فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت10 ...نزدیک یک ساعتی از هر دری گفتیم و خندیدیم. من از خانواده شلوغ پلوغم گفتم و او
#طریق_عشق
#قسمت11
_...حالا قراره چیکارکنیم؟!
_لباس هاتو در نیار منم حاضر شم بریم بیرون
_بیبی! کجا بریم؟!
_میخوام غافلگیرت کنم. فقط...
_فقط چی؟؟
_هیچی ولش کن.
کنجکاو شدم ببینم چی میخواست بگه. ولی بیخیالش شدم.
_پس تا شما حاضر بشین من یه آژانس بگیرم.
_آژانس لازم نیست سها جان!! پیاده میریم. زیاد دور نیست.
_به خاطر شما گفتم. اذییت نمیشین؟؟
_نه مادر!! یه ذره راهه!
_چشم. هرچی شما بگین.
بعد از اینکه بیبی آماده شد ، البته آماده شدن خاصی نداشت؛ فقط چادر سرش کرد؛ خیلی مشتاق و کنجکاو بودم ببینم کجا میخوایم بریم.
کوچه هارو که تک تک رد میکردیم سعی میکردم مسیر یادم بمونه. لازم بود واسه ۶ ماهی که قرار بود پیشه بیبی زندگی کنم اینجا هارو خوب یاد بگیرم. حدود سه تا کوچه شد.
به خیابونی رسیدیم که ته یکی از کوچه های پهنش یه در بزرگ بود که بالاش نوشته بود : معراج شهدا ...
اسمش اندازه لحظه لحظه ای که با داداش مرصاد گذرونده بودم آشنا بود. اندازه حرف به حرف و کلمه به کلمه ای که از دهن مرصاد خارج میشد.
اینجا همون جایی بود که مرصاد شب و روزش رو توش میگذروند. پس... مرصاد اینجا کار میکرد. ولی چه کاری؟!....
بیبی با سکوت به راهش ادامه داد و رفتیم تو معراج شهدا.
از در که وارد شدیم یه حیاط بزرگ بود که سمت چپش نزدیک در ورودی یه باغچه و چندتا درخت میوه داشت. چندتا صندلی مثل صندلی های پارک هم بود واسه نشستن. انتهاشم یه محوطه شیشه ای بود که سه تا پله میخورد میرفت بالا و ضریح شهدا وسطش بود و کاملا مشخص.
دو طرف بنای شیشه ای و چشم نواز مزار شهدا چند تا کانکس مانند بود که چندتا در داشت. مدیریت، برادر سجادی(؟!😐)، بسیج خواهران، بسیج برادران، حسینه که وسعتش یکم بیشتر بود و اتاق تجهیزات و مهمات که گوشه ترین در بود.
_سها جان! حواست کجاست مادر!!
با صدای بیبی به خودم اومدم.
_امممم...ببخشید. حواسم همین جا بود بیبی!
وارد مزار شهدا شدیم. سمت چپ ضریح واسه آقایون بود سمت راست واسه خانوما! سمت راست کنار ضریح شهدا که نور سبز توش بود نشستیم و بیبی شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و من همچنان مشغول برانداز محیط بودم.
_سهاجان!
_بله بیبی گلنساء.
_حتما تعجب کردی که چرا آووردمت اینجا.
_خب...آره یکم.
_شهدایی که اینجا دفن شدن همه گمنام هستن. ۵ تا جوون گمنام که پدر مادرشون چشم به راهشون هستن...
و اشک تو چشماش جمع شد. خیره به شهدای گمنام تو ضریح فکرم رفت پیش پدر مادرشون!! چقدر سخت!! این همه ساااال هیچ خبری از پسرت که شاید پسر بزرگ خانواده باشه، شاید تک پسر باشه، شاید ته تغاری باشه و هزاران شاید دیگه که میتونه شرایط رو سخت تر کنه واسه انتظار نداشته باشی!!
