eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
301 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید انداختم تو در قدیمی و آروم بازش کردم. نمیخواستم این روزای آخر بی‌بی از تو آشپزخونه با کمردرد تا حیاط بیاد و در رو برام باز کنه! دونه دونه کاشی های حیاط رو تا لب ایوون قدم برداشتم و به یاد بچگیا، با خنده مراقب بودم که پام روی خط نره. به لب ایوون که رسیدم صدای گرم و مشوشی از خیال بچگی بیرون کشیدم و متوقفم کرد. - سلام... چشم از خطوط کاشی ها گرفتم و سرم رو بالا بردم. سها خانم رو پله دوم ایوون ایستاده بود و با نگاه دوخته شده به کفشاش با لبه چادرش بازی میکرد. به سختی نگاه از چهره‌ی سرخ شده‌ش گرفتم و بزاق دهنم رو قورت دادم. دلم به تب و تاب افتاده بود ولی سعی کردم جلوش رو بگیرم. من دل بریده بودم ازش! چه معنی داشت هنوزم با دیدنش قلبم بی‌قرار بشه؟ - سلام... کتونی هامو سر پله ها در آوردم و سر به زیر پله ها رو بالا رفتم. از کنارش رد شدم ولی هیچ عکس‌العمل خاصی نشون نداد. شاید انتظار داشتم حرفی بزنه و چیزی بگه یا...به فکر خودم خندیدم. ولی خب چرا همونجا وایساده و هیچکاری نمیکنه؟ همونطور غرق تو فکر به چهارچوب چوبی راهرو و شیشه های رنگیش رسیدم که همون صدای گرم و مشوشش صدام کرد: - آقا سیدسبحان... ضرب قلبم به دیواره های قفسه سینه‌م بیشتر و شدید تر ‌شد. وایسادم ولی برنگشتم سمتش. آهسته و با اضطراب نفسم رو بیرون دادم. با تعلل و من و من گفت : ببخشید ولی...واقعا چه فکری پیش خودتون کردین؟ - ببخشید منظورتون رو نمیفهمم! - چه فکری با خودتون کردین که از بی‌بی خواستین پا پیش بزاره؟ من و شما چه سنخیتی باهم داریم؟ جدا از سن من که هنوز به این حرفا نمیخوره. برگشتم سمتش و با همون نگاهِ به زیر، لبخند محوی رو لب هام نشوندم. - دختر عمو...قبول دارم در و پیکر قلبم رو خوب قفل نزده بودم...ولی مگه عشق دست خود آدمه؟ مگه میشه برای امر غیرارادی فتوا داد؟ عشقی حرامه که من رو از خدام دور کنه...ولی...شاید بعد از مِهر شما، به خیلی چیزا رسیدم... - نه عاشق شدن دست خود آدم نیست ولی شما باید مراقب دلتون میبودید که کار دستتون نده و بیجا گیر کسی نشه! این دلبستگی نابجای شما موجب آزار منه...خواهش میکنم دیگه به من فکر نکنین. این که بدونم شما دارین به من فکر میکنین...خیلی اذیتم میکنه...ولی طبیعتا اگر شما واقعا عاشق باشید، ناراحتی من رو نمیخواید. درست میگم یا نه؟ چقدر بی‌رحم...اون چطور میتونست اینطوری با من صحبت کنه؟ قلبم به درد اومد. شنیدن حرف های آزار دهنده از کسی که دوستش داری زجرکشت میکنه...گاهی ترور، فقط شلیک حرف هاست...
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شصت و نهم و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام می‌تپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد: «تو این کتاب‌ها رو بخون تا اطلاعات دینی‌ات افزایش پیدا کنه! ما همه‌مون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر وسیله‌ای که می‌تونیم برای نابودی این رافضی‌ها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو می‌کنه؛ یکی مثل من و تو فقط میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضی‌ها رو به جهنم بفرسته!» و حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون می‌زد و به نام جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام می‌کرد و می‌دانستم همه را مجید می‌شنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس توبیخ پدر نمی‌توانستم جوابی به سخنان شیطانی‌اش بدهم و فقط دعا می‌کردم زودتر شرش را از خانه‌ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی‌اش، کتاب‌ها را روی میز شیشه‌ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد: «فقط این کتاب‌ها با هزینه بیت‌المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!» و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و شاید از رنگ پریده‌ام فهمید حوصله خطابه‌هایش را ندارم که بلاخره بساط تبلیغ وهابی گری‌اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن می‌شد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد. صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس می‌کردم تمام بدنش از ناراحتی می‌لرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و می‌خواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم می‌گذاشت و وادارم می‌کرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی‌آورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه می‌سوخت، ولی به رویم لبخند می‌زد و با مهربانی برایم لقمه می‌گرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: «دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟» و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: «دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.» صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد و با هر کلامی که می‌گفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش می‌گرفت و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینه‌اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: «الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت می‌کنه؟!!! کلید خونه‌اش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!»