eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
312 دنبال‌کننده
225 عکس
23 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت17 ..._چشم خواهر جان! سمعا و طاعتا. بعد سوییچ ماشین رو که یه فشنگ و یه پلاک آویزونش
روی تخت دراز کشیده بودم و به تسبیح دور دستم و قاب عکس های روی دیوار خیره شده بودم. دلم میخواست سوالی رو که خیلی وقت بود توی ذهنم حک شده بود رو بپرسم. سوالی که ۱۸ ساله ذهنم رو به خودش مشغول کرده و هیچوقت هم خیال بیرون رفتن از مغزم رو نداشته. ولی چطوری؟ اصلا نمیدونستم چی بپرسم!!! چی باید میپرسیدم؟! میخواستم بپرسم این اتاق واسه کیه؟! "سیدجواد" کیه؟! نه!!! من که ناراحت شدن بی‌بی رو نمیخواستم. فکر کردن و کنار گذاشتم و به حیاط رفتم‌. دلم گرفته بود. تو ایوون وایسادم. باد سرد زمستونی صورتم رو نوازش کرد و موهام رو به پرواز درآورد. نفس عمیقی کشیدم. _بی‌بی جون سلام! خسته نباشین. بی‌بی سرش رو برگردوند و لبخندش رو هدیه کرد بهم. _سلام دخترم. زنده باشی مادر! پله ها رو سرخوش و بازی کنان دوتا دوتا پایین رفتم و کنار حوض نشستم. دستمو تو آب حوض کردم. این حوض قدیمی و قشنگ همه ی فصل های سال آب داشت و آبش هم همیشه تمیز بود. سردی آب تو پوستم نفوذ کرد و زلالیش منو به وجد آورد. دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و به قیافه مظلومی گفتم :_ام...میگم...بی‌بی جون بی‌بی گل‌نساء که میدونست ازش چیزی میخوام خندید. نزدیکم اومد و با انگشت اشاره بینیم رو لمس کرد. _چی میخوای شیطون؟! دستمو از زیر چونه‌م برداشتم و سرمو کج کردم. _میشه از کتابخونه تون استفاده کنم؟! بی‌بی گل‌نساء آروم خندید. _باشه‌. میتونی استفاده کنی. ولی... _چی؟! _ولی شاید خیلی خوشت نیاد. با شوق و ذوق از جا پریدم‌ و گونه ی بی‌بی رو بوسیدم. _اشکال نداره بی‌بی جون! مرسی. و بعد به طرف یکی از کتابخونه ها دویدم. شاید خوندن یکی از اینا حالم و بهتر میکرد. رو به روی در کتابخونه ای که کنار اتاقم بود وایسادم. نفس عمیقی کشیدم و در کتابخونه و باز کردم. دور تا در اتاق قفسه های پر از کتاب چیده شده بود. از وجود این همه کتاب تو یه خونه قدیمی شگفت زده شده بودم. تو اتاق چرخیدم و با انگشتای تشنه ی لمس کتابم اونارو لمس کردم. شاید کتابی تو ژانر موردعلاقه من نبود ولی از دیدن اون همه کتاب یه جا به وجد اومده بودم. مگه میشه آدم این همه کتاب تو خونه‌ش داشته باشه و دلش نخواد بخونه؟! یکی از کمد هارو برانداز کردم. دل به دریا زدم و یکی از کتاب هاشو برداشتم. قطر زیادی داشت. ((مفاتیح الحیاة؟!)) صفحه اولش رو باز کردم. با خط بابا نوشته بود :" تقدیم به عزیز تر از برادرم،،،سید جواد جان!" باز یه اقیانوس سوال تو مغزم جا گرفت و حمله ور شد به اطلاعات گذشته ام. گاهی بابا سراغ سیدجواد رو از بی‌بی می‌گرفت اما هیچوقت چیزی از اون برام تعریف نکرده بود. _مگه سیدجواد به بی‌بی سر هم میزنه که بخواد اینارو بخونه؟! کلافه از فکر کردن به سیدجواد مجهول الهویه کتاب قطور رو بغل گرفتم و اتاق رو ترک کردم. حضور تو این اتاق حس خوبی بهم داد!! نگاهی به ساعت تو راهرو انداختم. چقدر زمان زود گذشته بود. لبخند کم رنگی رو لبام نقش بست. جلد کتاب تو دستام رو لمس کردم و به مرصاد قول دادم بخونمش. آخه مرصاد به خوندن کتاب و مطالعه خیلی تاکید داشت. به سمت اتاقم رفتم و شروع کردم به خوندن کتاب جدید... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
