#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت59
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد ( و احمق.. ) لحن هر دو ترسناک بود.. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن.. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش.. اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود..)
صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟؟
باورم نمیشد.. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد ( هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا.. من رئیسم.. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی.. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته.. چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین.. بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم.. الانم زندست.. )
پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه..
صوفی به سمتم آمد ( تو پالتوش یه ردیاب بود.. اونو خوب چک کردین؟؟) با تایید عثمان ، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد.. درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم ( احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده میخوام..)
درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام.. غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید.. اینان از کفتار هم بدتر بودند..
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد ( من کارمو بلدم.. اینجام نیومدیم واسه تفریح.. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن.. پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ.. خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت.. )
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلومو مهربان تا این حد وحشی باشد..
صوفی در چشمانم زل زد ( دعا کن دانیال کله خری نکنه..)
در را با ضرب بست.
حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#نسل_سوخته
#قسمت59
✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره تمام حقوقش ضایع کنن
و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...
با این اخلاقی که تو داری تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ مریم هم نمی خواد که سعید خورد شد عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت
جواب کنکور اومد بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد خونه مادربزرگ دست نخورده مونده بود برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد در نهایت، قرار شد بریم مشهد
چه مدت گذشت؟ نمی دونم اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم
مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته گزینه های من به صد نمی رسید 6 انتخاب همه شون هم مشهد نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد
وسایل رو جمع کردیم روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد
با پخش شدن خبر زندگی ما تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن
هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن
کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود نقل محفل ها شده بود غیبت ما هر چند حرف های نیش دارشون جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن
ته دلم می خندیدم و می گفتم
بشورید 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم هر چیزی که حالا به لطف شما همه اش داره پاک میشه
اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟
گریه ام گرفت هر چند این گناه شوری وعده خدا به غیبت کننده بود اما من از خدا خجالت کشیدم
این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما
اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم
- خدایا من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ...
خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت به رحمت و بخشندگی خودت امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم تمام غیبت ها ... زخم زبون ها و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم
تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش
و دلم رو صاف کردم ...
برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن چه تمرینی بهتر از این هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم و می گفتم ...
- خدایا ... بنده و مخلوقت رو به بزرگی خالقش بخشیدم...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#طریق_عشق
#قسمت59
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آه و ناله و گریه مامان از تو ایوون بلند شد و با شیون رفت تو خونه.
_حاج صالح! حاج صالح کجایی؟ کجایی که پسرم داره میره...داره میره سوریه...دسته گلم داره میره پر پر شه حاج صالح...
مرصاد دستپاچه و هول و نگران نگاهم کرد. استرس و اضطراب از سر تا پاش داشت میبارید و چشماش فریاد کمک سر میداد.
_مامان مگه اینجا بود؟
_مرصاد...خدا به دادمون برسه!
هر دو باعجله دویدیم دنبال مامان و پشت سرش رفتیم تو. مامان تو خونه میچرخید و ناله و گریه میکرد.
_پسرم اومده اجازه بگیره بره جنگ! بره تو دل خطر...شاخه شمشادم میخواد بره سوریه حاج صالح...لباس دومادی میخواستم تنش کنم...میخواستم براش زن بگیرم...آرزوهام پر کشید تو آسمون نا امیدی حاج صالح...
_مامان این چه حرفیه آخه قربونت برم؟!...
مامان_هیچی نگو! تو هیچی نگو! با داداشت دست به یکی کردین چجوری بگین داداشت داره میره دل منو آتیش بزنین؟! چشمم روشن! اومدی رضایت آخر رو بگیری از من؟! بفرما! بشکنه این دست که نمک نداره...
مرصاد دوید دنبال مامان که تو خونه میچرخید و گریه میکرد.
_مامان جانم. یه دقیقه آروم بگیر! بزا من برا شما بگم!...
_لازم نکرده. شما حرف هایی که میخواستی بزنی رو تو حیاط زدی مادر! حاج صالح تحویل بگیر. از کی تاحالا مرصاد من، پسر من بدون اجازه میخواد بره جنگ؟! هااااان؟! از کی تاحالا فقط میای اجازه آااااخر رو بگیری از ما؟!
اخم شرمندگی رو پیشونی بابا نشست و سرشو انداخت پایین.
بابا_من بهش اجازه دادم حاج خانم! با اجازه من کاراشو کرد....
مامان زد تو سرش و نشست وسط خونه.
