوچه که گذشتم دوباره دویدم،دوباره شروع کردم دویدن...ولی این بار اشک ها هم همراهیم میکردن. انگار دلشون برام سوخته بود...بس بود دق مرگ شدن! صدای رعد و برق بهاری محله رو تکون داد و نوید باریدن بارون رو رسوند و چند ثانیه بعدش قطرات ریز و درشت از آسمون فرود اومدن رو سر دنیای خاکی ما. آسمون... مارو هم مثل ابر هات بغل کن، مثل پرنده ها و قطره های بارون، مثل نگاه های مستأصل و پر از غمی که دوخته میشن به ژرفای وجودت...دل هامونم مثل نگاه هامون بغل کن... دلم گرفته از زمین، از آدماش، حرفاش، رفاقتاش، دوست داشتناش، از همه چیش، آسمون...بغلم کن. کلاه سویشرت رو کشیدم رو سرم و تا پایین پیشونیم کشیدم. هیچ خوش نداشتم کسی تو این حال زار منو بشناسه و دو روز دیگه حرفای مردم رو پشت سرم تو کوچه خیابون جمع کنم... نم بارون تند شد و پرنده ها به لونه هاشون پناه بردن، دست فروش ها بساط‌شون رو جمع کردند و گل های باغچه با تمام وجود آب زلال بارون رو به ریشه هاشون کشیدن، هق هق های بی صدای من هم قوت بودن واسه پاهام که سریع تر حرکت کنن، سریع تر بدون، تند تند نفس میگرفتم و بیرون می دادم. قلبم تمنا میکرد از سینه بیرون بزنه... -آروم باش رفیق..! این بارون باید سیل میشد و خونه این حب رو ویرون میکرد و با خودش میبرد، جوری که هیچ اثری ازش نمونه... عهد بستم،زیر همون بارون عهد بستم عشق اول خدام باشه...عهد بستم حسی که صاحب دلم دوست نداره لونه نکنه کنج قلبم، عهد بستم خونه این احساس رو بکوبم...به جاش خونه عشق صاحب دلم رو محکم تر بسازم... *** -پتو رو کشیدم رو سرم، درد تو سرم پیچید، تقه ای به در خورد و باز شد. -داداش خوبی؟ پتو رو تا روی دماغم پایین کشیدم و گفتم: -نه.. -پاشو شربتت رو بخور. بعدش دوباره بخواب. پتو رو دوباره روی سرم کشیدم و با صدایی که زار میزد و از ته چاه در میومد گفتم: -نمیخورم.. -پاشو لوس بازی در نیار. تا حالا ندیده بودم کسی زیر بارون بهار مریض بشه!چیکار کردی با خودت؟! -حقم بود... -چی؟! جواب ندادم، میگفتم هیچی سه پیچ میشد منم نمیتونستم براش توضیح بدم که چه مرگم شده.. پس ساکت موندن رو ترجیح دادم... -پاشو علی پاشو شربتت رو بخور بی بی تا فهمید مریض شدی کلی سفارش کرد مراقبت باشم. پس دیگه خودتو واسه مجری اوامر بی بی لوس نکن! دوباره سرم رو از زیر پتو آوردم بیرون و پرسیدم: -شربت چیه؟! -آبلیمو عسل به زور نشستم. یه لبخند بی حال هم زدم و لیوان بزرگ شربت رو از سینی که دستش بود برداشتم. -خب چرا زودتر نگفتی؟ فکر کردم از این شربتای سرما خوردگیه! -خیر، هم من میدونم شما داروهای طب کلاسیک رو مصرف نمیکنی، هم بی بی میدونه واست چی تجویز کنه... -صحیح، فقط خواجه حافظ شیرازی منو نمیشناسه.. -اون که قبل من و بی بی تو رو میشناسه خان داداش! خندیدم. لیوان گرم و سر پر رو توی یک نفس سر کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. کیمیا سری به نشانه تاسف همراه با لبخند برام تکون داد و گفت: دنبالت که نکردن، یواش، نوش جونت. خودمو انداختم رو بالشو پتو رو کشیدم روم. بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت145 «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و پنج
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و ششم و دیگر نتوانستم خنده‌ام را پنهان کنم که نه تنها لب‌هایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می‌خندید. لعیا همانطور که نگاهم می‌کرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: «فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً می‌خوای فعلاً چیزی نگو!» و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم می‌کرد و بی‌توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می‌کردم، پرسید: «چند وقته؟» به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته‌تر جواب دادم‌: «یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: «آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی‌خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: «خُب خجالت می‌کشیدم!» از حالت معصومانه‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: «از چی خجالت می‌کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت می‌مونم.» و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: «الهه جان! من که نمی‌تونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل می‌تونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه‌اش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!» با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی‌های صادقانه‌اش را زیر لب دادم: «خُب مجید هست...» که بلافاصله جواب داد :«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمی‌دونه یه زن وقتی حامله‌اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: «تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر می‌گرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول می‌کشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی‌اش را بدهم که غیبت طولانی‌مان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: «چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.
* 🌹 * کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست. یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد. راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم و تیک تاک ساعتش شنیده می شد! با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر رفت. دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت: ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت. ــ پس این تب برا چیه؟ ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد میکنه دورش کنید کمیل سری تکان داد و گفت: ــ میتونم ببینمش؟ ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون ــ خیلی ممنون خانم دکتر دکتر لبخندی زد و گفت: ــ وظیفه است بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت. در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم می شد. کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت‌،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد، باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده،و الان کنار سمانه است. با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید