eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
313 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨ ﷽ ✨✨ ✅ زندان ،شکنجه بخاطر اذان گفتن❗️❗️ وعنایت حضرت فاطمه زهراء سلام الله علیها ✍خاطره‌ای زیبا از زبان مرحوم حجت‌الاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی : ✍در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»! یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او». آن بعثی گفت: «او اذان گفت». برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم». مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو». برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی، الان دیگر پای من گیر است». به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود، آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید. آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد». می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم، گفتم: یا فاطمه زهرا ! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندت آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم». سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا ! افتخار می‌کنم، این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌ این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن. دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم، تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است. در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام. اعتنایی نکردم، دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا آب آورده‌ام. مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (سلام الله علیها) که آب را از دستش بگیرم. عراقی‌ها هیچ‌ وقت به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قسم نمی‌خوردند، تا نام مبارکت حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر ! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند». همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم، لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم، بلند شدم، او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن ! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا (سلام الله علیها) دختر رسول الله (ص) شرمنده کردی،؟ حضرت زهرا(سلام الله علیها) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور اگر نه همه شما را نفرین خواهم کرد. فقط بگو لبيک يازهرا (س) 📚حماسه‌های ناگفته (به روايت علی اكبر ابوترابی)، چاپ اول : ۱۳۸۸،صفحات ۱۲۵-۱۲۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اول هفته تون بخیر و شادی از امروز با ارسال رمان در خدمتتون هستم😊👇👇
* 💞﷽💞 مامان همین طور که اشک هاشو پاک می‌کرد و آب دماغشو بالا می‌کشید پاپیون سرمه ای رنگ خال‌خالی رو پایین گیس های بافته شده‌م بست و گفت :" کاش یکم دیر تر می‌رفتی مادر..." روبه مامان نشستم و دستاشو گرفتم. گونه شو بوسیدم و گفتم :" قربون اون اشکات بشم من مامان جان! کاش شمام میزاشتی مرصاد موهامو ببافه:) " مامان دستاشو با بغض از تو دستام بیرون کشید. _الان چه وقت شوخیه؟! همین مونده دم رفتنِ پسرم، هنوز چمدونشو نبسته بیاد موهای تو رو ببافه. اصلا نخواستم درس بخونی." بلند شد و رفت. میدونستم بعد از رفتنم به خونه بی‌بی گل‌نساء، مامان یک شب هم بدون گریه خوابش نمی‌بره. ولی مگه من میتونستم تو این خونه ی شلوغ درس بخونم؟! اونم واسه کنکور!!! تا همین جاش هم به لطف زیرزمینی که واسه خودم سر و سامونش داده بودم و داداش مرصاد که بچه هارو سرگرم می‌کرد تونسته بودم. تو همین فکر ها بودم و شالم رو رو سرم مینداختم که بچه ها با سر و صدا مثل همیشه دویدن تو اتاقم. انگار زلزله اومده باشه. صداهاشون باهم قاطی شده بود. _خاله/عمه سَها توروخدا نرو...نرو...!! ترنم و تبسم دختر کوچولو های دوقلوی آبجی ماهده رو رو زانوهام نشوندم. _آخه نمیشه که فدای اون خنده هاتون♡باید برم فسقلیا! (: تبسم چتری هاشو از جلو چشاش کنار زد و در کمال شیرین زبونی گفت :" حاله سَها دونم دلم بلات تَند میسه آهه.:( لپ نرم و تپلشو کشیدم. _قربون اون خاله گفتنات منم دلم براتون تنگ میشه. عرفان و عدنان، دوقلو های آبجی محدثه(که ۵ دقیقه از آبجی ماهده بزرگتره)یه قدم اومدن جلو. عدنان از جیب جلیقه خاکی رنگ شیش جیبش یه کاغذ مچاله در آورد‌. _بیا خاله جون این مال توعه. من و عرفان دوتایی کشیدیم. تو جیبم قایمش کردم مامان نبینه! بوسیدمش و کاغذ رو از دستش گرفتم. عرفان_پس من چی؟؟!! ای پسر کوچولوی حسود:) اونم بغل کردم و بوسیدم. کاغذ رو باز کردم. نقاشی من بود که محیا کوچولوی یه ساله رو بغل کرده بودم. عدنان و عرفان کنارم وایساده بودن. تبسم و ترنم هم دستای کوثر خواهر کوچیکترم رو گرفته بودن. حسنا و یوسف بچه های داداش معراج هم دست مرصاد رو گرفته بودن. هردوتاشونو دوباره بوسیدم و نقاشی رو تو جیب کوله پشتیم گذاشتم. نگاهی به خواهر زاده ها و برادر زاده های کوچولوم انداختم. بدون شک دلم برای شیطنت هاشون تنگ میشه. محدثه تو اتاق سرک کشید. _خداحافظی هاتون تموم نشد؟! وقت رفتنه ها!! دایی مرصادتونم مثلا داره میره سربازی. عرفان دست عدنان رو گرفت. _مامان راست میگه عدنان. بدو بریم پیش دایی مرصاد. هردوتاشون با بقیه بچه ها به سمت در دویدن ولی یوسف باهاشون نرفت. محدثه همونطوری که به بچه ها تذکر میداد آروم تر برن و میخندید به یوسف گفت :" تو با بچه ها نمیری عمه جون؟؟ یوسف اشک تو چشاش جمع شده بود. دستای کوچولوشو دور گردنم حلقه کرد. _عمه سَها...دلم برات خیلی تنگ میشه. ولی قول میدم هروقت رفتم مزارشهدا واسه تو و عمو مرصاد دعا کنم...!! یوسف یه بچه ی چهارساله بود و از این حرفا میزد!! کاملا به مرصاد رفته بود. یه پسر آروم و بی آزار که عاشق مرصاد و هیئت و مزار شهدا و مسجد رفتن باهاش بود. معصومیت و نور خاص چهره شو همه احساس می‌کردن. دقیقا مثل داداش مرصادم.... نوسینده :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر یوسف رو نوازش کردم و بغلش کردم. منم بغض کردم. از همه بیشتر دلم واسه یوسف کوچولوی مظلومم تنگ می‌شد. یوسف دستاشو باز کرد. گونه‌مو بوسید و قبل از سرازیر شدن مروارید های خوشگل چشماش از اتاق دوان دوان رفت بیرون. محدثه که لبخند غمگینی رو لب هاش بسته بود با صدایی که می‌لرزید گفت :" پاشو دیگه. همه تو حیاط منتظر تو هستنا! " کیف و چمدونم رو برداشتم و با محدثه به حیاط رفتیم. _آجی محدثه! _بله؟ _میاین بهم سر بزنین دیگه؟! _دیگه چی؟! ما بهت سر بزنیم؟؟؟ _چی میشه مگه؟! _عجب پررویی تو!!! _خیلی لطف دارین! _سَهاااااااا !!! بسه شیرین زبونی. اسم من سَهاست. ۱۷-۱۸ سالمه و بچه ی پنجم خانواده هستم. یه دختر درس خون، مهربون و رزمی کار. رشته‌م کیوکوشین کاراته‌ست و کمربند مشکی دارم. صمیمی ترین دوستام مهدیس و کیمیا هستن که اصلا مذهبی نیستن. منم خیلی مذهبی نیستم ولی یه خانواده خیلی مذهبی دارم که شامل پدر جانبازم، مامان خیلی خیلی مهربونم، سه تا خواهر و دو تا برادر و سه تا برادرزاده و چهار تا خواهرزاده ام میشه. به علاوه زن داداشم و دوتا شوهر خواهرم. اول معراج داداش بزرگه مونه که توی نیروی هوایی سپاه کار میکنه. زن داداش طیبه هم یه دختر خیلی خوب و مهربونه که خیلی باهم صمیمی هستیم. معراج و طیبه سه تا بچه دارن. حسنا که ۶ سالشه و یه دختر باهوش و مودبه. یوسف ۴ ساله که یه پسر مظلوم و مهربون و معصومه کاملا به مرصاد رفته. همیشه باهم میرن مسجد، مزار شهدا، هیئت. همه یوسف رو خیلی دوست دارن. چون خیلی خیلی دوست داشتنیه. محیا هم یک سالشه و آخرین بچه داداش معراجه. خیلی ناز و گوگولی. خوشمل و شیرین. بانمک و خواستنی. محدثه و ماهده خواهر های دوقلوم از