مامان_بفرما! خدایا! ببین؟! یه زمان مادر احترام داشت تو این خونه. مقامی داشت. حالا همهتون دستاتون تو یه کاسهست. همهتون میدونستین پسرم داره میره! فقط من غریبه بودم؟! بشکنه این دست که نمک نداره! دست شما درد نکنه حاج صالح. دست شماهم درد نکنه سها خانوم! زحمت کشیدی به داداش مشاوره میدی چجوری بیاد به من خبر رفتنشو بده! پس اومدی خداحافظی...نیومدی اجازه بگیری...حالا کی راهی میدون نبرد هستی آقا مرصاد؟!...
مرصاد_مامان شما اجازه بده من توضیح بدم آخه!
مامان_توضیح چی میخوای بدی مادر؟ میخوای بگی کی از بابات اجازه گرفتی و من روحم خبر نداشت؟! میخوای بگی کی راهی میشی؟! بیا! بیا پسرم بشین واسم بگو و دلمو آتیش بزن. بگو تا منم آرزوی لباس دومادی تو تنت رو بریزم تو دره فراموشی...بگو مادر! بگو تا آرزوی زن و بچهت رو بسپارم دست باد فنا...بگو قلب مادرت رو آتیش بزن. مرحبا! احسنت! اینم دست مزد اینهمه زحمت من واسه شما...
مرصاد با خجالت نشست کنار مامان و دستش رو بوسید. با التماس و شرمنده خیره شد به چشمای تر مامان.
_مامان جونم! این چه حرفاییه میزنی آخه؟! من اومدم از شما اجازه بگیرم. شما راضی نباشی، اجازه ندی که من نمیرم! اصلا خدا راضی نیست من بدون رضایت شما کاری بکنم...
مامان یه پوزخند زد و روش رو از مرصاد برگردوند.
مامان_هه! یعنی من اجازه ندم نمیری؟! نه...مرصاد من حرف خودشه. تو که تصمیمت رفتن باشه، بابات هم جلودارت نمیشه...
و دوباره شروع کرد گریه کردن.
مرصاد_شما اجازه ندی نمیرم.
مامان به چشمای ملتمس و غمگین مرصاد نگاه کرد و لحظاتی نگاه هاشون در سکوت در هم گره خورد. شانس آوردیم داداش معراج و آبجی محدثه اینا و آبجی ماهده اینا هنوز نرسیده بودن. وگرنه چه طوفانی به پا میشد تو خونه.
همین جوری هم طوفان شده بود. وای به حال اون موقع.
مامان همونطور که اشک میریخت خیره به چشمای مرصاد موند و مصمم گفت :_فقط وقتی میتونی بری سوریه که من مُرده باشم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت58 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجاه و
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت59
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و نهم
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: «اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم :«عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟» از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: «الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!»
سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!»
متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگیام خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه!» قدمهایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد.
* #هـــو_العشــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت59
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده *
کم کم همه قصد رفتن کردند،در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،سمانه نگاهی به خانه و آشپزخانه انداخت همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند ،حدسش زیاد سخت نبود می دانست کار زهره و ثریا و مژگان است.
به اتاقش رفت،دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،روی تختش نشست و دستی بر روتختیِ نرم کشید،به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد ،این عکس را در شلمچه گرفته بودند،محو چشمان سرخ از گریهوشان شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست.
تقه ای بر در اتاق خورد،سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید"ای گفت ،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در آقا محمود وارد اتاق شد.
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست!
ــ چیه فکر میکردی مادرته؟
ــ آره
ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی ،تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان
اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند،سمانه می دانست ان ها نگران بودند با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود
ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته ساواک که نیست،میدونم کاری به کارت نداشتن ،اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد،
ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم،یا باید یکم اتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید
با دیدن لبخند پدرش بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد:
ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود،خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
ــ ممنون بابا
ــ بخواب دیگه،شبت بخیر
ــ شب بخیر
محمود آقا بوسه ای بر سر دخترکش نشاند و از اتاق بیرون رفت،سمانه روبه روی پنجره ایستاد،باران نم نم می بارید ،پنجره را باز کرد و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد،
دلش برای خانه شان اتاقش و این پنجره تنگ شده بود،این دلتنگی را الان احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،
کمیل دیگر برایش آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه پنهان کرده بود.
با یادآوردی بحث سر سفره،نفرینوهای خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸#قسمت59
تكانِ دستهاي معترض راحله، همزمان با ساكت شدنش از جنبش افتاد و ساكت شد. راحله كه ساكت شد، انگار همه جا ساكت شد. از بس بلند و با احساس حرف ميزد. چنان با شور و هيجان حرف ميزد كه طنين صدايش در اتاق ميپيچيد. انگار ده نفر با همديگر حرف ميزده اند. ولي سميه كه حركت حرف زد همه چيز برعكس بود. سميه انگار بيشتر زمزمه ميكرد ؛ حرف نمي زد.
- ببين فاطمه خب قضيه هاي ديگه اي هم داريم كه خلاف حرفهاي تو و روايتهاي توست. يعني چه طوري بگم! در اونها از زن دوستي بد گفتن. يا مردها رو از مشورت كردن و پيروي كردن از زنها بر حذر داشتن اينها رو چه كارشون كنيم؟ كدومشون رو قبول كنيم؟
قبل از اين كه فاطمه جواب بدهد، خود سميه دوباره ادامه داد:
- ببين اين سوالهايي بوده كه مدت هاست در ذهن منه. حتي گاهي منو آزار ميداد، ولي خب هر دفعه خودم رو با راضي بودن به قضاي خدا كه ما زن ها
را اينگونه آفريده. تسكين ميدادم. البته از يكي دو نفري هم پرسيدم ولي جوابهاي خوبي بهم ندادن.
فاطمه نگاه تاييد آميزي به سميه كرد.
- طوري نيست: خود منم يه روزهايي دچار همين سوالها و حالتها شده بودم كه الحمدلله رفع شد. نكته اي رو كه ميخوام در مورد احاديث تذكر بدم. اينه كه ما نبايد فقط به ظاهر احاديث تكيه كنيم. يعني، بررسي كردن احاديث و روايات خودش علم مهمي است. اين كه مشخص بشه اولا اين سخنها از ائمه صادر شدن؟ چون ممكنه بعضي از اين احاديث سند و مدرك معتبري نداشته باشن و فقط به ائمه نسبت به داده شده باشن. نكته ديگه در نظر گرفتن نكات بياني در ترجمه اين احاديثه. يعني اين كه اين سخن در چه زماني و چه مكاني و خطاب به چه اشخاصي گفته شده، ممكنه خطاب آنها محدود باشه و نبايد به عموم جنس زنها تعميم داد. يا اين كه ممكنه در بعضي از اين احاديث « زن » فقط يه استعاره يا تمثيل از يه مفهوم ديگه اي باشه. مثلا در همان احاديثي كه در نكوهش زن دوستي گفته شده، مراد شهوت پرستي و زنبارگي باشه، نه محبت كردن به همسر، چون كه در احاديث ديگه اي، سفارشهاي بسيار اكيدي بر محبت به همسرها و عموم زنها داريم. احاديث ديگه اي هم داريم كه در اونها منظور، بخش خاصي از زن ها هستند. مثلا حديثي از امام صادق روايت شده كه فرموده اند: « با زنها مشاوره نكنيد مگر آن كه تدبيرشان به تجربه برايتان ثابت شده باشد. » درباره اين حديث بايد گفت معمولا چون زنها بيشتر به امور خانه داري ميرسيدن و به خصوص در گذشته كه زنها تجربه را مستثني ميكنن. يعني يه حكم قطعي در مورد افراد يه جنس صادر نمي كنن. يا اين كه در مواردي، زنها به خاطر شدت احساساتشون و علاقه اي كه به شوهرشون دارن و دوست دارن و درست هم هست، ممكنه شوهرشون رو از كارهاي واجبي مثل جهاد، منع كنن. حالا آيا دين اين اجازه رو به اين شوهر ميدهد كه به حرف اين زن توجه كنه؟ در تفسير اين حديث بايد به مسئله مورد مشورت و شخص مشاور هم توجه كرد.
ثريا از زير چشم نگاه مشكوكي به فاطمه انداخت:
- مطمئني كه توجيه نمي كني؟!
- يعني شك داري كه ائمه از حضرت زهرا پيروي ميكردن؟ در محبت و اراداتي كه به حضرت زهرا داشتن شك داري؟ يا اين كه فكر ميكني حضرت علي در زندگي شون هيچ توجهي به نظريات و عقايد حضرت زهرا نداشتن؟!
ثريا سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت. فاطمه سكوت ثريا را كه ديد، خودش ادامه داد:
- پس باور نكنين كه خطاب ائمه در اين احاديث به همه زنها بوده و يك نكته ديگه رو هم بگم كه بد نيست اون رو در نظر بگيرين.*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