eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
322 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت185  بیا بهت میگم دخترم... صداش هنوز بغض داشت. کیمیا باید الان پرسشگر نگاهم میکرد
دوستای مرصاد به محض دیدن من و چشمای خیسم سر به زیر انداختن و دوباره اشک ها و هق‌هق‌هاشون رو از سر گرفتن. بی‌اعتنا به صدای گریه‌هاشون، داخل محوطه معراج شهدا شدم. تمام قوای بدنم تحلیل رفته بود و زانو هام می‌لرزیدن. دست بابا رو گرفتم و فشردم. برای آروم کردنم اونم دستمو که هنوز مثل بچگیام تو انگشت های استخونیش گم میشد فشرد. تمام حیاط گلبارون بود و لبریز از اشک ها و حال غریب بچه ها! این حال و هوا رو تاحالا ندیده بودم...برام سنگین بود. بغض چنان گلومو میفشرد که نفسم به سختی بالا میومد. طهورا با صورتی که خیس اشک بود کنار دری که قرار بود داخلش بشم ایستاده بود با لبخندی توام با غم منتظرم بود.  نزدیکش شدم. هنوز تمام ریشه های وجودم می‌لرزید! با تمام وجود برام آغوش باز کرد و با تمام وجود خودمو تو آغوشش جا دادم و صدای هق‌هقم بود که صدای گریه هارو بلند تر کرد... حسی که وجودمو میخورد لحظه به لحظه شدید تر میشد. دلم میخواست قلبمو از سینه در بیارم بلکه این استرس رهام کنه. ولی پس...با کدوم دریای اشک و احساس برم استقبال داداشم؟ از چهارچوب اتاقی که سیدجواد توش آروم گرفته بود و داداشمم قرار بود همونجا برای همیشه موندگار بشه، گذشتم. مامان، کوثر، آبجیا، معراج، بی‌بی، یوسف با صورت مثل گچ سفید و اشک های بی‌قرارش، همه بودن و فقط من بودم که نگهم داشته بودن برای دم آخر! چرا؟! تابوت چوبی کنار مزار سید جواد روی زمین بود و پرچم سه رنگ درخشانی جلا داده بودش. در تابوت باز بود و پارچه سبزی رو می‌دیدم که روی پیکر داخل تابوت کشیده شده بود... به چشمای بی‌بی نگاه کردم. - بی‌بی! داداش مرصاد من اون تو خوابیده؟ نگاه به صورت آشفته رفیقای مرصاد کشیدم. داداش کیمیا و برادر طهورا...چشمام خسته بودن. دلم شنیدن یه جمله رو میخواست. "داری خواب میبینی!" ولی خواب نبود...حقیقتی بود که آسمون آبی زندگیمو تاریک کرده بود و بال و پر منی که تازه میخواستم اوج بگیرم شکسته بود... - علی آقا این داداشمه؟ نگاهم از لب های علی آقا به چشمای آقا طاها میچرخید بلکه جوابی ازشون بگیرم. ولی مهر سکوت به لب هاشون زده بودن. نگاه ازم دزدیدن و به زمین دوختن و فقط اشک ریختن. رودی از اشک ها جاری شده بود که قلب همه‌رو با خودش همراه کرده بود و به زینبیه برده بود. زانو زدم. کنار تابوتی که میگفتن داداشم توشه زانو زدم. - پارچه رو از رو صورتش بزنین کنار... دست کشیدم رو صورت سردش. چشماشو بسته بود و آروم خوابیده بود. چی داری میبینی که اینطوری به اشکام لبخند میزنی؟ - داداشم...چقدر صورتت لاغر شده! چرا زیر چشمات گود افتاده؟! داداش! مگه خوب نخوابیدی؟ مگه قول ندادی مراقب خودت باشی؟ دورت بگردم من داداش مرصادم...چرا صورتت زخم و خونیه! داداش چشاتو باز کن...ببین منم سها! گفتی برمیگردی...منتظر بودم برگردی ولی مثل روزی که رفتی رو پاهات وایساده باشی! داداش ببین بعد تو چی بهمون گذشت...چطوری داری میری؟! نمیذاشتی من گریه کنم یادته؟ حالا چرا راضی شدی به اشکام؟ داداش پاشو! داداش جون سها پاشو باز باهام حرف بزن...اینطوری تنهام نذار... صدای ناله های مامان...هق هق ها و درد و دلای آبجیام...اشک های بی‌صدای بابا که جیگرمو میسوزوند...معراج که فقط نگاه میکرد و هیچی نمیگفت و می‌ترسیدم که سنگینی این غم قلبشو از حرکت نگه داره! - داداش ببین چه بازار شامیه اینجا...داداش خوش اومدی به خونه...خیلی انتظار کشیدیم داداش...خیلی... سرمو نزدیک صورتش بردم. پاشو چشماتو باز کن. بزار برای آخرین بار خیره بشم تو چشمات و برام حرف بزن...لب های رنگ پریده‌مو روی پیشونیش گذاشتم و آخرین بوسه رو به یادگار گذاشتم. سرمو بلند کردم. سر تاپاش رو با طمانینه و اشک، از نظر گذروندم! - گفتی دوست داری مثل علمدار کربلا بی‌دست برگردی به خیمه ما...دیدی به آرزوت رسیدی؟ "حالا ببین من موندم با چشمای بارونی..." من موندم و حسرت دوباره گرفتن دستات...من موندم و حسرت شنیدن صدات...
فنجانی چای با خدا ....
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و پنجم عبدالله با سایه سن
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشتاد و ششم مجید همانطور که کنارم روی تخت‌خواب نشسته بود، به غمخواری دردهایم بی‌صدا گریه می‌کرد و باز می‌خواست دلم را به شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم شیرین زبانی می‌کرد. می‌دیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند می‌خندید تا روی طوفان غم‌هایش سرپوش بگذارد و من که دیگر توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم بی‌پروا گریه می‌کردم. پرده از جای جراحت‌های جانم کنار زده و از اعماق قلب غمدیده‌ام ضجه می‌زدم و مجید مثل همیشه با همان سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری‌ام می‌داد. سخت محتاج گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه‌هایم خشک شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن رؤیای شیرین فقط بارش اشک‌هایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه‌های دلتنگی‌ام خیس بود. روی تخت‌خواب نیم‌خیز شدم و هنوز نمی‌خواستم باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک خواب بوده که چند بار دور اتاق چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با گریه به خواب می‌روم و با خیالش از خواب می‌پرم. با چشمان خمارم نگاهی به ساعت رومیزی کنار تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز می‌شدم که از این بد خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست می‌کشیدم که دست دیگری برای یاری‌ام نمی‌دیدم تا بلاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه‌ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز می‌شد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل می‌کرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را می‌داد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله می‌کرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمی‌کرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد می‌ترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمی‌گرفتند. در عوض، عبدالله هر چه می‌توانست و به فکرش می‌رسید برایم می‌آورد؛ از میوه های نوبرانه‌ای که به توصیه مجید برایم می‌گرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی‌هایم می‌شد. عبدالله می‌گفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شب‌ها در استراحتگاه پالایشگاه می‌خوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و می‌دانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز، چند بار درِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا می‌زدم و التماس می‌کردم که مجید همه زندگی‌ام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمی‌شد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم راضایت نمی‌داد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد می رسید.