داداش معراج کوچیک ترن. اون دوتا هم با دوتا برادر دوقلو ازدواج کردن. حامد و حمید. آبجی محدثه و آقا حامد چند دقیقه ای از ماهده و آقا حمید بزرگترن. آبجی محدثه و آقا حامد دوتا پسر کوچولوی دوقلو دارن که پنج سالشونه. عرفان و عدنان. طبق معمول هم الگوشون داداش مرصادمه. جلیغه و شلوار شیش جیب و انگشتر فیروزه. دوتاشونم مهربونن. یکمی هم شیطون. آبجی ماهده و آقا حمید هم دوتا دختر کوچولوی دوقلو دارن. تبسم و ترنم که سه سالشونه و آبجی ماهده همیشه موهای بلند و پرکلاغی شون رو که به خودم رفته یا خرگوشی میبنده یا میبافه. داداش مرصادم از من بزرگتره و از آبجی های دوقلوم کوچیکتر. فوق العاده مذهبی و با حیا و خوش اخلاق و بی نظیر. من و مرصاد خیلی به هم وابسته ایم. اختلاف سنی‌مون فقط دوساله ولی مرصاد خیلی روم حساسه. سخت گیری نمی‌کنه ولی غیرت برادرانه‌ش سرجاشه. میخواد خودم عقایدم رو انتخاب کنم تا بهش پایبند بمونم. تا امسال داشت درس می‌خوند ولی حالا تصمیم گرفته بره سربازی. به قول خودش باید مرد بشه. حرفایی که میزنه رو بعضی وقتا دوست ندارم. چون همش از جدایی و دل کندن و آسمونی شدن حرف میزنه. من بدون مرصاد نمیتونم زندگی کنم. از جونم بیشتر دوستش دارم. خیلیا به شوخی میگن نوربالا میزنه ولی من دلم نمیخواد...دلم نمیخواد تنهام بزاره.... خواهر کوچیک ترم هم ۱۴-۱۵ سالشه. یه دختر شیطون و پر انرژی. احساساتی و خیلی مهربون که اسمش کوثره. سر پله های ایوون وایسادم. دلم برا اتاق بنفش رنگم تنگ میشه. برا خونه ، حیاط بزرگمون ، درخت هلو و گیلاس ، استخر و ماهیاش ، زیرزمین ، غرغر های مامان ، لبخند های بابا و خاطراتش از جبهه ، بستنی خریدن های هرشب داداش معراج ، حرص خودن های زن داداش طیبه ، کل کل های آبجیای دوقلوم ماهده و محدثه ، جوج زدن های خواهرشوهر های دوقلوم حمید و حامد ، نق زدنای کوثر و سر و صداهای بچه ها ، چهاردست و پا رفتن محیا و حتی انباری تاریک که می‌ترسیدم ازش. داشتم می‌رفتم که دور از همه ی اینا واسه کنکور درس بخونم. خونه ی ساکت و خلوت بی‌بی گل‌نساء ، خاله ی بابا.... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُذِلَّ الْكافِرِينَ الْمُتَكَبِّرِينَ الظَّالِمِينَ... 🌱سلام بر شما! می گویند می آیی و در دادگاه عدالتت ، هیچ ظالم متکبری در امان نخواهد ماند. منتظریم ! و ایمان داریم به چنین شنیده ای... 📚 صحیفه مهدیه، دعای استغاثه به حضرت صاحب الزمان 🕊🌹 🕊🍃🌹✨✨🕊🍃🌹✨✨🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت2 سر یوسف رو نوازش کردم و بغلش کردم. منم بغض کردم. از همه بیشتر دلم واسه یوسف کوچول
...از قضا روز رفتن من‌ و اعزام سربازی مرصاد هم یکی شده بود و این اعضای خانواده رو دلتنگ تر می‌کرد. دوری مرصاد برا همه مون خیلی سخت بود. خصوصا برای من که تنها همدمم بود از بچگی...! و... برای یوسف... خونه توی تکاپو بود و مثل همیشه شلوغ. ولی از سر و صداهای کوثر خبری نبود. طیبه که محیا رو بغل کرده بود و نظاره گر خانواده ی پر جمعیت ما بود نزدیکم اومد : _کوثر تو اتاقشه قهر کرده!! کوله و چمدونمو زمین گذاشتم و به طرف اتاق کوثر دویدم. الان بود که تاکسی ها بیان و لحظه ی خداحافظی بدون اون سپری بشه. به اتاقش که رسیدم در زدم. _کوثریم! آجی...نمیخوای خدافظی کنی؟! صدایی نیومد. در رو باز کردم و رفتم تو. کوثر رو تختش نشسته بود، زانو هاشو بغل کرده بود و داشت گریه می‌کرد. کنارش رو تخت نشستم و دستمو رو شونه‌ش گذاشتم. _آجی کوثرم قرار نبود گریه کنیا! هم من هم داداش مرصاد زودی بر می‌گردیم...(الکی😐) روشو ازم برگردوند. _نخیر...دروغ میگی‌. زود نمیاین. تو معلوم نیس کی برگردی. داداش مرصادم ۲ سااااااااال دیگه میاد. به سمت خودم کشیدمش و بغلش کردم. با بغض گفتم :_آره خب. ولی... تا چش روهم بزاری برگشتیم. قول میدم بهت... می‌خواست چیزی بگه که حسنا در حال تاب دادن موهای موج دار و بلندش تو چارچوب در ظاهر شد. _عمه سَها تاکسیا اومدن. بالاخره لحظه رفتن رسید. از رو تخت بلند شدم. چطوری دل می‌کندم از این‌ هیاهو؟!...ولی تصمیم خودم بود. باید می‌رفتم! کوثر رو هم به زور بلند کردم. _پاشو دیگه کوثر. داری لوس بازی در میاریا. الان مرصاد میره نمیتونیم باهاش خداحافظی کنیم. با چشمایی پر از اشک با تک تک اعضای خانواده خداحافظی کردم. اما وقتی به مرصاد رسیدم دیگه چشمام تحمل نکردن‌و شروع کردن به باریدن. مرصاد دستاشو باز کرد و منم بی مقدمه تو آغوش گرم برادرانه‌ش جا گرفتم. سرمو به سینه‌ش چسبوندم و گریه کردم. _دلم برات خیلی تنگ میشه داداش مرصاد... _من بیشتر سَها کوچولوم...ولی...باید ازم دل بکنی...نباید اینقدر بِهِم وابسته باشی سَها...قرار نیست همیشه پیشت بمونم آجی... اینا رو تو گوشم گفت... _مرصاد اینطوری نگو! من بدون تو چیکار کنم؟!...نباید تنهام بزاری... بازم داشت از اون حرفا میزد. بعد از چند دقیقه اشک ریختن تو آغوش داداش عزیز تر از جانم بالاخره با بوق ماشین ها و غرغر های خواهر های دوقلوم از مرصاد دل کندم و با یه دل پر از دلتنگی سوار ماشین شدم. مقصد، خونه ی آروم و دل نشین بی‌بی گل‌نساء!... تو ماشین به شب قبل فکر میکردم. که با مرصاد تو حیاط حرف می‌زدیم. _داداش مرصاد... _جانم آبجی؟! _فردا... اشک تو چشمای هردومون جمع شد. دوسال دوری مرصاد خدایی خیلی واسم سخت بود. سخت تر از چیزی که بخوام فکرشو بکنم. _سها... _جان سها داداشیم؟! _باید ازم دل بکنی آبجی... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_باید ازم دل بکنی آبجی...باید دل بکنم تا به آسمون برسم...نباید بِهَم وابسته بمونیم... _مرصاد چرا اینطوری می‌گی؟!.چرا باید ازت دل بکنم؟!.چرا باید ازم‌ دل بکنی؟!.چرا باید به آسمون برسی؟!.چرا باید با دل کندن به آسمون‌ برسی؟!.چرا؟!.اصلا اینا که می‌گی یعنی چی؟!... حرف دل کندن عصبانیم‌ می‌کرد. دست خودم نبود. باباهم وقتی می‌گفت من دلم پیشت مامانت و معراج بود واسه همین شهید نشدم هم همینطوری می‌شدم. اعصابم خورد می‌شد. من حتی یک روز هم بدون مرصاد زنده نمی‌موندم. _سها...آخه من نمیخوام بمیرم... _عه !!! داداااااااااش !!! زبونتو گاز بگیر !!! _سها من‌ نمیخوام بمیرم. من...من باید......من قشنگ ترین مرگ رو میخوام... با حرفاش داشت اشکامو در میاورد. دیگه طاقت نیاوردم. خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم. _داداش مرصاد توروخدا! جون سها حرف رفتن نزن. آخه کجا میخوای بری که اینطوری که می‌گی؟!...داداش من به یه لحظه نبودنت فک نمیکنما. _باشه. باشه آبجی توروخدا گریه نکن. باشه چشم‌گریه نکن... گریم که بند اومد ازش جدا شدم. با بغض و چشمای خیسم به چشمای خیسش خیره شدم. چه مرگی اینقدر قشنگه که مرصاد نمیخواد معمولی بمیره؟! چقدر قشنگه که باید از منی که یک شب بی خبر ازم نمیمونه دل بکنه تا بهش برسه؟! خدایا...من داداش مرصادمو دوست دارما... عاشقشم... ازم نگیرش... ماشین سر کوچه قدیمی و باریک وایساد. کوله پشتیمو انداختم رو شونه مو و چمدونمو از صندوق عقب ماشین برداشتم. پول رو حساب کردم و توی کوچه ی قدیمی و پر از خاطره به طرف در قدیمی سفید رنگی که انتهای کوچه بود و منتظر من، راه افتادم. بچه که بودم با بابا و مرصاد به بی‌بی سر میزدیم. اما چیزای زیادی بود که توی این ۱۸ سال نفهمیده بودم. زنگ در رو فشار دادم. _اومدم. اومدم.!! بعد از چند دقیقه انتظار در قدیمی زنگ زده باز شد و بی‌بی با قد خمیده و یه لبخند شیرین رو لب هاش تو چارچوب در نمایان شد. چهره ی با محبت و آشناش که روزای بچگیمو یادآوری می‌کرد گل لبخند رو روی لب هام کاشت. اونقدر دلتنگش بودم که دلم می‌خواست فقط نگاهش کنم. انگار نه انگار ماه پیش بهش سرزده بودم تا خبر بدم چند ماهی مهمونش هستم. _سلام بی‌بی گل‌نساء جون. _سلام دخترم. تویی؟؟ (چه سوال عجیبی!!!) _منتظر کس دیگه ای بودین؟؟... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