* 💞﷽💞 تو کتابخونه ای که به ایوون راه داشت نشسته بودم و از پنجره حیاط رو دید میزدم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود و بی‌بی خونه نبود. نمیدونم کجا رفته بود. صبح که از خواب بیدار شدم جز میز صبحونه ی آماده چیز دیگه ای تو خونه ندیدم. بی‌بی گل‌نساء میز رو چیده بود و نون تازه خریده بود. تنها صبحونه خوردن بدون بی‌بی جان جانانم اصلا کیف نمیده. بیخیال پاییدن حیاط دل نشین خونه شدم و به سمت یکی از کتابخونه ها راهمو کج کردم. هنوز به قفسه مورد نظرم نرسیده بودم که در حیاط با صدا باز شد. تند و تیز خودمو به حیاط رسوندم. _سلام بی‌بی جون! بی‌بی که تا قبل از دیدن من قیافه غمگینی داشت لبخند زد. _سلام سهاجان! بیدار شدی مادر؟! صبحونه خودی؟؟ بی‌بی رو محکم بغل کردم. _بله قربونتون برم من! ولی بدون شما که مزه نمیده! بی‌بی با غرولند دل نشینی گفت :_خدا نکنه مادر! لهم کردی بابا یه پیرزن مگه چقدر استخون داره که بخوای بقیشم خورد کنی؟! بی‌بی رو ولش کردم. محض یکم خودشیرینی گفتم :_واااا!! بی‌بی جون! کی گفته شما پیرزنین؟! ماشالا قبراق، سرحال، از منم که جوون ترین شما!! بی‌بی خنده ای کرد. _از دست تو دختر با این شیرین زبونی هات! _میگم که بی‌بی! حالا کجا بودین؟ یه لحظه قیافه‌ش پکر شد و انگار رفته باشه تو فکر. _بنیاد شهید بودم مادر. بنیاد شهید؟! اسمشو شنیده بودم ولی نمیدونستم کجاست. خواستم بپرسم پرا اونجا که منصرف شدم و حرفمو خوردم. شاید پرسیدنش کار درستی نبود. حداقل حالا!! واسه بیرون آوردن بی‌بی جونم از افکارش که هیچ اطلاعی هم ازشون نداشتم جلوتر از بی‌بی دویدم تو ایوون. _چای تازه دم حاضره بی‌بی گل‌نساء جونم! میرم بریزم براتون. لیوانی یا استکان؟! بی‌بی ریز خندید. _لیوانی واسه شما جووناست دخترم! استکان واسم کافیه. باشه ای گفتم و با شور و شوق به طرف آشپزخونه که انتهای راهرو بود دویدم. همون طوری که میدویدم چشمامو بستم و با شادی تو دلم گفتم :_خدایا خودت بی‌بی رو برام نگه دار! سایه شو از بالاسرم کم نکنی که منم میمیرم!! ... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
* 💞﷽💞 پالتوی یشمشمو تنم کردم و کلاه خزدارشو کشیدم و سرم. تسبیح سبز رو از رو میز کنار تخت برداشتم و خواستم دور دستم بپیچم که چشمم به قاب عکس رو میز افتاد. لبخند ملیحش مثل همیشه دلبری می‌کرد. _ببین! من میفهمم تو کی هستی. بالاخره میفهمم!!! سید جواد هم باشی، از زیر سنگ هم شده، گیرت میارم. باید جواب بدی چرا این همه سال بی‌بی گل‌نسای منو تنها گذاشتی! اوکِی؟! از مدل حرف زدنم خندم گرفت. تسبیح رو دور دستم پیچیدم و کیفمو رو شونه‌م انداختم که گوشیم زنگ خورد. _بله؟! _... _باشه باشه! من آماده‌م الان میام! _... _خدافظ. طهورا دم در منتظر بود و میخواستیم برای دهه فجر و ۲۲ بهمن پرچم و سربند و پوستر بخریم‌. البته به سفارش خانم رجایی! طاها داداش طهورا هم راننده شخصیمون بود.