#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت62
عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ( ارنست تماس نگرفت ؟؟). صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد..
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست..
اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟
عثمان سری تکان داد ( ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه..)
صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. )
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد ( هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست..)
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن..)
هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد..
با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت( نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟)
رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود ( یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم..)
باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟
زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟؟)
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش..
عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.( میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. )
وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم..
صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد..
پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#نسل_سوخته
#قسمت62
✍هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد اما بدجور ترسیده بود توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم توی ذوق و حال جوانی پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ...
عبداللهی ، افسر پرونده خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...
سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ...
- مهران اگه درگیری بشه چی؟ تیراندازی بشه چی؟
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم
وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی از یه طرف، این طوری رنگت می پره ...
قرار شد ... سعید واسطه بشه و یکی از سربازهای کلانتری به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد منم باهاشون رفتم
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن سعید مثل فشنگ در رفت ...
آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد
کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ...
من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید
خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون دیگه از این کارها نکن قدر داداشت رو هم بدون
از ما که دور شد خنده منم ترکید
- تیکه آخرش از همه مهمتر بود قدر داداشت رو بدون ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
- روانی ... یه سوسک رو درخته به اونم بخند
خسته از دانشگاه برگشته بودم در رو که باز کردم یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد
آقا مهران
برگشتم سمتش انسیه خانم بود با حالت بهم ریخته و آشفته
- مادرت خونه نیست؟
نه ... دادگاه داشتن
بیشتر از قبل بهم ریخت
چی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟
سرش رو انداخت پایین
هیچی و رفت متعجب ... چند لحظه ایستادم شاید پشیمون بشه برگرده و حرفش رو بزنه اما بی توقف دور شد
رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود . داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...
- چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم خیلی بهم ریخته بود چیزی نگفت و رفت نگرانش شدم
با حالت خاصی زل زد بهم ...
تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون
حقشه بلایی که سرش اومده با اون مازیار جونش ...
- برای مازیار اتفاقی افتاده؟
نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری فیلش یاد هندستون کرده ...
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد چشم هاش برق می زد
- دختره هم سن و سال توئه از اون شارلاتان هاست دست مریم رو از پشت بسته ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت61 مامان_مگه نگفتی من اجازه ندم نمیری؟! مرصاد_پای حرفم هستم... من و ماهده و محدثه و
#طریق_عشق
#قسمت62
* که مرصاد پاچه شلوارمو گرفت و خوردم زمین.
_اوخ اوخ اوخ اوخ! نامرد آخه چند درصد؟! از پشت خنجر میزنی؟!
و باز یه لگد زدم تو شیکمش.
مرصاد_عجبا! از روهم نمیری تو. بابا! نگاش کن!
بابا خندید. ماهم به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. اونقدر خندیدیم که همه اومدن اتاق ببینن از صدای گریه هامون چطوری رسیدیم به این قهقهه ها!(😅)
سه روز با امید اینکه آخرین برگ برنده روز سوم باشه خندیدیم. هر چی به پایان روز آخر از این سه روز مرخصی سرنوشت ساز نزدیک میشدیم استرس بیشتر مغزم رو با تراکتور شخم میزد.
کلافه و با اضطراب تو حیاط قدم میزدم و منتظر بودم مرصاد دوباره شانسش رو امتحان کنه. حس شیشمم میگفت مامان راضی شده و فقط منتظره که مرصاد یه بار دیگه بره و ازش اجازه بگیره.
پایین موهای بافتهشدم رو که از استرس داشتم پیچ و تاب میدادم و میپیچوندم دور انگشتم ول کردم و با عجله ولی آسته آسته رفتم پشت پنجره پذیرایی و داخل خونه رو دید زدم.
مرصاد آروم و با احتیاطی که تو قدم هاش موج میزد نزدیک مامان که داشت سبزی پاک میکرد شد. دست مامان و بوسید و ناز و عشوه و تمجید و احترام و قربون صدقه های مادر پسری ای بینشون صورت گرفت که نفهمیدم دقیقا چی بود ولی خب طبق معمول میدونستم چطوری دارن مکالمه میکنن دیگه!(😁😐)
بابا از سر حوض صدام زد.
_فکر کنم اینجا یه پیشی کوچولو داره فضولی میکنه
رومو برگردوندم طرف بابا که داشت میخندید.
_پیشی کوچولو فضولی نمیکنه که! فقط یکم کنجکاو و نگرانه!
_ای شیطون!
داشتیم میخندیدیم که مرصاد هول و دستپاچه ولی پر از انرژی از خونه پرید بیرون. نمیدونست چیکار کنه. چشماش داشت برق میزد. با نفس نفس و شادی وصف ناپذیری رو کرد به من.
_سها! سها مامان...مامان رضایت داد! مامان اجازه داد برم سوریه سها!
لبخند زدم.
_دیدی گفتم مامان بالاخره راضی میشه؟! آخه دلش نمیاد دردونه پسرش حسرت به دلش باشه که
رو کرد به بابا و با نگاهی که از شوق داشت میبارید تشکر کرد ازش. خداجونم ممنون که مرصاد حسرت رفتن به دلش نموند.
_داداش! یادت نره رفتی زیارت یاد منم باشیا!
_چشم.
آخرین لحظاتم با مرصاد، که معلوم نبود برمیگرده یا نه داشت تموم میشد. کوثر هنوز دلش از مرصاد و رفتنش پر بود. همهمون دلمون پر بود. ولی نمیخواستیم مرصاد نگران بیتابی هامون باشه.
آخرین شبم با مرصاد تو فکر و خیال خوابم برد. تو فکر رفتن مرصاد، فکر سیدجواد، فکر شلمچه و چند روز دیگه که راهی بودم، و هزارتا فکر و خیال دیگه...
صدای رعد و برق خواب شیرینم رو دونیم و منو از رویای کربلا جدا کرد. سرجام روی تخت نشستم و به ساعت دیواری شب رنگ نگاه کردم. عقربه های بیطاقت و عجول ساعت ۳ نیمه شب رو نشون میدادن.
از قاب پنجره به آسمون طوفانی و هاله ماه که از پشت ابر ها پیدا بود نگاه کردم. ابر های ضخیم و تیره آسمون رو پوشونده بودن و قصد باریدن داشتن. دلشون حسابی پر بود انگار. نور رعد و برق لحظه ای اتاق رو روشن کرد و با اختلاف چند ثانیه صداش همزمان با صدای در اتاق مو به تنم سیخ کرد.
قلبم هُرّی ریخت با صدای در.
_نصفه شبی کیه؟!
به زور خودمو از رخت خواب جدا کردم و به طرف در رفتم. با احتیاط و دستایی که به یاد داستان های جنایی میلرزیدن در رو باز کردم و سرمو کردم بیرون.
کوثر با صورت خیس و قیافه ای که از ترس رنگش پریده بود پشت در بود و میلرزید.
_کوثر تویی؟! واسه چی بیداری؟!
با بغض خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد گریه کردن. محکم بغلش کردم.
_چی شده آبجی؟! از رعد و برق ترسیدی؟!
همونطور که گریه میکرد و میلرزید گفت :_کاش فقط رعد و برق بود...😭
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت61 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و یکم
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت62
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت شصت و دوم
سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: «سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: «قبول باشه!» هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: «ممنون!» کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بیتوجه به جستجویی که در کیفش میکرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو پیچ شدهای را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند.
دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بیرنگ، سپاسگزاریام را نشان دادم و او بیدرنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: «قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز میکردم، گفتم: «ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: «نمیدونستم از چه بویی خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم!» و جملهاش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه گل یاس مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خندهای شیرین باز شد و پرسیدم: «برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟» از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!»
در برابر ابراز احساسات رؤیاییاش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: «الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر میآمد، جواب دادم: «مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!» از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمیآورد که در عوض لبخندی زد و گفت: «الهه جان! به هر حال منو ببخش!»
از خط چشمانش میخواندم عشقی که بر سرزمین قلبش حکومت میکند، مجالی برای پذیرش حرفهای من نمیگذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمیتوانستم دوریاش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمهای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در میکوبید، خلوت عاشقانهمان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند.
* #هــــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهــان
#قسمت62
#فاطمـــه.امیــــری.زاده*
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن.
در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد،
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم .
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد:
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
*⚘﷽⚘
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل پانزدهم
🔸 #قسمت62
- گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمههاي شب با هم حرف زديم تا بيدار بمو نيم و با آقا جون بريم. چون آقا جون گفته بود فقط يه دفعه صدا مون ميكنه. از شب بعدش هم برنامه حفظ قرآن رو شروع كرديم. شبها آقا جون يه سوره كوچيك رو چند بار ميخوند تا ما حفظ بشيم. بعد هم كه حفظ ميشديم، براي همديگه سوره هامون رو ميخونديم. بعدها تو درسها مون هم با همديگه بوديم. با هم درس ميخونديم، با هم شاگرد اول ميشديم، با هم جا يزه ميگرفتيم. حتي راهنمايي كه بوديم با هم مقاله مينوشتيم. مقالههاي زيادي نوشتيم. يه روز علي ميبرد توي مدرسه شون ميخوند، يه روز من ميبردم ميخوندم. توي خونه هم يه بند اون ميخوند، يه بند من! حتي يه دفعه مقالمون توي مسابقات مدارس تهران اول شد. اون وقت هر دو مون رو بردن راديو. اون جا با همديگه اون مقاله رو يه طور مشترك اجرا كرديم. در باره شهادت بود و ما تازه سوم راهنمايي بوديم.
چه قدر رابطه آنها با چيزي كه عاطفه از خودش و مسعود ميگفت، فرق داشت. چقدر قشنگ بود، گفتم:
-پس برادرت ( (قوام) ) نبود؟
- نگاه متعجبي به من كرد. مثل اين كه متوجه سوالم نشده بود. چند بار پلك هايش به هم خورد. نگاهش جور خاصي شد. انگار چيز عجيبي شنيده باشد وبعد دوباره همه چيز عادي شد، نگاهش هم! گفت:
- چرا! ولي نه اون طوري كه عاطفه ميگفت. جور خاصي بود. بيشتر محبت بود. دل نگراني، چه طوري بگم؟!... بذار تا خاطره اي رو برات بگم. سوم دبستان كه بوديم، آقا جون يه كاپشن براي علي خريد. از مدرسه كه اومدم بيرون، علي رو ديدم. جلوي در مدرسه ايستاده بود. زير بارون. منو كه ديد كاپشنش رو در آورد. خواستم قبول نكنم، ولي نذاشت. ميگفت از مدرسه خودشون به خا طر من اومده آنجا و منتظر من ايستاده. ميگفت اگر سرما بخورم، خودش رو نمي بخشه. از اين همه محبتش گريهام گرفت. كاپشنش رو پوشيدم و رفتيم خانه. زير رگباري كه مثل سنگ بر سر من ميخورد. از خودم خجالت ميكشيدم. تابرسيم خانه، علي كاملا خيس شده بود. خيس خيس! چنان به سختي سرما خورد كه تا سه روز تب شديدي داشت. من هم همين طور. اما من به خاطر محبتش! علي كه خوب شد، من هم خوب شدم. آقا جون و مامان خيلي تعجب كرده بودن. روز سوم آقا جون يه كاپشن نو هم براي من خريد.
آره! علي اين طوري بود. بعدها هم كه بزرگتر شديم، همين طور ماند. راههاي دوري كه ميخواستيم برم، ميگفت كارم را بگم تا اون بره. اگر هم حتما خودم بايد ميرفتم، دنبالم مياومد. البته نه به زور. نه طوري كه به من بر بخوره. بهانه اي جور ميكرد و سعي ميكرد همراهم بياد. قواميت مورد نظر اسلام هم يعني اين براي همين بود كه هيچ وقت از اين كه با من باشه نا راحت نبودم. خوشحال هم ميشدم. احساس امنيت ميكردم. احساس ميكردم در اين دنيا من بيشتر از همه كس براي اون ارزش دارم. ولي اين طوري نبود!
حالا اين من بودم كه به فاطمه حسوديام شده بود، به خاطر داشتن چنين برادر خوبي. چنين پشت و پناه گرمي. واقعا چنين برادري كه بنشينم و برايش حرف بزنم و درد دل كنم. گريه كنم، مرا دلداري بدهد به من اطمينان بدهد كه هيچ وقت تنها يم نمي گذارد. حتي اگر پدرو مادر هم از همديگر جدا بشوند. ( (حتي اگر اونها هم ما رو تنها بذارن، من تو رو تنها نمي ذارم خواهر! هميشه كنارت هستم. تا هر وقت كه تو بخواي. هر وقت كاري از دست من بر مياومد، فقط كافيه لب تركني) )! حتما يك چنين برادري ميتوانست مرا راهنمايي كند كه چرا مادرمان ميخواهد به خاطر شغلش، به خاطر پيشرفتش ما را رها كند و برود؟ چرا پدرمان حاضر نيست فقط سه ماه مرخصي بگيرد تا همراه مادر برويم و خانواده مان از هم نپاشد؟ چرا من نبايد كسي را داشته باشم كه برايش درد دل كنم و او مرا راهنمايي كند؟ آخرچرا؟... چرا؟..
- آهاي شما دو تا! معلومه چتونه؟ كجايين؟ اين جايين يا تو آسمونها! روي ابرها قدم ميزنين يا تو پياده رو؟
عاطفه بود. بر افروخته و عصباني كه اصلا بهش نمي آمد. هر چه قدر هم زور بزند، نمي تواند عصباني شود، يا اين كه قيافه اي بگيرد كه كسي ازش حساب ببرد. حتي وقتي هم كه عصباني بود، از او خندهام ميگرفت. او هم مثل اين كه قصد نداشت كوتاه بيايد.
- خاله جون! اين جا مشهده! از آسمون بيايين پايين! بيايين كنار ما تا با هم قدم بزنيم!
فاطمه لبخندي زد تا عاطفه هم آرام شود. ميان اين همه جمعيت توي پياده رو اصلا درست نبود كه عاطفه به اين بلندي حرف بزند. خودش هم فهميد وآرام تر شد.
- ا! به جون خودم، به قرآن مجيد كلي وقته داريم صدا تون ميكنيم. من و سميه اون مغازه لباس فروشي رو پيدا كرديم، ولي هر چه شما عليا مخدرات رو صدا زديم، اصلا انگار نه انگار! حضرات خواب تشريف داشتن...
فاطمه سخنراني عا طفه را قطع كرد:...*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