eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
301 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
بی بی بر خلاف خیلی از مادر های مسن که واسه پسرشون از یه دختر خواستگاری میکنن و گیر سه پیچ میدن، به خواسته من احترام گذاشت و با یه لبخند پر حرف از اتاق رفت بیرون. منم رو تخت دراز کشیدم. اون روزی که سید سبحان از سوریه برگشته بود و به خواست بی بی گل نساء براش فسنجون درست کردم، تو حیاط خواست یه حرفی بزنه ولی کیمیا سر رسید، مثل صحنه ی فیلم از جلوی چشام رد شد...نکنه اون روز میخواست همینو بگه؟! لب به هم فشردم. آشوبی تو دلم به پا شد که نگو! یعنی عکس العملش چیه؟! *** سید سبحان: دلشوره همچین به جونم افتاده بود که قلبم داشت از جاش کنده میشد. بی بی قول داده بود که سها خانم و عمو صالح قبول میکنن ولی من بازم اضطراب شدید داشتم. فکر و خیال مدام دور سرم مبچرخید. در و دیوار خونه مثل قفس بود برام. دیگه طاقت نیاوردم و با طاها زدم بیرون... آسمون آبی آبی بود و زندگی جریان داشت ولی هیچکدوم از اینا برای من مدام نبود... دستمو از پنجره سمند سفید طاها بیرون کرده بودم و تو فکر مشغول تماشای منظره بیرون بودم. -سید! -ها؟ -ها و درد! بعد این همه مدت داریم با هم میریم بیرون مثل برج زهرمار میگه ها؟! چته خو داداش؟ -طاها ولم کن تورو خدا -خب بگو چیشده؟! از وقتی سوار شدی چیزی نگفتی! جوابشو ندادم. حوصله نداشتم دو ساعت سیم جیم کنه که دلت گیر کجاست لال مونی گرفتی... -هو سبحان با تو اما! چته؟ یکی از اون نگاه هایی که خودش میفهمید باید خفه خون بگیره بهش انداختم. -دارم جون میدم طاها! خوبه راحت شدی؟؟ دارم میمرم... -تو اینطوری...علی اونطوری...من چیکار کنم با شما دوتا؟ من با کیا رفیقم خدا؟! همه رفیق دارم منم رفیق دارم... سرمو برگردوندم طرفش و به لباش چشم دوختم -علی چیشده؟! اونم مثل تو لالمونی گرفته! حالش خیلی خرابه... میخواستم بپرسم چرا که گوشیم زنگ خورد هوای این روزهای من هوای سنگره... یه حسی روحمو به صفحه گوشیم نگاه کردم بی‌بی گل نساء بود! امروز رفته بود خونه سها خانم اینا که باهاشون صحبت کنه. قلبم یه لحظه از تپش وایساد! انگشت خیس عرقم رو روی صفحه گوشی کشیدم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم. -جونم بی بی؟ -سبحان جان مادر... -بی بی چیشد حرف زدی باهاشون؟ من و من بی بی پشت تلفت دنیا رو روی سرم آوار کرد. داشتم جون میدادم. لب به دندون گرفتم و نگاهم رو با اضطراب تو ماشین چرخوندم. -بی بی جون سید جوادت بگو چیشد؟ حرف زدی باهاشون؟ -پسرم راستش... -بی بی جون به لب شدم چیشد؟ چرا نمیگی؟! -خب دو دیقه دندون به جگر بگیر ببینم چجوری باید بهت بگم... یه نفس عمیق کشیدم -چشم...حالا تا اینجا رو دست طاها نیفتادم بگید چیشده؟!
رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجاه و چهارم در سکوتی ساده، طوری نگاهم می‌کرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا می‌کنم که منتظر شد خطابه‌ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد: «فکر می‌کنی ما برای چی گریه می‌کنیم؟ برای چی عزاداری می‌کنیم؟ فکر می‌کنی برای چه مشکی می‌پوشیم؟ برای چی هیئت راه میندازیم و غذای نذری پخش می‌کنیم؟ فکر می‌کنی ما برای این کارا هیچ فلسفه‌ای نداریم؟» به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینه‌اش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسش‌هایش را داد: «گریه می‌کنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس مشکی می‌پوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمی‌کنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم می‌زنیم و غذای نذری پخش می‌کنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت می‌گیریم و توی هیئت‌هامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت می‌کرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!» و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: «فکر می‌کنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمی‌کنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمی‌خواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!» برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را سِحر کرده است! بی‌آنکه بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه می‌گوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات پُر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابر طوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش می‌کردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد: «وقتی داری به عشقش گریه می‌کنی و باهاش حرف می‌زنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات می‌کنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!» و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینه‌ام از مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم: «آره خیلی خوب جواب میده...» مجید همانطور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خلاصم را زدم: «الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته...» و پیش از آنکه قلب پلک‌هایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمی‌توانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم می‌پیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم. با دست‌هایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشه‌ها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمی‌توانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را می‌زد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم: «برو عقب!» در ایوان چشمان کشیده‌اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری‌ام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینه‌ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم.