eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
301 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#یک_فنجان_چای_باخدا #قسمت74 پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان حرفش پرید ( عه.. عه ..
آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.. و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد. به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محضه خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا.. زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را.. و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثله آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را.. آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم.. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم.. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..) دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد (الان خوبین؟) سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم ( دیشب اینجا خوابیدین؟) قرآن را روی میز گذاشت (دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد.. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم… البته اگه حالتون خوب بود..) دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء. سری تکان دادم ( من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین..) بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.. زمانی، نماز احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم. و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه.انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد. و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد. سر به زیر محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد.. اما من سوال داشتم ( چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟؟). در یک کلمه پاسخ داد (زیارت عاشورا.. ). اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمیآورد.. نوبت به سوال دوم رسید ( چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟؟) با کف دست، محاسنش را مرتب کرد ( ما “به ” مهر سجده نمیکنیم.. ما “روی” سجده میکنیم..) منظورش را متوجه نشدم ( یعنی چی؟؟ مگه فرقی داره؟؟) ... ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════           @pandaneha1
فنجانی چای با خدا ....
#نسل_سوخته #قسمت74 ✍جا خوردم نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعج
✍از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم پرواز هم با تاخیر به زمین نشست روی صندلی بند نبودم دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود انرژی و شیطنت های کودکانه اش هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود توی سالن بالا و پایین می رفتم با یه دسته گل و تسبیح به دست برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد همراه مادر، داشت می اومد قد کشیده بود نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام یخ کرد آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد الهامی که عاشق گل بود برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟ کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش - الهام خانم داداش ... خوش اومدی چند لحظه بهم نگاه کرد خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نروتا همین حد کافیه ... اون دختر پر از شور و نشاط بی صدا و گوشه گیر شده بود با کسی حرف نمی زد این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم مغزم دیگه کار نمی کردنه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم دیگه مغزم کار نمی کرد - خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم بعد از نماز صبح، خوابیدم دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ... از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از برف، سفید شده بود اولین برف اون سال یهو ایده ای توی سرم جرقه زد سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ... - هنوز خوابه؟هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ... رفتم تو پتو رو کشیده بود روی سرش با عصبانیت صداش رو بلند کرد من نمی خوام برم مدرسه با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ... - کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش - برو بیرون حوصله ات رو ندارم اما من، اهل بیخیال شدن نبودم محکم گرفتمش و با خنده گفتم - پا میشی یا با همین پتوگوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ... - گفتم برو بیرون نری بیرون جیغ می کشم ... این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود شاید فکرکرد شوخی می کنم و جدی نیست لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد الهی به امید تو همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت74 بی‌بی توی آشپزخونه مشغول کاراش بود. - بی‌بی جان؟! برگشت طرفم و لبخند زد. - جان
با تعجب و بهت خیره شد بهم. دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده. - وای خدا قیافه‌شو! نترس بیرونت نمیکنم! - پس... - پاشو زود برو خونه وسایلتو جمع کن بیار! بی‌بی گل‌نساء حسابی از دستم شاکیه. میگه چرا دختر منو منتظر گذاشتی بگو بره وسایلشو بیاره براش اتاق تمیز کنم... صدامو پایین تر آوردم : بدجنس چه زود شدی هووی من! چشم غره ای هم از سر شوخی رفتم بهش و صدای خنده‌مون حیاط رو برداشت. بی‌بی از پنجره کتابخونه گفت : خدا برام نگهتون داره مادر...خیلی وقت بود صدای خنده اینطوری نپیچیده بود تو خونه! کیمیا - خدا شما رو برای ما حفظ کنه بی‌بی خانم! منم خیلی وقت بود نخندیده بودم... لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین. - میگم که بی‌بی! به این دخترت بگو پاشه بره وسایلشو بیاره. من بهش لباس نمیدماااا! بی‌بی - کیمیا جان مادر پاشو. پاشو برو لباس هات و وسیله هاتو بیار، بعدش بگو کدوم اتاق رو میخوای برات تمیز کنم؟! کیمیا - دستتون درد نکنه. توروخدا ببخشید مزاحمتون شدم...شرمنده... بی‌بی - ای بابا مادر این چه حرفیه؟! تو هم مثل سها دخترم! اصلا خودم گفتم اینجا پیشمون بمونی... کیمیا - خیلی شرمنده‌م. نمیدونم چطوری جبران کنم... - جبران لازم نیست! فقط دیگه نبینم اینطوری بری تو لک. خب؟! از اون لبخندای قشنگ دوندون نماش زد و سر تکون داد که یعنی چشم... - باز که نشستی! پااااااااشو! زود بلند شد و منم حاضر شدم برم کمکش. یه آژانس گرفتیم و دم در خونه‌شون پیاده شدیم. خونه که چی بگم؟! تقریبا کاخ بود!... یه دروازه بزرگ و اشرافی قهوه ای سوخته با تزئینات طلایی رو گذروندیم و وارد حیاط خیلی بزرگی شدیم. کف حیاط کلا پرگ های پاییزی بود - آخر زمستون؟ - و یه راه سنگی تا پله های ورودی خونه کشیده شده بود. سمت چپمون بید های مجنون سر تعظیم فرود آورده بودن و میز و صندلی های راحتی که زیر درخت ها چیده شده، بودن دقیقا همون گوشه دنج و ایده ال برای مطالعه رو فراهم کرده بودن. رومیزی ترمه ی فیروزه ای و زرشکی بی‌نظیری روی میز رو جلا داده بود و کوسن های همون مدل هم روی صندلی ها جا خوش کرده بودن. سمت راست یه استخر مستطیل شکل بزرگ با آب کاملا تمیز و کف آبی رنگ بود و صندلی آفتابگیر هم کنار استخر آماده برای پذیرایی از مهمون. اون سمت استخر هم یه باغچه بزرگ بود که با درخت های متنوع و خاصش، که شکوفه هاشون آماده باز شدن بودن، بیشتر شبیه باغ بود. مثل قصه های پریان راه باریک سنگی رو طی میکردیم و من خیره به حیاط و منظره‌ش تو فکر این بودم که تو خونه به این بزرگی، چرا هیچکس زندگی نمیکنه؟ حتی سرایدار! به پله های ورودی رسیدیم. تازه چشمم به خود ساختمون افتاد...وای خداااا...عجب خونه ای!!!! سه طبقه بود با سقف شیروونی قهوه ای رنگ و تعداد زیادی اتاق. از وسط ساختمون یه پلکان پیچ پیچی به طبقه اول می‌رفت و ادامه داشت تا طبقه سوم. دهنم از این همه تجمل و خونه به این بزرگی باز مونده بود. مگه چند نفر تو این خونه زندگی میخوان بکنن؟! پله هارو بالا رفتیم تا طبقه سوم. اتاق کیمیا آخرین اتاق بود تو بالاترین طبقه. کل راه تا اینجا در سکوت سنگینی فرو رفته بود و هیچکدوم حرفی نزده بودیم. آخرین پله رو بالا رفتم و تصمیم گرفتم این سکوت رو بشکنم. - کیمیا...یعنی هیچکدوم از اعضای خانواده‌ت اینجا زندگی نمیکنن؟ با صدای سرد و خنثایی جواب داد : - پدر و مادرم که ایران نیستن. از سه تا داداشمم یکیشون که با مامان بابامه، یکیشونم که...داغون...فقط داداش وسطیم آدمه! اونم دست روزگار مذهبی بارش آورده... - مذهبی؟! - آره...یه‌جورایی مثل خودت متحول شده...ولی چندسالی میشه! خیلی نمیاد اینجا. فقط داداش بزرگم اینجا رو قرق کرده واسه گندکاریاش... - الان که اینجا نیست؟! - فکر نکنم. باشه هم زود میریم. نمیزارم مارو ببینه... هنوز حرف کیمیا تموم نشده بود که صدای زمختی هردومون رو میخکوب کرد. - کی نباید شما رو ببینه؟ با احتیاط برگشتیم طرف صدا. کیمیا با من و من جواب داد : خب‌...داداش کامران نباید مارو ببینه... - دوستت هستن؟ - بله داداش... با نگاهم از کیمیا پرسیدم ایشون کی باشن. - آهان بله سها جان ایشون برادرم هستن. کیا... با نگاه پسر جوون حرفش رو تغییر داد : بله بله برادرم علی جان! داداش وسطیم.!. آهااان. همون که دست شرنوشت مذهبی بار آورده بودش؟! ریش ها و موهای روشنی داشت، دقیقا مثل کیمیا! یه شلوار شیش جیب پوشیده بود و پیرهنش رو انداخته بود روی شلوارش. سرجمع تو تریپای مرصاد و آقا سید سبحان و آقا طاها بود.‌.. - پس زود کارتون رو انجام بدین...قبل اینکه... - بله بله همین الان! راستی داداش! علی آقا خنثی منتظر ادامه حرف کیمیا موند. - داداش من...یه مدت با سها اینا زندگی میکنم. تو خونه خودشون نه ها! خونه خاله پدرش...بی‌بی گل‌نساء! چشماش برق زد. - بی‌بی گل‌نساء؟! - آره! چطور؟ مگه میشناسیش؟ - خب...آره فکر کنم...معراج شهدا!...
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و پنجم همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا خون‌ریزی بینی‌ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: «نمی دونم چی شد... همین طبقه آخر از پله‌ها افتادم...» از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی عصبی اوج محبتش را نشانم داد: «الهه! داری با خودت چی کار می‌کنی؟!!! می‌خوای خودتو بکشی؟!!! تو نمی‌خوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت می‌کنی، سرطان با مادرت نمی‌کنه!» سپس در برابر نگاه معصومانه‌ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش می‌داد، نجوا کرد: «الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو می‌بینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری غصه می‌خوری...» و مثل اینکه نتواند قطعه عاشقانه‌اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، بلند شو عزیزم!» و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و رنج‌هایم، جان تازه‌ای یافته و بار دیگر دنیا پیش چشمانم رنگ و رو گرفت. زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با مهربانی پرسید: «می‌خوای برات چیزی بگیرم؟» که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: «ممنونم! بریم خونه خودم شربت درست می‌کنم.» لبخند پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که می‌خندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن «پس بفرمایید!» شانه به شانه‌ام به راه افتاد. آفتاب سر ظهر تابستان بندر، شعله می‌کشید و نه فقط صورت اهالی بندر که انگار در و دیوار شهر را آتش می‌زد. حرارتی که برای همسایه‌های قدیمی خلیج فارس چندان غریبه نبود، اما از چهره گل انداخته مجید و دانه‌های عرقی که از کنار صورتش جاری شده بود، می‌فهمیدم که چقدر جانش از این آتش بازی آسمان، به تب و تاب افتاده است. پا به پای هم، طول خیابان را طی می‌کردیم که با حالتی متواضعانه گفت: «ان شاء‌الله یه کم که وضعمون بهتر