فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت60 درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت61
عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد ( باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه..)
چرخی به دورم زد.. باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد..
دو زانو روبه رویِ حسام نشست ( اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه اش میکنم تا دانیال خودشو برسونه.. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟ )
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد ( فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟ )
آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را ازبین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده ( با ما بازی نکن.. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خوده خودشو..)
و باز حسام خندید ( کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد.. خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن..)
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد.. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃
#نسل_سوخته
#قسمت61
#قسمت.شصت.و.یـکمــ *
✍شروع کردیم به گشتن ... کل خونه رو زیر و رو کردیم تا پیدا شدسعید رفت سمتش برش داره که کشیدمش عقب
- سعید مطمئنی این زهر نداره؟
علی رغم اینکه سعید اصرار داشت مارش بی خطره ... اما یه حسی بهم می گفت ... اصلا این طور نیست مار آرومی بود و یه گوشه دور خودش چمبره زده بود آروم رفتم سمتش و گرفتمش ...
کوچیک هم نیست ... این رو کجا نگهداشته بودی؟ تو جعبه کفش
مار آرومی بود ولی من به اون حس بیشتر از چیزی که می دیدم اعتماد داشتم به سعید گفتم سینک ظرف شویی رو پر آب کنه ... و انداختمش توی آب به سرعت برق از آب اومد بیرون و خزید روی کابینت
سعید شک نکن مار آبی نیست اون که بهت دروغ گفته آبیه بعید می دونم بی زهر بودنش هم راست باشه
چند لحظه به ماره خیره شدم
- خیلی آروم برو کیسه برنج رو خالی کن توی یه لگن ... و بیارش
سعید برای اولین بار ... هر حرفی رو که می زدم سریع انجام می داد دو دقیقه نشده بود با کیسه برنج اومد
خیلی آروم دوباره رفتم سمتش و با سلام و صلوات گرفتمش ... و انداختمش توی کیسه درش رو گره زدم رفتم لباسم رو عوض کردم
کجا میری؟
می برمش آتش نشانی ... اونها حتما می دونن این چیه اگر زهری نبود برش می گردونم ...
صبر کن منم میام و سریع حاضر شد
اول باور نمی کردن آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم ...
خوب بیاید نگاه کنید این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره
کیسه رو از دستم گرفت تا توش رو نگاه کرد ... برق از سرش پرید
- بچه ها راست میگه ماره زنده هم هست یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد
- این مار رو کی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست که خیلی هم سمیه گرفتنش هم حرفه ای می خواد کار راحتی نیست
سعید بدجور رنگش پریده بود
- ولی توی این چند روز هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم خیلی آروم بود ...
- خدا به پدر و مادرت رحم کرده مگه مار ... مرغ عشقه که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟
رو کرد به همکارش
مورد رو به 110 اطلاع بده باید پیگیری کنن ... معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته یا ممکنه بفروشه
سعید، من رو کشید کنار
- مهران من دیگه نیستم اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟
دلم ریخت ...
مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟
نه به قرآن ...
قسم نخور من محکم کنارتم و هوات رو دارم ... تو هم الکی نترس
خیلی سریع ... سر و کله پلیس پیدا شد
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#طریق_عشق
#قسمت61
مامان_مگه نگفتی من اجازه ندم نمیری؟!
مرصاد_پای حرفم هستم...
من و ماهده و محدثه و طیبه مامان و مرصاد رو نگاه میکردیم که در سکوت به چشمای هم خیره شده بودن و جدال سر رفتن یا نرفتن بود.
مامان_گوشیتو بردار به مسئولتون زنگ بزن بگو نمیتونی بری!
از این حرف مامان همهمون شوکه شدیم. فکر میکردیم جدی باشه ولی نه اینقدر. نهایتا اینطوری نه!
مرصاد سرش رو انداخت پایین و حسرت از از بند بند وجودش قابل لمس بود.
گوشیشو برداشت و شماره مسئولشون رو گرفت.
بعد از چند تا بوق جواب داد.
مرصاد_الو! آقای رجبی!
مرصاد_راستش...میخواستم بگم...
