فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت188 بعد از مرصاد، شبم به روزم میرسید و روزم به شبم، و هیچ خبری نبود از خوابی که ب
#طریق_عشق
#قسمت189
* 💞﷽💞
#طریق_عشق
#قسمت189
سینی شربت رو از دست رقیه گرفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. به اواسط مسیرم رسیده بودم که چشمم به داداش کیمیا افتاد. سر به زیر و مظلوم گوشه حیاط نشسته بود و تو خودش بود. چند ثانیه ای از نظر گذروندمش و دوباره به راهم ادامه دادم. اینکه فکر کنم نسبت بهم حسی داره برام کابوس بود. من فقط ۱۹ سالم بود و سال اول دانشگاهم تازه تموم شده بود. ادواج کردن و جمع کردن زندگی یکی دیگه هم اصلا تو برنامهم نبود!
کیمیا با لبخند سمتم اومد. لبخند به چشماش هدیه کردم.
- خیلی زحمت کشیدی امروز کیمیا جان. اجرت با حضرت زینب س.
- ای بابا وظیفه بود عزیز دلم. بالاخره در قبال خون آقا مرصاد و شهدا وظیفه ای هم داریم...
- لطف داری...
سینی رو ازم گرفت و باهام همقدم شد.
- سها جان...
- جان دلم؟
- هنوزم جوابت منفیه؟
- معلومه که منفیه. هنوزم جوابم همونه...این مسئله رو وسط نکش...
- چشم...ولی به فکر دل داداشم باش. خیلی بیقراری میکنه! دلش بد گیره پیشت. هوا و حوس نیس که بگم دو روز دیگه تموم میشه. یک سال تمامه که شدی تمام فکر و ذکرش. از آب و قضا افتاده...فقط سر سجاده گریه میکنه...
- بهتره بهشون بگی با خودشون کنار بیان. من هنوز قصد ازدواج ندارم...و نمیخوام مایه عذاب کسی باشم. خصوصا علی آقا...
کیمیا لب برچید و ابرو بالا انداخت.
- چشم...ولی بهش فکر کن.
نگاهی حواله چشمای عسلی رنگ روشن و براقش کردم که خودش فهمید دیگه نباید حرفی بزنه و ادامه بده. من یه زندگی آروم و دور از این اتفاقا میخواستم. یه زندگی سازماندهی شده و مشخص. اینی که تو سینه پسراست دله یا دلستر؟ درکش چقدر برام سخت بود! هرچند که عشق حقیقی رو اطرافم دیده بودم ولی نمیدونستم به اسم احساسات این مرد چی میشد گفت؟ اون قطعا آدم زندگی بود. و شاید مرد ایده آل من. اما حالا نه! به هیچ وجه...
*
صدای زنگ در از دنیای کتاب و افکار خودم بیرون کشیدم. چادر رنگی گلدار رو از روی صندلی گوشه کتابخونه خونه بیبی برداشتم و سرم کردم. راهرو رو با قدم های سریع گذشتم و از تو ایوون صدا زدم:
- کیه؟
صدای آشنایی از پشت در گفت: منم عمه!
با اشتیاق بیشتری به سمت در سفید قدیمی که داداش معراج تازه روغنکاری کرده بود رفتم و در میان راه دستی هم به گلهای شمعدانی سرخ و صورتی لب حوض کشیدم. عطر رز های تو باغچه رو به مشام کشیدم و دست سپت دستگیره در بردم. قامت یوسف یازده ساله با اون چشم های نجیب و چهره دلنشین پشت چهارچوب در سفید آهنی نقش بست.
آغوش براش باز کردم و خودشو بین دستام جا کرد. سرش رو بوسیدم و به موهاش دست کشیدم. حس غریبی تو وجودم لرزید!
- چقدر بزرگ شدی یوسف!
- عمه من که همیشه میام پیشت. چطوری حالا فهمیدی بزرگ شدم؟
- بیا تو...
دستشو تو دستم گرفتم و تک تک کاشی های حیاط رو باهاش قدم زدم تا ایوون. کفش هاشو در آورد و جفت کرد و پله هارو دوتا یکی بالا رفت.
- مراقب باش زمین نخوری!
- من دیگه بزرگ شدم عمه.
خندیدم و با نگاهم تا چهارچوب در قدیمی با شیشه های رنگیش تعقیبش کردم. امروز خیلی بیشتر از هفت سال پیش منو یاد داداش مرصاد مینداخت! خیلی بیشتر بوی اونو میداد...
هنوز دمپایی های پلاستیکی رو درنیاورده بودم که زنگ در دوباره به صدا در اومد. برگشتم و دوباره هنگام گذر از کنار باغچه عطر رز های سرخ رو به مشام کشیدم.
- کیه؟
- منم سها!
دوباره یه شوق دیگه تو چشمام دوید. صدای کیمیا و نینی کوچولوی شیرینش همراه با طهورا تو این روزا برام دلنشین ترین صدای دنیا بود که میتونست از پشت در بیاد. در رو با ذوق باز کردم نینی کوچولوی کیمیا رو از دستش قاپیدم. ماچ آبداری روی لپ نرم و سفیدش کاشتم و تو بغل محکم فشردمش.
- کشتی بچمو خاله سها!
خندیدیم.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت188 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هشت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هشتاد و نهم
گوشه مبل کِز کرده و باز با دیدن هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: «چی شد؟ چی کار میکنی؟ کِی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم امروز دست پُر برم دنبالش!» از شنیدن نام دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم غلطید و پدر که انگار حوصله گریههایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و کلافه صدا بلند کرد: «بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!» سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: «خُب... خُب این بچه چی؟» که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی عصبی فریاد کشید: «من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی درمانده ادامه داد: «تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده.» سرم را بالا آوردم و نه از روی تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان پیر و صورت آفتاب سوختهاش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا سرمایه و تجارت و بعد همه زندگیاش را به پای این خانواده وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش نداشت، ولی من نمیخواستم به همین سادگی خانوادهام را به پای خودخواهیهای شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس توبیخ پدر به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم: «اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه...» که چشمانش از خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: «اسم اون پسره الدنگ رو پیش من نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره جفتک میندازه!»
از طنین داد و بیدادهای پدر باز تمام تن و بدنم به لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: «بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم...» و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: «مگه تو زبون آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!» سپس با چشمان گودرفتهاش به صورت رنگ پریدهام خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: «بلند میشی یا به زور ببرمت؟!!! هان؟!!!» و من که دیگر نه گریههای مظلومانهام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم مهلتی به دست میآوردم تا شاید کوه اعتقادات مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی مجیدم، به تحمل اینهمه سختی میارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
تخته کمرم از شدت درد خشک شده و نفسهایم بریده بالا میآمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت میپیمود و من نه تنها از کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت. هرچند میدانستم که این درخواست طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از مجیدم بردارم.
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت189