eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
301 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود .. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت...و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند.. خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود.. حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن... چقدر تاسف داشت؛حال این مردم.. در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد:(هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..) آه کشید٬ بلند و پر حزن:(داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم" اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم.. اما بازم خدارو شکر.. راضیم..امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم) خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود.. بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم.. چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد:(اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش) چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو.. در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم! درش بزرگ بود و تیره رنگ... کلید را به طرف در برم..اما نه..این گشایش٬ حق مادر بود.. کلید را به دستش دادم... در را باز کرد با صورتی خیس از اشک! و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود.. با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید... با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌.. نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟ اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد... پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد. (هتل)؟؟ پیرمرد ایستاد:( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم.. مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم:(اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت! ... شادی ارواح طیبه شهدا مخصوصا شهدای مدافع حرم و صلوات ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
✍برق از سر جمع پرید ... کجا هست؟ ... یه جای بکر ... - تو از کجا بلدی؟ خندید ... من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد حالا هستید یا نه؟ ... هر کی یه چیزی می گفت دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم خدایا یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ ... بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم تا چشم کار می کرد بیابان بود جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ - باید مستقیم می رفتی ... برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم اونجا رو چند بار شیمیایی زدن یکی دو باری هم بین ما و عراق دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه آقا رسول نگاه خاصی بهش کرد مهدی گم نشیم؟ خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته باد، خاک رو جا به جا کرده این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده نبری مون مستقیم اون دنیا ... آقا مهدی خندید ... - مسافرین محترم نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز الفاتحه مع الصلوات پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت استفاده شده است. من و آقا رسول دو تایی زدیم زیر خنده آقا مهدی هم دست بردار نبود پشت سر هم شوخی می کرد هر چی ما می گفتیم در جا یه جواب طنز می داد ولی رنگ از روی صادق پریده بود هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم اون بیشتر جا می زد آخر صداش در اومد حالا حتما باید بریم اونجا؟ اون راویه گفت حتی از قسمت های تفحص شده به خاطر حرکت خاک چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود از توی آینه بهش نگاهی انداخت ... نترس بابا هر چی گفتیم شوخی بود اینجاها دست خودمون بوده دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن منطقه آلوده نیست ... آقا رسول هم به تاسی از رفیقش اومد درستش کنه ... اما بدتر پدرت راست میگه اینجاها خطر نداره فقط بعد از این همه سال قیافه منطقه خیلی عوض شده تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم با شنیدن کلمه گم شدن دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت پرنده پر نمی زد تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده هر چند حق داشت نگران بشه دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود آقا مهدی پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم اما فایده ای نداشت نماز رو که خوندیم سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم هوا تاریک شد تاریک تاریک ... وسط بیابان با جاده های خاکی که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز دیگه هیچی دیده نمیشه جاده خاکیه اگر تا الان کامل گم نشده باشیم جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه باید صبر کنیم هوا روشن بشه شب وسط بیابان راه پس و پیشی نبود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم ،ولی همه کار و زندگیمان تهران بود ... برای عمل های ایوب تهران میماندیم... ایوب را برای بستری ک میبردند من را راه نمیدادند... میگفتند"برو ،همراه مرد بفرست" کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود ...هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود.... کم کم ب بودنم در بخش عادت کردند... پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.... یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.... پرستار ها عصبانی میشدند "بدن های شما استریل نیست....نباید اینقدر ب تخت بیمار نزدیک شوید" اما ایوب کار خودش را میکرد... کشیک میداد ک کسی نیاید.... انوقت ب من میگفت روی تختش دراز بکشم.. شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم .... رد شدن سوسک هارا میدیدم.... از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید.... وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم ،میفهمیدم ک صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند... بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغر استخوانم بالا میرفت.... درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.... گاهی قرص هم افاقه نمیکرد.... تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش .... سرش را تکیه میداد ب پشتی و چشم هایش را میبست..... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 قران اخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت... خمیازه کشیدم... "خوابی؟" با همان چشم های بسته جواب داد"نه دارم گوش میدهم" -خسته نمیشوی هر شب تا صبح قران گوش میدهی؟ لبخند زد"نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند" هدی دستش را روی شانه ام گذاشت از جا پریدم "تو هم ک بیداری!" -خوابم نمیبرد ،من پیش بابا میمانم ،تو برو بخواب.... شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم وپدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود..... ایوب ب بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد..... هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی ک از دست ایوب افتاده بود را برداشت..... فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.....
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت چـهـلــم (مـن واقـعــا پـشـیـمــانـم) با تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ... حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ... هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار... سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ... اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ... منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ... ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ... - چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ... ادامه دارد...
بابا_باشه...میزارم برین...ولی شرط داره... من و صالح همزمان و پر از التماس گفتیم:_چه شرطی؟!؟!؟!؟!؟! حاج آقا هم منتظر شنیدن شرط آقاجون بود. بابا_باید بهم ثابت کنید! _چطوری؟ چطوری ثابت کنیم؟ بابا_درباره این مورد حرف میزنیم. یک شرط دیگه هم دارم. صالح_بفرمایید عمو. هرچی باشه انجام میدیم. مگه نه سیدجواد؟ _اره اره! بابا_اول باید دومادی هردوتون رو ببینم و خیالم راحت بشه. چــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ دوووووووماااااااادی؟! همین مونده!(😨😩) یه نگاه به صالح کردم. بعدشم به حاج آقا. حاجی_آقاسید! اینا که هنوز بچه‌ان! میخوای براشون زن بگیری؟! بابا_یا باید صبر کنن تا جفتشون رو دوماد کنم، یا جبهه بی جبهه...همین که گفتم. _آقاجون! من هنوز هیفده سالمه.... بابا_تو که از پس خودت برنمیای پس جبهه هم بی جبهه... این آقاجونم فقط میخواد مچ مارو بگیره ها. صالح_باشه عمو. هرچی شما بگی....ولی.... _حاجی ببین. آقاجون میخواد پای مارو بند کنه که نتونیم بریم. شما یه چیزی بگو آخه... حاجی_آخه پسر. من چی بگم؟؟؟ من بگم شما برو، بری یه بلایی سرت بیاد، میگن توفیقی این کارو کرد... بعدشم پدر شما حی و حاضر اینجا نشسته! من که کاره ای نیستم باباجان. مغزم داشت سوت می‌کشید. آخه...الان؟؟؟؟ زن؟؟؟؟ خدا خودت رحم کن... بعد از کلی بحث تنها نتیجه شرط آقاجون شد. که واسه ما آستین بالا بزنن و دومادیمون رو ببینن. خدا به دادمون برسه. خودمو پرت کردم رو تخت و کلمو فرو بردم تو بالش. _صااااااالح! تو میخوای زن بگیری؟؟؟؟؟؟؟ _آره! چرا که نه؟! _جدیییییییییی؟؟ _آره خب. اگه شرط رفتن باشه، چرا که نه. تو دلم چقدر به صالح غبطه خوردم. چقدر از من جلویی پسر...(: _صالح... _جانم داداش؟ _میگم که...اگه شهید شدی، شفاعتم میکنی؟ مثل همیشه لبخند زد و با چشمای پر از دلتنگیش خیره شد به چشمام. _تو دعا کن باهم شهید بشیم. تنها تا خدا نمیشه رفت...باید یه رفیق داشته باشی، که هر جا پات پیچ خورد دستتو بگیره. جبهه پر از چاله چوله و مینه! حواست نباشه، تشخیص سنگر خودی از تله دشمن رو هم ازت میگیرن. اونجا جاییه که امتحان میشی...خاصیت رفاقت آخرتی هم همینه. تعمیرت میکنه... دریایی از حرف تو دل هردومون بود. ولی زبان یاری نمیکرد برای درد و دل کردن. شاید هم دل نمیخواست حرفاش رو بزنه و سبک بشه. وقتی قدرت تله پاتی و پیوند قلب ها باشه، چه نیازی هست به حرف زدن؟... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت39 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و نهم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت چهلم مادر خسته و کلافه از مجادله‌ای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار می‌داد، ناله زد: «نمی‌دونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!» پدر بی‌توجه به شِکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتماً از حرف‌های ابراهیم عصبی شدی.» و عبدالله به سمت‌مان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!» سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: «مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمی‌تونه مانعش بشه!» از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرف‌هایش مادر را آرام می‌کرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرف‌های نامربوط ابراهیم را به عبدالله می‌کرد. از یادآوری حرف‌های تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! می‌خوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقه‌ای، میای با هم بریم کمکم کنی؟» بحث‌های طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانی‌ام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت: «حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: «مگه نمی‌خوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجله‌ای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی می‌خریم.» می‌دانستم که می‌خواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم می‌زد و هیچ نمی‌گفت. شاید نمی‌دانست از کجا شروع کند و من هم نمی‌خواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل می‌کشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!» هر چه عبدالله بر زبان می‌آورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوش‌نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف می‌زد، من از چشماش می‌خوندم که مرد و مردونه پای تو می‌مونه!» از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم.
* 🌹🍃 * خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند،کلافه شده بود! ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟ ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودموم پیداش میکنیم،الان محسن و یاسین و دایی‌ حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید. مژگان و خواهرش نیلوفر ،که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند. ــ بدبخت سمانه‌،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و .... با درهم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد،غیرت کمیل را آزرده بود. سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت: ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت. تقه ای به در زد و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد،با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست. دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت: ــ صغری ،خانمی ،بلند نمیشی یه چیزی بخوری اما صغری جوابی نداد!! ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه صغری بر روی جایش نشست ،کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!! ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده،سمانه، ناموست ،دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل... ــ بــســـه با صدای بلند کمیل،دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از عصبانیت کمیل نگاه کرد. کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد،او از همه ی آن ها نگران تر بود ،از همه داغون تر بود،اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند،می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش،بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد،مثل همیشه.... * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
*⚘﷽⚘ ☀️ ☀️ 🔸 راحله با عجله گفت: - ديدين! نظريات و حرف‌هاي خانم «فالاچي» هم به همون اندازه براي اون زن‌ها خنده دار و مسخره بود. يعني احساس ما موقع برخورد با نظر مخالفمون بستگي زيادي به طرز تفكرمون داره و البته طرز تفكر ما هم بيشتر تحت تاثير حرف‌هايي است كه در طول عمرمون بهمون تلقين شده! البته من نمي خواستم نوع زندگي اون‌ها رو تاييد كنم يا بگم كه ما هم مثل اون‌ها زندگي كنيم... فهيمه نگذاشت راحله ادامه بدهد. حرف هايش را قطع كرد: - نه بابا! اصلاً اين چه بحثيه كه ما داريم مي‌كنيم. من مي‌گم كه قضيه اقوام و دوران مادرسالاري نه در طول تاريخ هيچ وقت اون قدر گستردگي و دوام داشته كه بشه از اون به عنوان يه قاعده در تاريخ نام برد و نه در زندگي امروز ممكنه. اين چيزي هم كه راحله خواند يه استثناست. قواعد اجتماعي هم كه هيچ وقت بر پايه استثناها وضع نمي شن. با اشاره دست و صدايي خفه از فاطمه پرسيدم كه قضيه ناراحتي ثريا چه بود؟ فاطمه چشمكي زد و اشاره كرد كه صبر كن! راحله براي فهيمه پشت چشمي نازك كرد و گفت: - نخير! من طور ديگه اي مي‌بينم. مي‌دونين كه اين زن‌ها توي جنگل زندگي مي‌كردن. در نتيجه به هيچ يك از رسانه‌هاي امروزي مثل تلويزيون و روزنامه، دسترسي نداشتن. بنابراين، از تاثير كليشه‌هايي كه نظام‌هاي حكومتي مردسالار بر زن دارن، در امان موندن. در نتيجه تونستند واقعاً خودشون باشن، نه اون چيزي كه جامعه و اطرافيان و مردها از اون‌ها مي‌خوان. سميه نگاه تندي به فاطمه كرد. بعد كمي مِن مِن كرد و بالاخره گفت: - خب چرا اين طوري فكر نكنيم كه چون اين زن‌ها فقط از دخترهاشون نگهداري مي‌كنن، در نتيجه عقايدشون رو هم به دخترهاشون منتقل مي‌كنن. پس اين دخترها در طول رشدشون هيچ دسترسي به محيط اطرافشون ندارن و فقط تحت تاثير تلقينات مادرشون هستن. پس اون‌ها كه از اصل خودشون دور افتادن نه بقيه! فهيمه با عجله وارد بحث شد: - اصلاً يه چيز ديگه! چرا در طول تاريخ زن‌ها تحت تاثير اين تلقين قرار گرفتن؟ چرا از يه زمان يا مكان محدود كه بگذريم؛ اين تلقين روي مردها نشده؟ راحله دست هايش را از هم باز كرد: - چون كه مردها قلدرتر از زن‌ها هستن! فهيمه لبخند پيروزمندانه اي زد: - پس تو هم معتقدي كه زن و مرد مساوي نيستند! راحله دستپاچه شد! مرتب با دست هايش بازي مي‌كرد انگار چيزي را در هوا به هم مي‌زد: - براي اين كه من هم... من هم يكي از محصولات همين تلقين هام ديگه! مي‌دونين كه من هم با همين كليشه‌ها رشد كردم كه مردها قوي تر از زن هان. اين همه سال طول كشيده تا اين فكر تو مغز من رسوخ كرده، حالا يك شبه كه خارج نمي شه. عاطفه در عرض چند لحظه شد يك رُبات. دستش را با حركات خشك به سمت سينه اش برد. با انگشت خودش را نشان داد و مثل رُبات تكرار كرد: - من نمي توانم...! نمي توانم بچه دار بشوم...! من، من نمي توانم بچه‌ام را شير بدهم...! شير بدهم...! نمي توانم...! من نمي توانم...! راحله اخم كرد: - تو نمي توني چند دقيقه درست و جدي حرف بزني؟ عاطفه هنوز هم رُبات بود. - چرا! چرا مي‌توانم...! ولي دارم با اين تلقين تاريخي كه، زن را وادار كرده بچه به دنيا بياورد، يا بچه اش را شير بدهد، مبارزه مي‌كنم...! تلقين! تلقين! بچه‌ها خنديدند. راحله عصباني شد. به فاطمه نگاه كرد. فاطمه شانه هايش را بالا انداخت؛ يعني « من بي تقصيرم، اگه مي‌توني خودت جوابش رو بده»، راحله جوابي نداشت به جز اين كه بگويد: - اين چه وضعشه؟ چرا ما نمي تونيم دو كلمه منطقي و درست و حسابي حرف بزنيم؛ فيلم كه بازي نمي كنيم. عاطفه هنوز هم قصد نداشت از جلد رُبات بيرون بيايد: - خيلي هم مطمئن نباش...! راحله خواست چيزي بگويد، فهيمه خنده اش را قطع كرد و گفت: - اصلاً يه چيز ديگه راحله جون، اگه در تمام طول تاريخ هميشه اين زن‌ها بودن كه به قول تو تحت تاثير اين تلقينات بودن، حتماً يه چيزي، يه ضعفي توي وجود اون‌ها بوده كه به اين واقعيت تن بِدَن و قبول كنن كه با مردها مساوي نيستن. راحله سرش را تكان داد: - من ديگه حرفي براي گفتن ندارم. عاطفه زير لب گفت: - اوه! چه دل نازك؟! فاطمه گفت: - پس بذار تا من بگم. تلقين و اين بحث‌ها منتقيه! حرف عاطفه اگر چه شوخي بود ولي نشان از يه واقعيت داشت كه تفاوت‌هايي در وجود زن‌ها و مردها هست كه هيچ ربطي به تلقين نداره. حالا اين كه مرز و حدود اين تفاوت‌ها تا كجاست قابل بحثه؟ قبول؟ غير از راحله همه سرشان را تكان دادند. عاطفه زبانش را براي راحله درآورد و نوك دماغش را نشان داد. راحله رويش را از او برگرداند. فاطمه رو به فهيمه كرد: - يه چيز ديگه هم هست... * * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