با چشمایی که ته تهش یه امیدی بود به مامان نگاه کرد بلکه راضی بشه. ولی مامان همچنان مصمم و جدی پافشاری کرد رو حرفش. کل خونه در سکوت محض منتظر شنیدن انصراف مرصاد از اعزام بودن. حتی بچه ها هم با دیدن سکوت بزرگترا حرفی نمیزدن.
مرصاد_من...من نمیتونم بیام آقای رجبی.
مرصاد_بله! برای اعزام به منطقه...
مرصاد_نه نه! من نظرم عوض نشده. رضایتنامه خانواده رو ندارم. برای همین اسمم رو از لیست...خط بزنین...
و بغض گلوشو گرفت.
نمیدونستم برای نرفتن مرصاد خوشحال باشم یا به خاطر حسرتی که مطمئناً تو وجودش موندگار میشه ناراحت!
بعد از خداحافظی مرصاد از آقای رجبی چند دقیقه ای فضای خونه در سکوت فرو رفت.
سرش رو بلند کرد و لبخند زد. صدای بغض دارش به تلاشش برای بروز ندادن ناراحتیش چیره شد.
مرصاد_حالا دیگه نمیرم! ولی سه روز دیگه باید برگردم پادگان. تعطیلات عید هم نیستم....
و رفت تو اتاقش. اسکاچ و دستکش های ظرفشویی رو دادم دست محدثه و دویدم دنبال مرصاد.
_داداش! داداش وایسا!
مرصاد دوید با قدم های تند پناه برد به اتاقش و قبل از اینکه در رو ببنده منم پشت سرش رفتم تو.
وسط اتاق وایساد. آشفته این پا اون پا میکرد و سعی داشت بغض و اشکش رو مخفی کنه. یه دستش رو گذاشته بود جلوی دهنش و روی محاسن نسبتا کم پشت تیرهش و دست دیگهش رو به کمر گرفته بود. نگاه آشفته و پر از درد و دلش مدام بین درد و دیوار و سقف و عکس های شهدا که روی دیوار اتاقش بود میچرخید و خبر نداشتم از حرفایی که داره تو دلش میزنه. شاید گله، شاید شکایت، شایدم درد و دل...
دم در اتاق فقط در سکوت با قلبی که داشت متلاشی میشد مشغول تماشای آشفتگیش شدم و صبر کردم تا یکم آروم تر بشه و بتونم باهاش حرف بزنم.
دوتا دستش رو رها کرد کنار بدنش و چشماشو بست. سرشو انداخت پایین. جوری که حتی صورت خیسش رو نمیشد دید. و با عجز روبهروی عکس شهید حسن باقری زانو زد رو زمین. شهیدی که فقط اسمش رو شنیده بودم از مرصاد و اصلا نمیشناختمش. شناختم فقط اسماً و از عکسش بود.
با صدای آرومی که از ته چاه درمیومد صدا کردم :_داداش...
شونه هاش شروع کردن به لرزیدن و صدای گریهاش بلند شد. دلم دیگه طاقت نیاورد و کاسه چشمام لبریز شد.
رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو شونهش.
_مرصاد...
_سها....
سرشو برگردوند طرفم و خنده ای کرد که کاش نمیکرد.
_داداش...
دوباره خندید.
_سها...دیدی جاموندم؟! جاموندم...جاموندم سها...
چی داشتم بگم؟! خدایا کاش هیچوقت امروز رو نمیدیدم.
_داداش جون سها گریه نکن. جور میشه! به خدا جور میشه. فقط گریه نکن.
مرصاد از یه طرف گریه میکرد، من از یه طرف.
با صدای در دوتامون ساکت شدیم. منتظر بودیم کسی که پشت دره بیاد تو. بابا در رو با آرامش باز کرد و با لبخند به خواهر برادری که مثل ابر بهار اشک میریختن نگاه کرد.
بابا_نگاشون کن! نچ نچ نچ! زشته بابا پاک کنین اشکاتونو. مثل بچه ها نشستن دارن گریه میکنن.
مرصاد با بغض گفت :_بابا! شما منو درک نمیکنین. چون بیبی گلنساء به شما اجازه داد بری جبهه!...
بابا اخم کرد. ولی نه اخم عصبانی. اخمی که بیشتر صمیمی بود.
بابا_عه عه عه نگاش کن! خرس گنده نشسته چجوری گریه میکنه! مثل بچه ها گریه میکنی یا مثل دخترا؟
_باباااااا!!! دخترا مگه چجوری گریه میکنن؟!
بابا_خب بابا! چرا شاکی میشی دخترم؟! دخترا مثل آژیر آمبولانس گریه میکنن!
_بابااااا!!! دست شما درد نکنه دیگهههه! خوبه چهارتا دختر داری تو خونه!
بابا_آدم از دست شما دخترا هیچی نمیتونه بگه والا! ما مردا هیچجا امنیت نداریم. مگه نه پسر؟!
مرصاد که اشکاش بند اومده بود و داشت جدل پدر دختری مارو تماشا میکرد لبخندی زد. قربون باباییم که کارشو اینقدر خوب بلده!(😍)
مرصاد_البته پدر! این خانوما همه جارو اشغال کردن. تو اتاق شخصیمم آرامش ندارم به خدا!
با حرص یه نیشگون از بازوی مرصاد گرفتم و یه مشت زدم به پهلوش. آخش بلند شد. ولی بچه پررو بسش نیست. بلند شدم و یه لگد هم زدم تو شیکمش. چند روزیه با کیسه بوکس و میت تمرین نکردم. ولی خب جبران کردم با خان داداش.(😒
_بدجنسِ نمک نشناس! دیگه من باشم بیام با تو درد و دل کنم. بچه پررو! اصلا اگر بیام کمکت!ایییییش
رومو با قهر کردم طرف دیوار و دست به کمر خواستم برم بیرون*
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت61
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و یکم
در برابر نگاه مهربانش، گلها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گلها را پَر پَر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم.
حالا فقط صدای هق هق گریههای بیامانم بود که سقف سینهام را میشکافت و فضای اتاق را میدرید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش میزد. با قدمهایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک میریخت، نگاهم میکرد و هیچ نمیگفت.
گویی خودش را به تماشای گریههای زجرآور و شنیدن گلههای تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم میکرد و دم نمیزد تا طوفان گریههایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمیخواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگیها فراموشم نمیشد.
خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که میدونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتیاش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی میداد، شکایت کردم: «من نمیدونستم امروز چه روزیه، اگه میدونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمیگرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر میکنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر میکنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟»
چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: « الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر میکنی من برای بچههای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) احترام قائل نیستم؟ فکر میکنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطرهای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم میفشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!»
از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، میتوانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقیام شکسته و نمیخواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه میتوانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشههایم نقش بر آب شده بود! میخواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بیآنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت!
*#هــو_العشــق🌹
#پـلاک_پنهـــان
#قسمت61
✍#فاطمـــه_امیــــری_زاده *
نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز عصبی به گوشی که در دستش بود خیره بود،و با پایش بر زمین ضربه می زدو آرام زیر لب غر میزد:
ــ نرنم بیرون از خونه،نتونسته چند نفرو بگیره من باید تو خونه زندونی بشم،من احمق نباید زنگ میزدم
با صدای آیفون خودش را برای بحث مجددی اینبار با پدرش آماده کرد،اما در باز شد و صغری با جیغ و داد وارد اتاق شد و سمانه را محکم در آغوش گرفت.
ــ سلام عشقم
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟
ــ اومدم بدزدمت بریم دور دور
سمانه مشتی به بازویش زد و از او جدا شد.
ــ خاله هم اومده؟
ــ نه
ــ چرا؟
ــ دارم بهت میگم میخوایم بریم دور دور مامانم کجا بیاد
ــ چی میگی تو
ــ بابا کمیل زنگ زد گفت سریع آماده بشم بیایم دنبالت بریم دور دور
روی تخت نشست و ادامه داد:
ــ آخه میدونی داداشم فک کرده تو وزارت کلی آدم وحشتناک هست که کلی با کمربند و شلاق شکنجت دادن
و بلند زد زیر خنده،سمانه هم با مقایسه واقعیت آنجا با چیزهایی مه کمیل برای استتار گفته بود خنده اش گرفت.
ــ بی مزه
ــ تو که اماده ای،چادرتو فقط سرت کن
ــ وایسا ببینم شوخی نمی کردی تو؟؟
ــ نه بخدا،کمیل الان بیرون منتظره
سمانه در جایش خشک شده بود ،باورش نمی شد که کمیل به دنبال او آمده،او فکر می کرد که کمیل بیخیال او شده و پیگیر کار و حالش نیست ولی اینطور نبود...
می خواست کمی ناز کند و بگوید که نمی آید اما می ترسید کمیل و صغری بیخیال شوند و برودند،سریع به طرف چادرش رفت،اما یا یادآوری مادرش با حالت زاری نگاهی صغری انداخت:
ــ وای صغری مامان نمیزاره برم بیرون
صغری شروع کرد به خندیدن:
ــ وای سمانه اینهو دخترا پونزده ساله گفتی،نگران نباش بسپارش به داداشم.
صغری بلند شد و به طرف در رفت:
ــ من به جا داداشم بودم و تو به درخواست خووستگاریم جواب منفی می دادی دیگه بهت سلام هم نمی کردم،بدبخت داداشم،من بیرونم تا آماده بشی
صغری از اتاق خارج شد،سمانه احساس کرد دیگرنایی برای ایستادن ندارد سریع روی صندلی نشست و چشمانش را روی هم گذاشت.
قضیه خواستگاری را فراموش کرده بود،حرف های آن شب کمیل در سرش می پیچید وسمانه چشمانش غرق اشک شدند، قلبش با یادآوری درخواست کمیل فشرده شد،احساس بدی نسبت به کمیل بر قلبش رخنه انداخت.
دوست داشت بیخیال این بیرون رفتن شود اما با صدای مادرش که به او می گفت سریع اماده شود،متوجه شد برای پشیمانی دیر شده...
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️#دختران_آفتاب☀️
🔶فصل چهاردهم
🔰 #قسمت61
فاطمه رو به عاطفه ادامه داد:
- در ضمن اين سرپرستي از هر مردي بر هر زني نيست. همين طور كه مرد نمي تونه چنين قيومتي رو در مورد مادرش داشته باشه. پس برادرت حق دستور دادن به تو رو نداره اون اگه بخواد به مضمون اين آيه عمل كنه ميتونه مشكلات فردي و اجتماعي تو رو حل كنه و توي مسائل اجتماعي هم از تو پشتيباني كنه تا كسي مزاحم نشه!
راحله بالاخره فرصت پيدا كرد حرفش را بزند:
- صبر كن ببينم! حالا در مورد خانواده حرفهايت قبول، ولي در حوزه اجتماعي چرا زنها نمي تونن خودشون وجامعه رو اداره كنن؟ چرا نمي تونن قاضي بشن، رهبر بشن؟
فاطمه نفس عميقي كشيد و نگاهي به ساعتش كرد:
- ببين الان ساعت يازده است، من بايد برم.
- بايد بري؟ كجا؟
راحله معترض بود! فاطمه از جايش بلند شد:
- من قراره كه تا پيش از ظهر يه تلفن به تهران بزنم. از طرف ديگه هم بايد با عاطفه بريم بلوز بخريم، و گرنه عاطفه تا آخر اردو دمار از روزگار هممون در مياره!
- ولي ما هنوز كلي حرف داريم، بحث داريم. هنوز كلي سوال داريم. جواب اين سوالها چي ميشه؟
فاطمه چادرش رو بر داشت.
- اين سوالها چيزهايي نيست كه با همين دو-سه دقيقه حرف وبحث بهش جواب بديم.
- پس چه كار كنيم؟ همين طور رهاشون كنيم به امان خدا؟!
- نه! من پيشنهاد ميكنم همين جابحث رو تمامش كنيم و عوضش قرار بذاريم تا يه وقت ديگه حرف هامون رو ادامه بديم. به نظر من ساعت ۵ بعد از ظهر امروز بد نيست!
راحله سعي كرد حالت بي تفاوت به خودش بگيرد، دستهايش را با حالتي از نا چاري، از هم باز كرد.
- باشه فاطمه جون! ميخواي بري، برو! برو به كا رهات برس. ولي بي خودي خودت رو به زحمت نينداز! ما تو قع نداريم كه تو حتما به اين سوالها و اشكالها جواب بدي! خب البته توقعي هم نيست! بالاخره بعضي مسائله كه از دست ما كاري براي حلشون بر نمي آد!
فاطمه رفت سمت در:
- منم ادعايي ندارم! ولي ان شاءاله بعد از ظهر ساعت ۵ اين جا آماده ام.
فاطمه در دهانه در برگشت طرف من... *
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