داشتم به صبر خانواده شهدا خصوصا گمنام ها و مفقود الاثر ها پی میبردم که بیبی ادامه داد:_ اینجا فقط شهدا دفن نیستن. اینجا یه دنیا دور از همه تعلقات دنیاست واسه کسی که خسته شده...
با تعجب به بیبی نگاه کردم. خسته شده؟؟...
_خسته شده از دور و زمونه ای که رنگ شهدا خالیه توش...سها مادر...اینجا یه عالم دیگهست...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت12
...با سکوت فقط به حرف های بیبی گلنساء گوش دادم. حرفاش بوی دلتنگی میداد. برق نگاهش! میدونستم لازم داره درد و دل کنه. ولی چرا اینقدر غیر مستقیم؟! چرا حرف دلشو نمیگه؟! چرا اینقدر مقدمه چینی؟!
حدود یک ساعتی بیبی برام حرف زد و من فقط گوش دادم. با اینکه چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم ولی احساس میکردم از اینی که هستم راضی نیستم. در مقابل این همه دلتنگی، این همه صبر، این همه درد و دوری، من هیچی نبودم...
بالاخره تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. اونجا خیلی به دلم نشست. یه آرامشی داشت که تاحالا نداشتم!! تو وجب به وجبش مرصاد رو میدیدم. پسرایی که اونجا بودن یه جورایی خیلی شبیه مرصاد بودن. نه از نظر ظاهری،،،! البته از نظر ظاهری هم همتیپ مرصاد بودن! ولی رفتارشون...
پله های مزارشهدا رو که اومدم پایین چشمم خورد به دری که سمت راست حیاط بود :《وصال معراج...》... چه اسم عجیبی!! و قشنگی!! روی درش نوشته بود (بدون هماهنگی وارد نشوید! ورود افراد متفرقه ممنوع!) مثل همیشه کنجکاو شدم بدونم اونجا کجاست. ولی فعلا بیخیال شدم.
چند قدم جلو تر که رفتیم بیبی یه دفعه وایساد و نشست رو زمین. قیافهش رفت توهم و دستشو گذاشت رو قلبش! یاخداااا!!!
_بیبی....!!!!
صدای بلندم توجه همه افرادی که اونجا بودن رو جلب کرد. چند تا از دخترای چادری که اونجا بودن سریع دویدن طرفمون و بیبی رو صدا میکردن : گل نساء خانوم! گل نساء خانوم! حالتون خوبه؟! گلنساء خانوم!!
چندتا از پسرا هم نزدیکمون وایسادن و به همون اندازه نگران بودن و بیبی رو صدا میکردن. رفتاراشون برام غریب بود! کپ کرده بودم. چی شد یهو؟!..
یکی از دخترا که یه روسری یشمی سر کرده بود رو به یکی از پسرا گفت :" داداش بیبی باز سکته کرده زنگ بزن اورژانس!!..."
پسره هم بی معطلی زنگ زد اورژانس.
اشک چشمام مثل رودخونه جاری بود و فقط بیبی رو صدا میزدم. دخترا هنوز نسبتم با بیبی گلنساء رو نفهمیده بودن واسه همین با تعجب نگام میکردن.
تا اورژانس برسه یکیشون که فک کنم دکتر بود یه کارایی کرد تا اورژانس برسه.
پسرا در رو باز کردن تا اورژانس بیاد تو. بیبی رو سریع سوار اورژانس کردن. یکی از دخترا بهم گفت :" منتظر چی هستی؟! بیا دیگه!"
همون طوری که گریه میکردم سوار آمبولانس شدم. بیبی گلنسام، عزیزترین فرشته زندگیم داشت جلو چشام جون میداد. دستشو محکم گرفته بودم و با اشک صداش میکردم. چشماش نیمه باز بود و داشت با لبخند نگام میکرد.
_بیبی!! بیبی گلنسام! توروخدا طاقت بیار! توروخدا طاقت بیار! بیبی چی داری میبینی که لبخند رو لباته؟! توروخدا بیبی! من بعد تو نمیمونما!!
دختری که همراهم سوار آمبولانس شده بود بیصدا داشت گریه میکرد و به من و بیبی گلنساء نگاه میکرد. همون دختر روسری یشمی!!
