#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت76
لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم ( فرق داره.. اساسی هم فرق داره.. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه.. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟؟ و پروردگار افلاک کجا..؟؟ ما “رویِ” مهر “به” خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری..)
تعبیری عجیب اما قانع کننده.. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین “به” و “روی”..
اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا..
اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش..
بی مقدمه به صورتش خیره شدم ( دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر.. ) هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود.
اما لبخندش عمیقتر شد ( چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.. دیشب شیفت بود.. )
مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد. و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد.
و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید.. باز هم چای شیرین شده به دستش، طعم خدا میداد..
روسری را روی سرم محکم کردم ( من میخواستم وارد داعش بشم.. اما عثمان نذاشت.. چرا؟؟ )
صدایی صاف کرد ( خیلی سادست. اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله، میخواستن دانیال رو گیر بندازن.
پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین..
تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحتتر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن..
از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید.
حالا چرا؟؟
اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت. یعنی رسانه ایی..
اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه..
اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد..
پس سعی کردن بی صدا پیش برن…)
و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم..
#ادامہ_دارد...
════༻❤༺════
@pandaneha1
#نسل_سوخته
#قسمت76
✍صدای جیغش بلند شده بودکه من رو بزار زمین اما فایده نداشت از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد منم بلند و با خنده گفتم
- امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع تا بچه از دستم نیوفتاده
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد سوز برف که به الهام خورد تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد
- من رو نزاری زمین نندازی تو برف ها حالتش عوض شده بود یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها جیغ می زد و بالا و پایین می پرید
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش با عصبانیت داد زد مهران و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید جاخالی داد ...
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد
- دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید هر چند، حیف خورد توی پنجره
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی مغزت پوسید پای کتاب
الهام تا دید هواسم به سعید پرته دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم
تیرم درست خورده بود وسط هدف الهام وارد بازی و برنامه من شده بود
جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... . های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود
از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد من و الهام، یه طرف سعید طرف دیگه
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم
طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد
وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد پاهامون رو خشک کردیم ...
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم مخصوص کوه و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد
اطراف مشهد ... توی فضای باز آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند اوایل زیاد راه نمی رفتیم مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش خیلی زود انرژیش رو از بین می برد
اما به مرور حس تازگی و هوای محشر برفی حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ...
هر جا حس می کردم داره کم میاره دستش رو محکم می گرفتم
- نگران نباش خودم حواسم بهت هست
کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید ...
و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ...
با یه لیوان چای اومد سمتم
خسته نباشی بیا پایین برات چایی آوردم
نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد خوب نشده بود اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود
- اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم با خودت چی کار کردی پسر؟ ...
و من فقط خندیدم روزگار، استاد سخت گیری بود هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
* ادامــه.دارد....
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#طریق_عشق
#قسمت76
- خب...آره فکر کنم...معراج شهدا!...
بی اختیار لب هام به سوال "شما معراج شهدا و بیبی رو میشناسین؟" باز شد.
- خب...البته!
کیمیا - علی! تو معراج شهدا و بیبی خانم رو از کجا میشناسی؟
علی آقا - خب...با بیبی که همونجا آشنا شدم. معراج هم که...میشناسم دیگه!
- حتما مرصاد رو هم میشناسین...
علی آقا - مرصاد؟ مرصاد نیکونژاد؟
- بله...برادرم...
علی آقا لبخند زد و دستی به ریش هاش کشید : پس مرصاد جان برادر شماست!
- بله...برادر منه...
علی آقا چند دقیقه ای در سکوت رانندگی کرد. شاید مثل من به این فکر میکرد که چقدر همه چی داره به هم وصل میشه؟! اول که ارتباط آقا سید سبحان و مرصاد؛ بعدشم که رفاقت مرصاد و آقا سید سبحان و آقا طاها!... مغزم از این دوستی ها که همشون بر میگشت به معراج شهدا داغ کرده بود.
کیمیا به پهلوم زد و با ایما و اشاره پرسید داداشش بیبی گلنساء رو چرا باید بشناسه؟ منم گفتم خب بپرس!
کیمیا - میگم داداش! شما بیبی رو از کجا میشناسی؟
هیچ جوابی نشنیدیم. کیمیا بلند تر گفت : داداش علی! شنیدی؟
مثل اینکه توی فکر فرو رفته بود و حواسش اصلا پیش ما نبود. کیمیا ناخونشو فرو کرد تو شونه داداشش و بلند گفت : علی آقای رنجبر! با شما هستمااااا!
با صدای بلند کیمیا آقای رنجبر (همون علی آقا) از دنیای خودش بیرون اومد و چنان فرمون رو چرخوند که نزدیک بود بریم توی جدول، ولی به موقع به خودش اومد و کنترل ماشین رو به دست گرفت.
آقای رنجبر - هان؟ چیزه...چیزی گفتی؟
کیمیا - بله! حواست نیستا! گفتم شما بیبی رو از کجا میشناسی؟!
آقای رنجبر - خب...چند سالی هست با بچه های تفحص معراج و بنیاد شهید داریم دنبال پسرش میگردیم...
- شما دنبال سید جواد میگردین؟
آقای رنجبر - بله. سید جواد...
- پس...چرا تا حالا پیداش نکردین؟
آقای رنجبر - خب...
حرفش رو ادامه نداد و جوابش رو نصفه نیمه رها کرد. یعنی حرفی برای گفتن نداشت که بخواد بزنه...فقط تا دم کوچه هر سه در سکوت فکر کردیم. من به اینکه چرا بچه های تفحص تا حالا سید جواد رو پیدا نکردن؟! ولی خیلی نمیتونستم فکرای کیمیا و برادرش رو حدس بزنم.
سر کوچه پیاده شدیم و چرخ های چمدون بزرگ کیمیا رو به سمت در سفید انتهای کوچه هدایت کردیم. هوا آفتابی و ملایم بود. تکه ابر های سفیدی تو آسمون آبی شناور بودن و درخت های کهنسال کوچه نسبتا باریک برای شکوفه باز کردن لحظه شماری میکردن.
دستم رو روی زنگ فشار دادم. منتظر صدای بیبی بودم که آقای رنجبر از پشت سرمون گفت : میتونم به بیبی خانم سر بزنم؟ یه دیدار کوچیکی باهاشون داشته باشم؟!
نگاهم از دستگیره در به پایین لغزید و جمله فکر نمیکنم اشکالی داشته باشه اجازه ورودش به خونه رو صادر کرد.
بیبی گلنساء مثل همیشه با نشاط و سرحال ولی کمی شکسته تر از اولین باری که با چمدون زنگ خونه رو زدم در رو به رومون باز کرد و با دیدن آقای رنجبر چشمای آبی رنگش بیشتر درخشید. هی دختر! چقدر اتفاق بوده که خبر نداشتی!..از داداشِ کیمیا گرفته تا ارتباط داداش مرصادت با این سه تا اخوی محترم؛ سید سبحان و طاها و علی...و مرصاد...عجب گروهی...
آقای رنجبر دست روی سینه گذاشت و سرشو با لبخند کج کرد.
- سلام بیبی جان! مخلصیم...
بیبی - سلام مادر! از این طرفا؟! چی شده اومدی به این پیرزن سر بزنی؟!
آقای رنجبر - شرمنده توروخدا...فهمیدم کیمیا قراره پیش شما زندگی کنه خیلی خوشحال شدم. هم شما از تنهایی در میاین، هم کیمیا براش اینطوری بهتره...
قیافه بیبی رفت تو هم : کیمیا؟!
آقای رنجبر - بله بیبی! کیمیا خواهر منه...!
لبخند دوباره به چهره بیبی برگشت و خندید : پس کی اینطور!
- بله بیبی گلنساء. کیمیا جان خواهر آقای رنجبر هستن.
بیبی - عجب دنیای گردی شده مادر! بیاین تو. بیاین تو چایی تازه دم حاضره پسرم.
آقای رنجبر - نه بیبی مزاحم نمیشم...
