فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت157 بیبی بازم جواب نداد. حسی که آوار شده بود رو سرم شبیه حس یه بیچاره بلاتکلیف ب
#طریق_عشق
#قسمت158
من از همون وقتی که حالیم شد خوب و بد چیه مشخص کردم چی میخوام از زندگیم! ولی حالا که همچین آتیشی افتاده به جونم چه خاکی به سرم بریزم؟ چطوری خودمو قانع کنم؟ چطوری خودمو قانع کنم که باید این عشق رو از دلم و فکرم بیرون کنم؟
تا الان مگه از خدا و حضرت زینب غیر از این خواستم که هرچی خیره برام رقم بزنن؟ نه به والله!..ولی...خب آخه...انصاف نیست اینطوری سوختن! انصاف نیست اینطوری سر کردن با حسی که هر لحظه چنگ میندازه به وجودم و توانایی مقابله باهاش رو ندارم...انصاف نیست این امتحان...من نمیتونم...
در و دیوار خونه انگار داشتن خراب میشدن رو سرم. همه جا تاریک بود...انگار داشتم تو خونه خفه میشدم! و راه نجاتم همون جاهایی بودن که سها، بارها توشون نفس کشیده بود و نجوا کرده بود! معراج شهدا، اتاق سیدجواد، سر مزار سیدجواد...
میترسیدم از اینکه پامو بزارم اونجا و دلم بیشتر بهونه بگیره! وحشت داشتم از اینکه دلم بیشتر گیر خواهر مرصاد بشه...و اون واقعا بهم جواب منفی بده، و من بدون اون نتونم!... اونوقت جواب حضرت زهرا س امام زمانم رو چی بدم؟ جواب مرصاد و عمو صالح رو چی؟! میترسیدم از اینکه واقعا جوابشون منفی باشه...فکرشم نمیکردم قبولم نکنه! برنامه های زندگیم تو همین مدت کوتاه هم با اون شکل گرفته بود تو ذهنم!...
به خودم پوزخند زدم. به خودم و افکار پوچ و بچگونهم..
- پسرهی بیحیای هول! ... عقلتو از دست دادی؟ تیمارستانی! چه غلطی کردی هان؟ عاشق کی شدی؟ اصلا حواست بود چی گذشت تو این چند روز به خودت و زندگیت و افکارت؟ دو دستی چه گِلی ریختی تو سرت؟ ولی...مگه عاشق شدن گناهه؟ آره وقتی عاشق سها خانم بشی برای تو، واسه سیدسبحان حسنی گناهه! واسه تو گناهه...گناهه عاشق اون دختر معصوم شدن واسه تو گناهه...تو کی هستی که بخوای زندگی اونو بسازی؟ تو اصن مگه نمیخواستی عاشق مولات باشی و بس؟ زدی زیر قولت؟! آخ سبحان...آخ سید سبحان حسینی...چه مرگت شده پسر؟
بعد از حرف زدن با بیبی پناه برده بودم به زیر زمین...فقط نور سبز جلو در زیرزمین روشن بود و بیبی هم خوابیده بود. حداقل من خدا خدا میکردم خواب باشه و صدای فریاد ها و جنجال های عقل و قلبمو نشنوه...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت158
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجاه و هشتم
و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانهاش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: «الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...» و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: «من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!» و همچنان به سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمیام رسید و پُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: «کجاس این سگ هار؟!!!»
دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: «رفته سرِ کار...» که دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورتِ زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: «بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... » دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی میرفت. از پسِ چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبر بارداریام، مِهر پدریاش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ حجت کرد: «دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش میاُوردم که تا عمر داره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!» و من فقط نگاهش میکردم و در دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بلاخره رهایم کرد و رفت.
با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را میلرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: «لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه...»