بیبی آروم داشت زیر لب یه چیزایی زمزمه میکرد. اون وسط مسطا فقط کلمه "سیدجواد" رو شنیدم که بعدش پسرم خطابش کرد.
تو همون حال آشفتهم هزاران سوال درباره سید جوادی که بیبی پسرم صداش کرده بود تو مغزم چرخید و رسید به اینکه بیبی داره هذیون میگه! ولی کدوم پسر؟! کجاست اون پسر؟!
توی بیمارستان دخترا و پسرایی که کمکم کردن و بیبی رو میشناختن دست کمی از خودم نداشتن. آشفته و پریشون...
دختری که تو آمبولانس باهام بود نزدیکم شد و بعد کلی دست دست کردن و من و من با لبخندی که سعی میکرد اشک ها و نگرانی شو پنهان کنه گفت :_عزیزم...تو...نسبتی با گل نساء خانوم داری؟!
_نوهش هستم!
_آخه تاحالا ندیده بودمت! واسه همین پرسیدم. میدونستی گل نساء خانوم قلبش ضعیفه دیگه!!
_بیبی گلنساء؟! قلبش ضعیفه؟! من...نمیدونستم!
سرشو انداخت پایین.
با دودلی گفت :_بیبی گلنساء مشکل قلبی داره! قلبش ضعیفه! این...سومین سکتهشه که ما رسوندیمش بیمارستان!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت13
...بیبی گلنساء؟! سکته؟! وای خدایا!! خدایا خودت نگهش دار!!!...
_داری باهام شوخی میکنی؟! بیبی سالمه... اون حالش خوبه... اون منو تنها نمیزاره.
کلماتم همراه با اشک از زبونم جاری میشدن! اونم داشت اشک میریخت. باور اینکه بیبی قراره اینقدر زود ترکم کنه برام یه کابوس بود. یه کابوس تلخ...
اونقدر حواسم پرت بیبی بود که یادم رفت به بابا و معراج زنگ بزنم. ولی بچه های معراج شهدا حسابی کمک کردن. نمیدونم اونا نبودن باید چیکار میکردم.
دکتر از بخش اومد بیرون و همه نگران راه افتادیم دنبالش.
_آقای دکتر حال بیبی چطوره؟!
دکتر_خداروشکر خطر رفع شده...ولی...
پسره که زنگ زد به اورژانس_ولی چی دکتر؟!
دکتر_فعلا کاری از دست ما بر نمیاد. فقط دعا کنید.!!
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد. ناخودآگاه خودمو تو آغوش دختری که اصلا نمیدونستم کی بود ولی مثل یه خواهر کمکم کرده بود جادادم و هردو گریه گردیم.
روی صندلی نشسته بودم و آشفته و بیقرار به اتفاقاتی که قرار بود بیافته فکر میکردم. بیبی تنهام میزاره...من میمونم و یه دنیا حسرت...من میمونم و خاطراتش...من میمونم و کلی سوال درباره "سیدجواد" و اتاقم و تسبیح سبز...من میمونم و خاطرات دوروز که اندازه دو قرن باهاشون خوش بودم...
تو فکر بعد از بیبی گلنساء بودم که یکی نشست کنارم. همون دختره!
با تردید و من و من گفت و گوی بینمون رو شروع کرد.
_ام! میگم...نگران نباشیا! بیبی گلنساء...زود حالش خوب میشه!!(😔)
اونم دست کمی از من نداشت. تضاد اشک و لبخندش هم دلگرمی بود واسم و هم نمک رو زخمم...
_شما و دوستاتون خیلی کمکم کردین. شرمندهتون شدم! شما برگردین. من هستم. به بابام هم زنگ میزنم بیاد. بیشتر از این معطل نشین!...
حرفایی که میزدم از ته دلم نبود. دلم میخواست بمونن و دلداریم بدن. بگن که مثل دفعه های قبل بیبی گلنسام، عمرم، زندگیم، چشماشو باز میکنه! دلم میخواست پیشم بمونن. از تنهایی بعد بیبی میترسیدم....
_نه بابا! این چه حرفیه!؟ بیبی گل نساء واسه همه ما مادری کرده! اگر مادر بزرگ توئه، مادر ماست! نمیتونیم تنهات بزاریم. بقیه بچه هارو میفرستم خونه. ولی من و داداش طاها هستیم. تو این شرایط تنهایی کاری از دستت بر نمیاد. بهتره که باشیم پیشت!
_شرمندهم میکنین این طوری. نمیدونم چطوری جواب محبت هاتون رو بدم...
سرمو انداختم پایین. این همه محبت برام غریب بود. اونم از یه غریبه! غریبه ای اندازه صدتا دوست در حقم خوبی کرده بود! تو یک ساعت!
_راستی! من طهورام! از بچه های معراج شهدا
باهمون لبخند غمگینی که رو لب هام بود جوابشو دادم.
_سها...اسمم سهاست!
_سها...چه اسم قشنگی! خوشبختم عزیزم.
_همچنین.
حدود یک ساعتی از آشناییم با طهورا و بقیه بچه های معراج شهدا و اتفاق تلخی که واسه بیبی افتاد گذشت. طهورا بچه هارو به زور فرستاد خونه شون و فقط خودش و داداشش موندن پیشم که تنها نباشم. به بابا هم زنگ زدم زود خودشو برسونه. داداش طهورا آقا طاها هم خیلی تو کارای بیمارستان کمک کرد تا بابا بیاد.
پشت شیشه داشتم به بی بی گل نساء که رو تخت بیمارستان خوابیده بود نگاه میکردم که صدای اذان از مسجد نزدیک بیمارستان بلند شد. چه عجیب!!! تو این هیاهوی بیمارستان چطوری صدای اذان رو شنیدم؟! طهورا دست گذاشت رو شونهم و با لبخندش باز بهم دلگرمی داد.
_سهاجان داره اذان میده نمیای بریم نماز
نماز؟! چه واژه قشنگ و زیبایی!! یه لحظه رفتم تو فکر. خدایا! قول میدم...قول میدم از همین الان نماز بخونم فقط بیبی خوب بشه!!
__آره!!!!!فقط....
_فقط چی؟؟؟؟
....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت13 ...بیبی گلنساء؟! سکته؟! وای خدایا!! خدایا خودت نگهش دار!!!... _داری باهام شوخی
#طریق_عشق
#قسمت14
_فقط...ام! وضو ندارم.
_این که ایرادی نداره! میریم باهم وضو میگیریم. خوبه؟!
گرمای لبخندش تا اعماق قلبم رفت و لبخند رو مهمون لب هام کرد. ولی نگران بیبی گل نساء بودم.
_آره. ممنون! ولی...
_نگران بی بی نباش! مراقبشن. زود میایم.
با تردید قبول کردم و رفتیم وضو بگیریم. از ۱۲ - ۱۳ سالگی به بعد وضو نگرفته بودم. حس آرامشی که بهم داد وضو گرفتن تاحالا نداشتم. با کلی زور و زحمت یادم آوردم که نماز چطوری بود. میخواستم شروع کنم که دیدم طهورا داره با تعجب نگام میکنه!
_ام...سهاجان! فک کنم موهات بیرونه!
وای عجب سوتی ای!(🤦🏻♀) سریع شالمو کشیدم جلو.
_اِ راست میگی...حواسم نبود! ببخشید.
_خدا ببخشه خواهر.
چطور حواسم نبود؟؟ اونقدر مشغول بیبی گلنساء بودم که همه چی یادم رفته بود.
نمازمو شروع کردم. تو نماز ناخودآگاه حواسم میرفت سمت معنی چیزایی که می گفتم. تا حالا اینقدر دقت نکرده بودم بهشون! چقدر قشنگ! عجب آرااااامشی!(😍) خدایا! ببخشید که تاحالا ازت غافل بودم. آخر های نماز عشا بودم که داداش طهورا، آقا طاها دم در نماز خونه زنونه صدا زد :_طهورا! آبجی! بیبی به هوش اومد! بیبی بهوش اومد!!!
خدایا فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بدی! نمازم و سریع تموم کردم و دویدم طرف اتاق بیبی. اشک هام مثل رودخونه جاری بود و لبخند رو لب هام محو نمیشد. خدایا ممنونتم! ممنونم خدایا! ممنونم! فقط بی بی رو ازم نگیر! منم قول میدم همه نمازامو اول وقت بخونم!
هر سه تامون پشت شیشه منتظر بودیم دکتر بیاد بیرون و اجازه ملاقات بده. بابا هم اومد و کنارمون وایساد. خیره به خاله ی عزیزتر از جونش داشت با خوشحالی وصف ناپذیری ذکر میگفت.
بیبی سرشو برگردوند و از پشت شیشه با همون لبخند شیرین و مهربونش نگاهمون کرد. هرچهارتامون دستمونو گذاشتیم رو شیشه و بالبخند آمیخته با اشک شوق جوابشو دادیم.
طهورا_خدایا شکرت.
تو یه تصمیم ناگهانی تصمیم گرفتم طهورا رو بغل کنم. محکم بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونهش.
_طهورا ممنونتم. امروز اگه شما نبودین معلوم نبود چه بلایی سر بیبی گلنساء و من بیاد! من زندگیمو مدیونتم!
اشک شوق از چشمای هردومون مثل چشمه میجوشید. آقاطاها و بابا هم داشتن با لبخند نگامون میکردن.
خدایا اندازه همه چیزایی که آفریدی ممنونتم! ممنونتم که ختم بخیر شد!!!...
حدود یک ماه از اون ماجرا گذشت. بیبی هم هیچی از "سید جواد" نگفت بهم و منم باز نپرسیدم سوالاتی رو که رسیدن به جوابشون شد رویای هر شبم.
هروقت دلم تنگ میشد راهم و کج میکردم سمت معراج شهدا. با طهورا و دخترا هم حسابی رفیق شدم. با وجود تفاوت های ظاهری مون خیلی باهام خوب و مهربون بودن. رابطه ام داشت با مهدیس و کیمیا رفته رفته کمتر میشد و با طهورا و بچه های معراج شهدا بیشتر. از این دوستی راضی بودم. اونا حتی رو اخلاقم هم تاثیر گذاشته بودن!
از طرفی اونجا دلتنگیم نسبت به مرصاد رو هم کمتر میکرد. چون حضورش رو همه جا حس میکردم.
از قضا طهورا و برادرش همسایه و هم کوچه ما در اومدن! سه تا خونه اونور تر خونه بیبی گلنساء!!!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت15
...دونه های برف رو زمین نشسته بودن و هوا حسابی سرد شده بود. پرده ی سفید اتاق رو کنار زدم و از قاب پنجره چوبی به حیاط پشتی نگاه کردم. مرغ و خروس و جوجه ها تو لونه شون قایم شده بودن و پرنده تو آسمون برفی عصر پر نمیزد.
چشمم کف حیاط داشت میچرخید که گنجیشک کوچولویی که کف اتاق افتاده بود رو دیدم. ای خدا! کوچولوی بیچاره!
ژاکت بافت یاسی رنگم رو پوشیدم و سریع از اتاق دویدم بیرون. در حیاط پشتی رو که باز کردم سوز سرمای زمستون پوست سفیدم رو سوزوند و چشمام یخ کرد. دمپایی های پلاستیکی بیبی رو پام کردم و روی برف های نرم کف حیاط دویدم و گنجیشک کوچولو رو با احتیاط برداشتم. داشت میلرزید. زیر ژاکتم کردمش و بردمش تو! گذاشتمش رو تخت و ژاکتم رو آویزون کردم. کوچولوی بیچاره!! داشت میلرزید. لرزی که هم به خاطر ترس بود و هم به خاطر سرما!
_جوجو همینجا بمون برات دونه بیارم.
جلدی از تو کابینت بیبی کیسه ارزن رو برداشتم و یه مشت ریختم تو در قوطی و پریدم تو اتاق. جوجه خیره شده بود به قاب عکس رو میزم که عکس همون پسر جوون قاب عکسا بود.
_آخی! جوجو! توهم دوسش داری؟ منم خیلی دوسش دارم. آخه تو این یه ماه خیلی کمکم کرده. واسه نماز صبح بیدارم کرده! و کلی کمک دیگه!! یه جورایی باهام...حرف میزنه!!!!!! ببین جوجو. من نمیدونم کیه؟! ولی...خیلی آدم خوبیه! اینو احساس میکنم...
داشتم با جوجه گنجیشک کوچولو حرف میزدم و درد و دل میکردم که بی بی صدام کرد.
_سها مادر!...
ندای دعوت به عصرونه دلخواهم، شیر و کیک شکلاتی از طرف بیبی گلنساء، از تو عالم درد و دل با گنجیشک بیرونم آورد.
_جوجو همین جا بمون هوا که باز شد برت میگردونم به لونهت! باشه!!
جوجه کوچولو رو با قاب عکس رو میز و آب و دونه و یه جای گرم و نرم تنها گذاشتم و رفتم آشپز خونه پیش بیبی گلنساء.
ماجرا رو که براش تعریف کردم خندید و کیک شکلاتی رو برام شیرین تر کرد. یه تیکه کیک بزرگ گذاشتم تو دهنم و گفتم :_بیبی جون امروز با طهورا میریم معراج شهدا. شما نمیاین؟؟
_نه مادر! کلی کار دارم تو خونه!
_چشم هرطور راحتین.
_ولی مادر هوا خیلی سرده! برف هم داره میاد. پیاده میرین؟؟
_بله بیبی! نگران نباشین مراقبیم.
_در پناه خدا مادر!!
_قربونتون برم که به دعاهای شما زنده و سالمم.
_خدا نکنه دخترم.
ته لیوان شیر رو سر کشیدم و گونه ی بیبی رو بوسیدم. سینی لیوان شیر و پیش دستی رو که گذاشتم تو ظرفشویی گوشیم زنگ خورد...
_بله؟!
_....
_سلام طهورا خوبی؟!
_....
_اممممم...نمیدونم! بزا از بیبی بپرسم
_.....
گوشی رو از گوشم دور کردم و رو به بیبی گل نساء گفتم :_بیبی جان طهورا میگه داداششون آقا طاها مارو میروسنن با ماشین خودشونم تو معراج شهدا کار دارن. اجازه میدین؟!
بیبی_باشه دخترم اشکال نداره! فقط مراقب باشین.
_چشم بیبی.
دوباره تو گوشی به طهورا گفتم :_باشه عزیزم فقط ساعت چند؟!
_....
_آهان باشه پس یک ساعت دیگه منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و دوباره بیبی رو بوسیدم.
_پس بیبی با اجازه من برم حاضر بشم.
_برو مادر خدا پشت و پناهتون.
_قربونت برم بیبی جونم!! با اجازه.
و آشپز خونه نقلی و دلنشین بیبی گلنساء رو به مقصد اتاق و کمد لباس هام ترک کردم. جوجه گنجیشک انگار خیلی بهش خوش گذشته بود. دونه هاش نصف شده بود و خوابش برده بود. آخی! طفلکی!
یه شلوار لی و کاپشن مدل اور دخترونه یشمی پوشیدم و یه شال مشکی سرم کردم. پوتین بندی هامم پام کردم و بعد از خداحافظی با بیبی رفتم بیرون. کوچه یکپارچه سفید بود و حتی ردپای گربه هم دیده نمیشد.
ماشین آقاطاها دم در خونه شون روشن بود و آقاطاها نشسته بود تو ماشین و انگار منتظر طهورا بود. طهورا که اومد بیرون دویدم طرفش و سوار ماشین شدیم. (بده یکم حیا دارم طاهای خالی صداش نمیکنم. زشته خب بابا!!!!🤭)....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
🌷یه قلب عاشـق
💗یه زندگَی آروم
🌷یه دنیا شـادی
💗یه دریا خوشبختی
🌷یه آسمون آرزوی زیبا
💗همه تـقـدیم شـما
🌷 #صبح_زیباتون بخیر🌷
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت15 ...دونه های برف رو زمین نشسته بودن و هوا حسابی سرد شده بود. پرده ی سفید اتاق رو
#طریق_عشق
#قسمت16
طهورا هم با من پشت ماشین نشست. ماشینش یه سمند تر و تمیز و سفید بود.
تو معراج شهدا افراد زیادی نبودن. من بودم و طهورا و آقاطاها و چند تا از دخترا و چندتا از پسرا که بین "وصال معراج" و بسیج برادران و برادر سجادی(😐) رفت و آمد میکردن. هنوز نفهمیدم "وصال معراج" کجاست؟! و اتاق برادر سجادی!!!!
داشتیم از جلوی "وصال معراج در میشدیم که آقا طاها با اجازه ای گفت و ازمون جداشد. زدم به پهلوی طهورا.
_میگم طهورا؟!
_بلی؟!
_امممم...تو "وصال معراج" چیکار میکنن؟!
_میگم بهت!
_من خیلی وقته این احساس فضولی رو سرکوب کردما!
_باشه بابا عجول! میگم بهت.
کفشامونو در آوردیم و وارد مزار شدیم. بعد از زیارت عاشورا باز زدم به پهلوی طهورا.
_میگم طهورا؟!
_بلی خواهر؟! باز حس فضولیت نسبت به چیزی گل کرده؟!
_ام...تو بسیج چیکار میکنن؟!
_به...به...! خــــــــــــــــــعــــــــــــــلی کـــــــــــارا!!!
_میگم طهورا
_بلی خواهر جان؟!
_من عضو بسیج نیستما!
یهو با شوق و ذوق از جا پرید.
_ووووووووووووووویی!!!! سها میخوای عضو بسیج بشی؟!
_بابا یواااااش!!! آره خب! نمیتونم؟؟
_کی گفته نمیتوووووونی؟! قربونت برم من بدو بریم پیش خانم رجایی.
با شوق و ذوقی که داشت دستمو محکم گرفت و بلندم کرد. داشتم با کله میخوردم تو شیشه در! اجازه نداد بند کفش هامو ببندم. داشتم پله هارو میخوردم زمین که وایساد و افتادن روش!
_وای طهورا کشتی منو!!! چه خبره!!!
برگشت طرفم. قیافش پوکرِ پوکر بود.
_سها؟!
_بلی خواهر جان؟!
_کمی شناسنامه و عکس داری همراهت؟!
_خب...نع.
_سها!
_بلی خواهر؟!
_بدو! بدو بریم خونه بردار.
_طهورا! شوخی میکنی آیا؟!
_نع!! دادااااااااااااش!!
طاها که داشت از کنارمون رد میشد با تعحبی که یکن عصبانیت قاطیش بود برگشت. صداشو آورد پایین.
طاها_طهورا! اینجا نامحرم هست داد میزنی آبجی!!
طهورا سرشو شرمنده انداخت پایین.
طهورا_ببخشید داداش. یه دیقه مارو میبری خونه زود برگردیم؟!
چشماش چهارتا شد از تعجب. با دیدن قیافهش خندم گرفته بود. نه میتونستم بخندم نه میتونستم جلوشو بگیرم. ته تهش شد لبخند ملیح رولبام.
طاها_واسه چی؟! تازه اومدیم که.
طهورا_آخه سها میخواد...
هنوز حرفش تموم نشده بود که با آرنج محکم زدم به پهلوش که یعنی بسه لازم نیست آبرومو ببری!!!
سریع متوجه شد و با لبخند حرفش رو خورد. یه نگاه گوشه چشمی پر منظور بهم کرد و ادامه داد :_اممم...حالا تو مارو ببر.!
طاها که چاره ای جز گوش دادن به حرف خواهر عزیز دردونه ش نداشت سرشو انداخت پایین، دستشو به نشانه اطاعت گذاشت رو سینهش و با لحن محجوبش جواب داد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