eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
319 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
برق چشماش همون برق آسمونی و آرامش بخش بود. -آقا سید جواد... -هنوز از برادرت دل نکندی؟ صداش آتیش پر تب و تاب وجودم رو خاموش کرد و آرامش رو به قلبم برگردوند. -چطوری دل بکنم؟بدون اون میمیرم! -دلش گیر تو و دلواپسی هاته...فکر تو...نمیذاره ببره و پر بکشه! -نمیتونم...نمیتونم... -نمیخوای بذاری؟ -نمیتونم بذارم! صدام بالا رفت: من میخوام برگرده...بدون اون میمیرم...اون داداشمه... -میخوای برگرده؟ -میخوام سالم برگرده...به خاطر من، مامان، بابا، کوثر، یوسف...دیگه نمیکشیم...هیچکدوممون... لبخند پررنگ تری زد، دلم نمیخواست قبول کنم که مرصاد ممکنه شهید بشه، میخواستم به خودم دروغ بگم...یه دروغ آشکار...که اون فقط رفته یه دوره آموزشی...رفته سربازی...همین! اشک مثل رود خروشان به پهنای صورتم جاری شد. لب هام میلرزیدن و دست هام یخ کرده بودن...سید جواد ازم میخواست از مرصاد بگذرم...شهید بشه؟ من ازش بگذرم اونم ازم میگذره؟ تنها دلهره‌اش منم؟ پس مامان چی؟ نگران اون نیست، نگران منه! ولی چرا؟! وابستگی؟ آره...من ازش نمیگذرم...نمیذارم اونم ازم بگذره...آب دهنمو قورت دادم. سید جواد کمکم کن بهت احتیاج دارم...دارم خسته میشم از زندگی...با برق چشماش مهر پاشید به دلم. با صدایی که یه اقیانوش آرامش توش داشت گفت:سها! امید آقا سیدعلی به شماست... باید عمارش باشین...مالک بشین براش! تنهاش نذارین...پشتش باشین! خواستم لب باز کنم بپرسم چجوری؟! که اتاق تو تاریکی محض فرو رفت... صدای فریادم برنگردوندش.صداش زدم ولی نورش تو تاریکی گم شد و تنها شدم. تنها شدم با امیدی که دوباره تو مغزم و روحم و خونم جرقه زده بود! باید واسه آقام سربازی کنم...باید عمار بشم واسه آقام، ولی فقیهم، نائب امام زمانم...همه امیدش به ماست...همه امیدم اونه...باید منم مثل مرصاد سربازی کنم... آفتاب از شیشه های قدیمی پنجره سبز به داخل اتاق تابیده بود پرده ملایم حرکت می‌کرد. صدای کوثر که توی حیاط پشتی با تلفن حرف می زد از خواب بیدارم کرد. چشمامو مالیدم و به اطراف نگاه کردم. سجاده هنوز روی زمین بود و چادر سرم. بعد از نماز صبح خوابم برده بود. در یک حرکت سرم رو به طرف ساعت چرخوندم. ساعت ۱۰ صبح بود! ای وای! مثل کسی که روی میخ نشسته باشه پریدم از جام و به سرعت برق چادر و جانماز رو جمع کردم. چرا این‌قدر خوابیدم. چرا بیدارم نکردن؟ واااایی... بیخیال شونه زدن موهام شدم و با یه کلیپس به زور بالا جمعشون کردم. دستمو بردم سمت دستگیره در ولی خمیازه بلند بالایی که کشیدم چند دقیقه‌ای معطل کرد. بلاخره در رو باز کردم و پریدم توی راهرو؛ بوی قرمه‌سبزی پیچیده بود و بهروز عجیبی هوش از سر پران بود. گیج و مدهوشِ بوی غذا رفتم آشپزخونه که چایی دم کنم برا خودم و بی‌بی سلام کنم ولی بی‌بی توی آشپزخونه نبود. آشپزخانه مرتب و نقلی بی‌بی گل‌نساء رو از نظر گذروندم و رفتم سمت سماور و قوری چینی که یادگار جهیزیه بی‌بی‌ جان بود. - بیدار شدی؟ با صدای کیمیا باز دو متر پریدم هوا. - این چه وضع اومدنه آخه خواهر من؟! یه اهمی یه اهومی. حالا خوبه همیشه درحال آهنگ خوندنیا! نمیگی سکته میکنم میوفتم رو دستت؟! کیمیا زد زیر خنده. - تو رزمی کاری؟ خوش به حال حریف هات بابا! - جای عذرخواهیه مثلا؟! ترسیدن چه ربطی به کاراته داره؟! - باشه باو! حالا لازم نیست هفت هشت تا فن روم اجرا کنی تا قانع شم. - خوبه خودتم میدونی. بی‌بی کجاست؟ - معراج شهدا خواستنش. صندلی میز ناهارخوری رو عقب تر کشیدم و لیوان چای رو گذاشتم رو میز. - چرا؟ نشستم رو صندلی و منتظر جواب کیمیا گفتم: چیزی شده؟ به سیدجواد مربوطه؟ اتفاقی افتاده؟ کیمیا دست به سینه جلو تر اومد و گفت: بابا یواش. به رگبار بستیم! هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده. - پس چی شده؟! بگو تا نمردم از نگرانی. کیمیا پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: واسه نوشتن کتاب خاطرات سیدجواد خواستنش.
«جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و هشتم مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه می‌کرد و به حساب خودش نمی‌خواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرش‌اش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی‌اش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد: «الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمی‌کرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگی‌اش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمی‌کنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه‌اس که چی میگن و چه دستوری میدن!» که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!» و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: «الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم!» و برای اثبات ادعایی که می‌کرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: «چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصلاً به ما محل نمی‌ذاشت و فقط با نوریه حرف می‌زد!» عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان می‌داد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: «اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.» و من چه زجری می‌کشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم می‌گذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را می‌کرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا می‌کردم، به دیدنش می‌رفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: «نمونه‌اش همین امشب! به جای اینکه پیش بچه‌هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!» و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: «من نمی‌دونم مگه عرب‌ها رسم دارن شب چله بگیرن؟» که محمد خندید و با شیطنت همیشگی‌اش جواب داد: «نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: «همه اینا به کنار! نمی‌دونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی می‌زنه، یه کارایی می‌کنه که آدم شاخ در می‌آره!»