آخرشم با اصرار های بیبی اومد تو و یه چای بهار نارنج تازه دم مهمون ما شد. کیمیا هم گفت کدوم اتاق براش فرقی نداره و قرار شد بیبی یکی از کتابخونه هارو به زیرزمین که خالی بود انتقال بده و اتاقش رو برای کیمیا خالی کنیم.
بعد از یه روز متفاوت، شب تختم رو برای کیمیا مرتب کردم و جای خودم رو روی زمین انداختم. اونقدر برای فردا لحظه شماری میکردم که تا سر روی بالش گذاشتم با خیال سیدجواد و شلمچه چشمام گرم شد و خوابم برد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت75 📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتاد و پ
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت76
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هفتاد و ششم
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم: «مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟» تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید!» تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران.»
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد: «چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!!» از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم پشتش را گرفت: «پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟» و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود، با خونسردی جواب داد: «گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن.» و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت: «زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد.»
مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: «دختر عمهام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه.» ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت: «همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه!» چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!!» و محمد با پوزخندی جوابش را داد: «آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟» که عبدالله با غمی که در چشمانش ته نشین شده بود، التماس کرد: «تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر!» پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید: «فکر میکنی فایده داره؟»
* #هـــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت76
✍#فاطمـــه_امیـــری_زاده *
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و سرش را بالا اورد:
ــ سلام
ــ س سلام
ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو گفتم
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم و مهتاب بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت :
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه مرد:
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم ...
نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید
شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن
ــ غلط کردند
غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوان کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون
سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد:
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟
ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید
* از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#پلاک_پنهان
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔶فصل بيست و دوم
🔸 #قسمت76
ترس هم همين طوره ترس در وجود زنها يك عامل ايمني است وآسيب پذيري اون رو كم مي كنه. وجود اين ترس طبيعي باعث ميشه زن صحنه جنايت رو تا آخرين لحظه نگاه نكنه! و ممكنه در همين اخرين لحظهها اتفاقات ديگه اي بيفته كه روند ماجرا رو تغيير بده. پس اين احتمال در مورد زنها بيشتره كه تحت تاثير احساساتشون قرار بگيرن و قسمتي از واقعيت رو متوجه نشن، يا اگه متوجه شدن، دلشون به رحم بياد و اون رو بزرگ كنن يا اين كه به علت تهديد و ارعاب، از گفتن واقعيت منصرف بشن. يادتونه كه يكي از اولين نكتههايي كه گفتيم اين بود كه نظام حقوقي خوب نظاميه كه واقعيتهاي وجودي و استعدادهاي مختلف افراد روبه رسميت بشناسه و اونها رو در
وضع قوانينش مد نظر بگيره. درسته؟!
ظاهرا راحله قانع شده بود كه ديگر بحث را كش نداد. و گرنه اين راحله اي كه من در اين دو _سه روز شناخته بودم تا قانع نمي شد، كوتاه نمي آمد. اما فهيمه كه همين چند دقيقه پيش طرف فاطمه بود و حرفهاي او را تاييد ميكرد، حالا برعكس شده! اين بار او بود كه سوال كرد:
- همه حرف هايت قبول! ولي به نظر من مسئله ديه زن و مرد خودش به تنهايي نشون دهنده تبعيضه كه بين زن ومرد در قوانين اسلامي وجود داره. چون كه ديه زن نصف مرده؟
فاطمه با خونسردي سوال كرد:
- خب به نظر تو چرا ديه زنها نصف مردهاست؟
فهيمه چند لحظه مكث كرد. انگار ترديد داشت. كمي دماغش را خاراند و بلاخره تصميمش را گرفت. منتها لحنش هنوز قاطع نبود:
- اگه ديه رو معادلي براي جبران از بين رفتن تمام يا جزئي از انساني بگيريم، اين نشون ميده كه ارزش زن از لحاظ انساني نيمي از ارزش مردهاست. البته در قوانين اسلام!
- براي اين كه درست يا غلط بودن ادعاي تو ثابت بشه، بايد مشخص بشه كه آيا پول ديه بر اساس ارزش انسانس و معنوي افراد مشخص شده يا نه؟ ادعاي ما اينه كه ديه، پول جان و معادل ارزش انسان نيست.
- صرف ادعا كه فايده نداره. من هم خيلي چيزها ميتونم ادعا بكنم.
- دليل هم دارم. دليل اول اين كه ديه زن و مرد تا يك سوم پول ديه كامل، كاملا با همديگه برابره، ولي اگر از يك سوم بگذره، تفاوت به وجود ميآد. در صورتي كه اگر بين جسم زن ومرد از لحاظ ارزش تفاوتي بود، بايد حتي در جزئي ترين مقدار ديه هم با همديگه فرق ميكردن. دليل دوم اين كه، ارزش يه عالم بيشتره يا جاهل؟ خود قرآن ميگه كساني كه ميدونن وكساني كه نميدونن با هم يكسان نيستن. يعني ازحيث ارزش انساني عالم وجاهل تفاوت هست. اين رو كه مطمئنيم. ولي آيا ديه عالم با يه فرد معمولي فرق داره؟
عوض فهيمه، عاطفه بود كه جواب داد. جواب داد كه نه،
باز هم سوال كرد. از فهيمه پرسيد:
- راستي فهيمه بگو ببينم انگشتت رو چند ميفروشي؟ فهيمه سر در نمي آورد:
- يعني چي؟
- يعني اين كه تو گفتي ديه قيمت بدن يا جان انسان هاست ديگه! منم از انگشت تو خوشم اومده، خيلي باريك و سفيد و قشنگه. ميخوام بدم به عموم تا بذاره پشت ويترين طلا فروشي اش! حالا بگو ببينم از چند شروع كنيم كه نه سيخ بسوزه، نه كباب؟!
ما تازه متوجه نكته ظريف وشوخي پر معناي او شديم. همه از اين معامله خنده شان گرفت. فقط خود فهيمه بود كه هنوز گيچ مانده بود. با حالتي كه انگار خيلي بهش برخورده است، به طرف بقيه برگشت:
- اين كارها يعني چي؟ چرا ميخندين؟! مگه نمي بينين داريم معامله ميكنيم؟ چند دقيقه دندون سر جيگر بذارين تا ما كارمون رو بكنيم، بعد هر ديوونه بازي كه ميخواين در بيارين! تازه الان اول معامله است. بعد از انگشت هم ميخوام پايش رو بخرم، براي دايیم، كفاشي داره. البته پاهاي فهيمه براي كفش بچگانه خوبه.
خنده بچهها بيشترشد. حتي خود فهيمه هم پوز خندي زد.
- راستی بچهها شما هم اگه چيزي ميخواين رو در بايستي نكنين ها! درسته كه فهيمه گوشت درست وحسابي نداره. ولي اگه قصابي، چيزي توي فاميلتون باشه، هنوز گردن ودل وقلوش هست ها. اصلا چه طوره فهيمه رو حراجش كنيم.
- وبعد دستهايش را به هم كوبيد وفرياد كشيد:
- آي خونه دار وبچه دار، زنبيل رو وردار وبيار. بدو كه تموم شد. اينم آخريشه! حرف نداره. زبونش مال يه خانم دكتر بوده كه باهاش ميرفته مطب وميومده! بنا گوشش روبو. بچه اون دلش رو براي آقا بذار كنار!
سميه با دست جلوي دهان عاطفه را گرفت.
- دختر جون تو اگه اين حرفها حاليت نيست، مردم عزادار چه گناهي كردن كه بايد توي محرم صداي نكره تو رو بشنون!
هر چه عاطفه بيشتر دست وپا ميزد، بچهها بيشتر مي خنديدند. بلاخره فاطمه گفت:
- ميبينيد بچه ها، همين طنز ظريف عاطفه نشون داد كه هيچ چيزي نمي تونه معادلي باشه براي جبران ازدست رفتن يه انسان، يا اجزاش! پس درحقيقت ديه هم قصد نداره چنين كاري روبكنه.
- پس دليل پرداختن ديه چيه؟*
* _ #ادامــــــه.دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