شد، یه پراید می‌گیرم که انقدر اذیت نشی.» و من برای اینکه بیش از این شرمنده نشود، بلافاصله جواب دادم: «من اذیت نمیشم مجید جان، راحتم!» سپس آه بلندی کشیدم و گفتم: «من الآن جز خوب شدن مامانم به هیچ چی فکر نمی‌کنم.» و او همچنانکه نگاهش به روبرو بود، سرِ صحبت را باز کرد: «امروز با دخترِ عمه فاطمه صحبت می‌کردم. آخه هم خودش هم شوهرش پرستار بیمارستان هستن. می‌گفت یه دکتر خیلی خوب تو تهران سراغ داره. تأکید کرد که حتماً یه سر بریم تهران.» سپس نگاهم کرد و با حالتی مردد ادامه داد: «من گفتم باید با شماها صحبت کنم، ولی اگه نظر منو بخوای میگم برای همین شنبه بلیط هواپیما بگیریم و مامانو ببریم تهران.» و در مقابل سکوتم لبخندی زد و گفت: «خود عمه فاطمه هم گوشی رو گرفت و کلی تعارف کرد که بریم تهران و مهمون خودش باشیم.» فکری کردم و با امیدی که در صدایم پیدا بود، پاسخ پیشنهادش را دادم: «من حاضرم هر کاری بکنم تا مامان زودتر خوب شه.» که سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: «ان شاء‌الله که خیلی زود حال مامان خوب میشه.» خیال اینکه پزشکی در تهران باشد که بتواند به درمان مادر کمک کند، ریشه امید را در دلم دوانده و بذر نشاطی تازه در قلبم می‌پاشید. نشاطی که وادارم کرد تا همان روز با ابراهیم و محمد تماس گرفته و دعوتشان کنم تا برای مشورت به خانه پدر بیایند. طبق عادت شب‌های نبودن مادر در این مدت، برای عبدالله و پدر شام پختم، به جای مادر خانه را برای آمدن میهمان‌ها آماده کردم و در فرصت مانده تا آمدن ابراهیم و محمد، به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم!» با همه خستگی، در جوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس!» سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدی‌ام را داد: «الهه جان! غذای تو همیشه واسه من خوشمزه‌ترین غذای دنیاست!» و با لحنی لبریز محبت ادامه داد: «ان شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه!» که آهی کشیدم و با گفتن «ان شاء‌الله!» به اجابت دعایش دل بستم. **
* 🌹 * ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو ــ چشم چشم ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟ محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند. ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه. صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد: ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من، کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه، بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار ** سمانه با تعجب به مادرش خیره شد: ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟ ــ نه،دخترش و پسر بزرگش ــ دقیقا بگو چی گفتن ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه ‌‌خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکه برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد ــ به بابا گفتید؟ ــ نه نمیخواستم شر بشه! ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخورهـ ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید !! ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه ــ خداروشکر که بهاشون وصلت نکردیم تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند: ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد. ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید  
☀️ ☀️ 🔸 فقط ثريا نبود، بلكه اين بار همه تعجب كرده بودند. آخر چه طور ممكن بود در حالي كه به نظر مي‌رسيد سهم الارث متوسط زنها نصف سهم الارث متوسط مردهاست، فاطمه ادعا كند كه اون‌ها به يك اندازه از سهم الارثشان بهره مي‌برند. اما فاطمه هم خيلي بي حساب و كتاب ادعا نمي كرد. - فرض مي‌كنيم كه ارث باقي مونده از يه نسل براي نسل دوم توي يه شهر، ۳ ميليارد تومان باشه. بر اساس قاعده فقهي تقسيم ارث، به طور متوسط، سهم مردهاي نسل دوم ۲ميليارد تومان وسهم زن‌ها يك ميليارد تومان مي‌شه. حالا اين مردها از اين ۲ميليارد كه به ارث برده اند به طور متوسط يك ميلياردش را پس انداز مي‌كنن ويك ميليار رو هم خرج خودشون و زن هاشون مي‌كنن. چون حق نفقه زن به عهده مردهاست و دست كم نيمي از اين پول خرج زن‌ها مي‌شوند، پس هر كدوم يك ونيم ميليارد تومان از سهم الارث بهره برده اند. درسته؟! عاطفه زد روي پاي فاطمه: - معلومه كه سرت تو حسابه. - و اما دليل ديگه، در بسياري از موارد اگه پدري داراي شغلي باشه كه با سرمايه خودش كار مي‌كنه، به طور سنتي پسرها هم در همون شغل به پدر كمك مي‌كنن. پس نيمي از اين ازدياد سرمايه مديون تلاش‌هاي پسره. شايد اصلا اگر چنين امتيازي نباشه، پسر ديگه انگيزه اي براي كمك به پدرش و پيشرفت در اون كار نذاشته باشه و در نتيجه اصلا امر اقتصادي خانواده از هم پاشيده بشه. اين مسئله درسطح اجتماع هم به رشد صنايع و مشاغل و انتقال حرفه‌ها لطمه مي‌زنه. -اين ديگه اغراقه! اعتراض از راحله بود. ولي جوابش را فهيمه داد، نه فاطمه. - نه اتفاقا كاملا درسته! چند دهه بيش از اين، چند كشور اروپايي چنين مسئله اي رو راجع به ارث تجربه كردن كه نزديك بود به قيمت گروني براشون تموم بشه. اونا قانوني رو تصويب كردن كه در اون ارث فرد فوت شده به دولت مي‌رسيد، نه به بچه هاش. دولت هم مايملك اون رو تصرف مي‌كرد. همين مسئله باعث شد كه انگيزه همكاري پسرها با پدرشون براي رشد اقتصادي سرمايه شون از بين بره. در نتيجه به طور ناگهاني صنايع و تجارت اين كشورها افت كرد. به حدي كه نزديك بود با بحران شديدي رو به رو بشن كه با لغو اين قانون بعد از چند سال اوضاع به روال عادي خودش برگشت. بعد از اين كه فهيمه ادعاي فاطمه را ثابت كرد من هم دليل ديگه اي آوردم: - من فكر مي‌كنم يكي ديگه از دلايلي كه سهم الارث زن‌ها نصف مردهاست، اين باشه كه زن‌ها يك مرتبه در زمان ازدواج از سرمايه پدرشون استفاده كردن و جهاز گرفتن. فاطمه با نظر من موافق نبود: - جهاز ربطي به قوانين اسلام نداره و به همين دليل هم ارتباطي به احكام ارث نداره! اين بار راحله با زرنگي مسئله ديگري را پيش كشيد: - با همه اين حرف‌ها پس اسلام شهادت دو زن رو معادل شهادت يه مرد قرار داده، مگه اين نشون دهنده اين نيست كه اسلام اطمينان كمتري به زن وعقلش داره؟ - اول بگو ببينم شهادت در اين جا به اين معناست - این كه فردي، واقعه اي رو كه ديده يا شنيده، گزارش بده. - حالا بگو ببينم چرا قرآن امر مي‌كنه كه براي گواهي دادن به كاري، حضور دو مرد لازمه، چرا يك مرد رو كافي نمي دونه؟ راحله شانه هايش را بالا كشيد: - حتما به اين علته كه اگه يكيشون دروغ گفت، يكي اصلاح كنه. - اشتباهت همين جاست! چون شرط قبولي شهادت عدالته! اگه عدالت و اطمينان نباشه، هزار نفر هم شايستگي شهادت دادن روندارن. پس حتي با اين فرض كه شهود عادل باشن، بازهم دو نفر بايد شهادت بدن. فاطمه چندلحظه صبركرد تا راحله فكر هايش را بكند. اما راحله نمي خواست معطل شود. - پس علتش چيه؟ - علتش اينه كه اساس شهادت برمبناي حس ومشاهده است وقبول دارين حس‌هاي مختلف بدن آدمي، مثل ديدن وشنيدن و... خطا پذيره! اسلام اين قانون رو وضع كرده تا اين درصد خطا رو بياره پايين، يعني اگر يكي از اون‌ها اشتباه كرد، اون يكي اصلاحش كنه. - حالا فرقش در مورد زنها چيه؟ - حكما گفته اند ( (الحب يعمي ويصم) ) يعني محبت شخص را كروكور مي‌كنه. اين كري وكوري كه در حقيقت اتفاق نمي افته! اين كنايه از اينه كه محبت يانفرت شديد به طور ناخود آگاه تاثيري روي حس‌هاي مختلف انسان داره. از طرف ديگه هم ميدونيم كه نوع زن در مقايسه با نوع مرد از احساسات وعواطف بيشتري برخورداره كه البته استثنا هم داره. حيا وترس هم همين طور. در زنها بيشتر از مردهاست. ثريا پرسيد: - حيا وترس چه ربطي به شهادت زنها دارن؟ - ربطش اينه كه يه زن وقتي در برابر صحنه‌هاي غير اخلاقي قرار ميگيره، به خاطر حيايی كه داره، كاملا صحنه را نگاه نمي كنه. به همين دليل گواهي او نسبت به ارتكاب فحشا خطا پذيرتره!* * _ .دارد.... 🌸 .روح.شهـــدا.صلـــوات🌸