#طریق_عشق
#قسمت179
دل تو دلم نبود. مثل بچه ای که چند ثانیه دیگه به آرزوش میرسه و از شوق یه جا آروم و قرار نداره. مرصاد ولی مثل همیشه آروم بود. هرچند اضطراب و دلتنگی ناچیزی هم تو چشمای براقش میدیدم! با تعلل و کلی دست دست نزدیک فرمانده شدم. مشغول توجیه چند تا از مسئولا بود و انگار که اونم برای این عملیات کمی مضطرب بود. بچه ها رفتن که بقیه رو گروه گروه توجیه کنن و نکات باقی مونده رو یادآور بشن.
- جانم سید؟
- میگم حاجی...چیزه...
- بگو زود عجله داریم!
- حاجی حلالم کن...
اخم های حاجی توهم رفت و مثل همیشه با چشمای پرجذبهش به چشمام خیره شد. نگاه ازش گرفتم. سر به زیر انداختم و همون طور که با انگشت هام بازی بازی میکردم زمزمه کردم: منم میام!
- شما کجا به سلامتی؟ مگه من بت اجازه دادم؟
- نه ولی...
- ولی بی ولی. میمونی همینجا. با ابوحبیب و یاسر! والسلام.
تمام هیجان و بیصبریم در یک آن به التماس و تمنا بدل شد. من برا این عملیات خودمو آماده کردم. حاجی نمیتونی نگهم داری...به مولا نمیتونم بمونم...این بیانصافیه...خیلی بیانصافیه!
بغض گلوم رو فشار داد. پردهی چشمام تار شد. که چی؟ برا چی نباید منو ببره؟ چرا نمیخواد ببره؟ چرا نمیذاره؟ مگه من دیروز التماس عمهم حضدت زینب س نکردم که بزاره تو این عملیات براش بجنگم؟
- حاجی...فرمانده! چرا نباید برم؟ چرا؟
- اینش به من مربوطه.
- فرمانده...توروخدا...به خون رفیقام قسمت میدم منم ببر...منم باید بیام! فرمانده...این بیانصافیه! نمیتونین منو بذارین برین...فرمانده...
حتی بهم نگاه هم نکرد! قطرات اشک پیدرپی از چشمه چشمای بیتابم فرو میریختن ولی فرمانده کوچکترین توجهی به التماس هام نداشت...زانو زدم. دستش رو گرفتم. با آستین پیرهنم اشکامو پاک کردم ولی پشت بندش دوباره بی اختیار اشک هام رو گونه هام غلط میخوردن و رو خاک سرد فرود میاومدن. دستشو محکم چسبیدم. تقلا کرد برای رها کردن دستش از التماس هام. ولی ول نکردم.
- فرمانده...تو رو به مادرم زهرا س...اجازه بدین بیام...بزارین بیام...فرمانده...
نگاه آتشینی حواله صورت خیس اشکم کرد. با تمام وجود، تمنا ریختم تو چشمام و نگاهش کردم. سری به نشانه تاسف برام تکون داد. دستش رو از تو دستم بیرون کشید. انگشت به محاسن جوگندمیش کشید و اخم هاشو باز کرد.
- به حضرت زهرا س قسمم نمیدادی سرم میرفت نمیذاشتم بیای. دفعه آخرت باشه! سید...پاشو...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هفتاد و نهم
نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: «الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!» چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگیاش ادامه داد: «من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! میدونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!» و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونهام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: «الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!»
سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی!» که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: «الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمهمون چه احساسی داریم! نمیدونی این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزادهها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه!» و چطور میتوانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کِی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس میداد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد.
تصور اینکه الان به پدر چه میگویند و چه حکمی برایش صادر میکنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریان خون در رگهایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمیشدم چه میگویند. گاهی صدای پرخاشگریهای تند و زنانه نوریه بلند میشد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم میپیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان میشنیدم که به مجید فحشهای رکیک میداد و با حالتی درمانده از نوریه و خانوادهاش عذرخواهی میکرد که بلاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ حجت میکرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: «عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعهای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!» و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش میزد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این وهابیهای افراطی میکند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمیداد و همچنان میتازید: «شرط عقد نوریه این بود که جواب سلام این رافضیها رو هم ندی، در حالیکه دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم میبرم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد.
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت179