فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت152 -به نظر من؟! چرا نظر من؟! عروس خانم مهمه! -میخوام بدونم دخترا چه نظری دربارهش
#طریق_عشق
#قسمت153
فرو ریختم انگار یه آدم از یه کره ی دیگه بودم که متوجه حرف های بی بی نمی شدم بعد از چند دقیقه فهمیدم قضیه از چه قراره نمیدونستم عصبانی باشم؟ برام مهم باشه؟! ناراحت باشم؟!
تعجب کنم؟! هر حسی هم بود خوشحالی یا همچین حسی نبود! ابروهام توهم گره خورد.
چه جوابی باید می دادم؟! خب... این مسئله چیزی نبود که من حالا حالا ها بهش فکر کنم ...
تو زندگی خودم گیرم هنوز...
با من و من گفتم :بی بی.. میگم که... خب...
-بگو مادر ، روراست بگو
-خب...نکه آقا سید پسر بدی باشن نه اصلا !
ولی...من الان اصلا به مسئله فکر نمی کنم...
یعنی الان کار و فکرای مهم تری دارم!
درسم،مرصاد،مامان،بابا، دانشگاه و کنکور!
چهره ی مهربون بی بی یکم گرفته شد ولی بعدش سریع برگشت سر جاش.
-کلا نمی خوای فکر کنی؟ یا پسر منو قابل نمی دونی مادر؟
-بی بی جان این چه حرفیه ؟! آقا سید خیلی آدم خوبی هستن.مرصاد هم قبولشون داره ، بابا هم همینطور .ولی ..من الان هم سنم کمه، هم می خوام درس بخونم.
-یعنی اگر با سبحان من ازدواج کنی نمی تونی درس بخونی؟..شایدم به خاطر اینه که مجروح شده ! یا می ترسی بره سوریه و اول زندگی بی شوهر و بیوه شی دخترم؟!
کنار بی بی روی تخت نشستم و گونه ش رو بوسیدم.
-نه بی بی جان. اینا چه حرفاییه آخه من فدای شما شم.
-پس چی دخترم؟! اون طفلکی همه فکر و ذکرش پیش توئه مادر. بهش بگم جوابت منفیه دق میکنه بچم!
-خدا نکنه... ان شاءالله ایشون هم با یه دختر خانم مناسب تر و لایق خوشبخت بشن.
-یعنی حتی وقت نمی خوای فکر کنی؟
نگاهم رو عمیق دوختم به ژرفای مردک های براق آروم جونم.نمی خواستم ناراحتش کنم؛ولی...این تصمیم من بود... و نمی خواستم تغییرش بدم!
زبون به لب کشیدم و با طمأنینه جواب دادم : با اجازه شما خیر . .
بی بی دستش رو پشت سرم گزاشت . سرم رو پایین آورد و پیشونیم رو بوسید.
-چی بهش بگم دخترم؟
-لطفا بهشون بگین من قصد ازدواج ندارم . دخترای خیلی خوبی هستن که آقا سید میتونن خوشبختشون کنن!
-عشق که این حرفا حالیش نیست دخترم!
برای این یکی جوابی نداشتم . هر چی هم که بود ، الان نه ... چه عشق ، چه هر حس دیگه ای ... اولویتم الان چیز دیگه ای بود !؛شاید چند سال دیگه وضعیت تغییر می کرد. تازه هر عشقی که عشق نیست . . .
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت153
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و سوم
و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: «از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار میکنه!» بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پلهها را بالا میرفتم که از خانه پدر وهابیام بیرون زده و میترسیدم در خانه شوهر شیعهام هم دیگر جایی نداشته باشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه اینهمه برایش گران تمام نمیشد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمیکردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمیکردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی میدانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار میدهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی میوزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همانطور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده میشد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینیاش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همانجا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفسهای غمگینش به گوشم میرسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد: «الهه...» سرم را بالا آوردم و او پیش از اینکه چیزی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزدهام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد: «الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمیخواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکیام رو دربیارم، چون نمیخواستم همین امام رضا (علیهالسلام) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمیتونم بشینم و ببینم با شیعهها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار میکنن!» و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینهاش سنگینی میکرد، ادامه داد: «ولی بازم نمیخواستم اینجوری شه، میخواستم تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم...» و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکستهاش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت میگرفت، پاسخ کلمات پُر از احساس و جملات دریاییاش را دادم: «نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداریها باید انجام بشه! نتونستی هیچی نگی، چون نمیخوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایدهای نداره!» و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و ، فقط نگاهم میکند و باورش نمیشود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کردهام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم: «مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد.» و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانهاش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعلام کنم: «ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!» و تازه باورش شده بود که میخواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: «عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بَده؟!!!» و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گرههای اعتقادیاش را بگشایم که دیگر نمیخواست به بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان عقاید منطقیام چه قاطعانه رژه میرفتم که پاسخ دادم: «نه، این کارا بد نیس، ولی فایدهای هم نداره! این گریه و سینهزنی، نه به حال تو سودی داره، نه برای اون امام ارزشی داره. اگه واقعاً امام رضا (علیهالسلام) رو دوست داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!»