eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
296 دنبال‌کننده
225 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
چای خوش رنگ و عطری که همیشه برای اومدن مهمون آماده بود تو فنجون های گل قرمزی که از بی‌بی برام باقی مونده بود ریختم و توی سینی ملامین گلگلی گذاشتم. قندون مشابه فنجون هارو هم توی سینی گذاشتم و به مقصد اتاق نشیمن، آشپزخونه نقلی و همیشه مرتب رو که بعد بی‌بی اجازه نداده بودم خاک بخوره ترک کردم. سینی چای رو روی میز عسلی گذاشتم. - خاله دورت بگرده فسقلی من! طهورا فنجون چای رو برداشت و نگاه مضمون داری به کیمیا انداخت. بعد هم رو به من کرد و با لبخند گفت: - خب خواهر محترمه. والا جلسه امروز فقط یه دورهمی خودمونی قرار نیست باشه! نشستم رو مبل رو به روشون و با سکوت به چشماش نگاه کردم و منتظر ادامه حرفش موندم. - ببین سها! من ازدواج کردم...کیمیا هم ازدواج کرد و حالا یه بچه داره! همه‌مون به سر و سامون رسیدیم...تو هنوز نمیخوای به علی آقای بیچاره جواب بدی؟ نگه از چشماش گرفتم و بین گل های قالی دستباف پیچ و تاب دادم. قلبم با پیش اومدن حرف علی آقا ضربان تند تری گرفت و سرخی گونه‌هام از شرم رو خودمم حس کردم چه برسه دخترا که دیگه تبهر داشتن تو تشخیص این احساسات!!! کیمیا پی حرف طهورا رو گرفت و همونطور که پستونک رو تو دهن حلما کوچولو میذاشت گفت: - سها جان! دیگه خودت خوب میدونی تو این هفت سال چی گذشته به داداشم. عشقی که تو دلش افتاد، راهی قم و حوزه ها و حجره‌هاش کرد بلکه دیدنت بی‌قرار ترش نکنه! این یک سالی ام که ملبس شده و برگشته تهران اونقدر تو خودشه و میسوزه که کم مونده دق کنه... بر خلاف میلم با شیطنت گفتم: خب عشق این سختیارم داره دیگه...شما که خودت مطلعی خواهر رنجبر! از سر کلافگی و مستاصلی هردوشون چشم غره ای نثارم کردن. طهورا - سها. میدونم که توهم ته دلت یه چیزی هست. چرا اینقدر همه رو اذیت میکنی و لجبازی در میاری؟ به خدا روا نیست عذاب دادن پسر مردم! کیمیا - سها جان! دیگه الان ۲۵ سالته...داداشم خیلی وقته منتظرته...منتظره جواب بدی بهش و دلش روشنه... لب گزیدم و نگاه از بچه ها دزدیدم. غرورم نمیذاشت به این زودیا لو بدم که ته دلم چی میگذره و تمام این هفت سال منتظر بودم که از قم بگرده و دوباره پا پیش بذاره... لبخندی لبریز از شرم و شوق تحویل دخترا دادم. - دوست داشتم بی‌بی گل‌نساء هم باشه و تو لباس عروس منو ببینه. ولی سه ساله که نیست... برق چشمای کیمیا تا آسمون هفتم رو روشن کرد و یه تبسم دندون نمای دل‌نشین رو لبش گل کرد. طهورا فنجون چایی رو زمین گذاشت و با هیجان به چشمام خیره شد. - پس مبارکه؟ سر به زیر انداختم و لبخند پررنگ تری زدم... کیمیا حلما رو زمین گذاشت و پرید بغلم. طهورا هم پشت سرش! - کیمیا داداشت منو زنده میخوادا! - هوی هوی حالا پررو ام نشو هنوز از فیلتر عمو صالح رد نشده هول برت داشته عروس خانم! خندیدیم و افق جدیدی زندگیمو روشن کرد...داداش مرصادم...کاش بودی و میدیدیم تو لباس سفید...کاش خودت بدرقه‌م میکردی... * - علی علی علی علی علی... - جانم خانم؟ عبای طوسی رنگشو رو شونه‌هاش مرتب کردم و به چشمای درخشانش خیره شدم. - هنوزم باورم نمیشه از امروز دیگه باید بهت بگیم بابایی... لبخندش محو و بعدش چشماش اندازه نعلبکی های بی‌بی گل‌نساء شد. تو چشمای سیاهم خیره شد و با بهت گفت: - چی؟! - بابا علی! دوست دارم فسقلیمون شبیه باباش بور و چشم رنگی باشه... چند ثانیه به چشمام خیره موند و بعد از هضم خبری که در نهایت غافلگیری بهش داده بودم کف خونه نشست و به سجده رفت. و خدا میدونست که چه ذوقی تو وجودش داره فوران میکنه... پایان
فنجانی چای با خدا ....
* 💞﷽💞 #بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا نویسنده :#رضوان_میم #قسمت_هفدهم چهارتایی توی خیابون
* 💞﷽💞 رمان: نویسنده: بخش اول خیلی عجیب بود.ما میخواستیم بریم حرم امام حسین یعنی تابلو های حرم امام حسین رو هم دنبال کرده بودیم. اما یهو دیدیم روبه روی حرم حضرت عباسیم.همین موقع که اومدیم از هم بپرسیم چرا سر از اینجا دراوردیم یکی از موکب های ایرانی یه مداحی گذاشت که جواب همه سوال هامون بود. هیچ وقت یادم نمیره اون مداحی رو به رو حرم عباس... وقتی مداح خوند:اذن دخول حرم تو با ابلفضله... دست عطا و کرم تو با ابلفضله حالمون خیلی عجیب بود.خیلی. فهمیدیم یه چیزی رو.برای رفتن به حرم سردار باید اجازه سقا صادر بشه... پس رفتیم برای اذن دخول حرم سردار از سقای‌ حرم. بعد از این که با بدبختی هفت خان رستم گشت و تفتیش رو گذروندیم رسیدیم توی حرم. حرم حضرت عباس... حرم امید بچه های حسین.‌‌‌.. زبان من قاصره نمی تونم چیزی بگم. من از عباس بگم؟ شما خودتون میفهمین. من بگم آب... من بگم نگاه بچه ها..‌. من به همه گفته ام شما باب الحوائج هستی عباس... امیدوام لذت برده باشید