(😑) در اتاق رو باز کردم و با چند قدم سریع خودم رو به آشپزخونه نقلی بی‌بی رسوندم. _بی‌بی جون من دارم میرم چیزی لازم ندارین؟! _نه مادر مراقب باشین. _چشم. با اجازه. _خدا نگهدارت مادر. _خداحافظ. حیاط برفی رو پشت سر گذاشتم و در قدیمی رو باز کردم. طهورا دم در منتظر من بود. _ای واااای طهورا ببخشید. خیلی منتظر موندی؟! طهورا یه چشمک همراه لبخند شیطونش تحویلم داد. _آماااااده ای؟! باید خانم رجایی رو غافلگیر کنیم. _بععععععله. دست در دست هم به طرف سمند سفید راه افتادیم. صدای له شدن برف زیر پاهام رو دوست داشتم. باد ملایم ولی سوز داری صورتم و نوازش کرد. چشمام و لحظه ای بستم‌ و به بهار فکر کردم‌. هنوز مونده تا بهار. ولی چقدر دلم برای عطر گل ها و سبزی درختا و شکوفه های صورتی تنگ شده بود. بعد از خریدن سربند های "لبیک یا خامنه ای" و پرچم در اندازه های مختلف و پوسر با عکس های حضرت آقا و امام و شهدای انقلاب و کلی طرح متنوع مربوط، مستقیم به طرف معراج شهدا رفتیم. دم در ماشین وایساد و من و طهورا با شوق و ذوق پیاده شدیم و راهمون رو به طرف بسیج کج کردیم. بچه های معراج برای دهه فجر و ۲۲ بهمن که چند روز دیگه بود حسابی تو جنب و جوش بودن. هم برای برنامه های خود معراج شهدا، وهم برای برنامه راهپیمایی. شروع برنامه های دهه فجر نزدیک بود و همه در تکاپو مشغول انجام و رسیدگی به فعالیت هامون بودیم. همه دخترا از بودن من کنارشون امسال خوشحال بودن. مسئولیت نقاشی و کارهای هنری با من و یکی از دخترا به اسم نگین بود. نگین یه دختر ریزه میزه و خیلی کم حرف و در عین حال یکمی هم شیطون بود. فوق العاده مهربون و عاشق حضرت رقیه(س). دوست داشت تو جمع خودمونیمون رقیه صداش کنیم. ماهم این کار رو میکردیم. هرکس مسئولیتی داشت و اکثر گروه ها چندنفره بودن. طهورا هم با دختری به اسم هدیه مسئولیت غرفه کودک و نوجوان رو به عهده داشتن. اسم غرفه شونم گذاشته بودن "طه(طاها)"(مخفف طهورا و هدیه🙂) چیزایی که خریده بودیم و نشون خانم رجایی دادیم و خیلی خوشش اومد که هم باکیفیت هستن و هم با قیمت مناسب خریدیم. طهورا یه لبخند دندون نما زد و گفت :_خانم رجایی جونم!!! میگم که...برای پذیرایی، روز ۲۱ و ۲۲ بهمن که جشن داریم، پختن کیک و شیرینی با ما باشه؟! چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با‌.....ما؟؟؟؟؟من کی داوطلب شدم که جمع بست(🤦🏻‍♀)؟! یه نیشگون از بازوش گرفتم. _ما؟؟؟؟؟!!!!! طهورا با چشم و ابرو اشاره کرد که میگم بهت! منم ساکت شدم. _بله. من و سها میخوایم پذیرایی جشن های اصلی اون دو روز رو به عهده بگیریم. خانم رجایی_باشه. ولی...زحمتتون یکم زیاد نمیشه؟! مسئولیت های دیگه هم دارینا. طهورا_نه بابا خانم رجایی! وظیفه‌ست! میخوایم یه کمکی هم کرده باشیم دیگه هزینه نشه واسه کیک و شیرینی. خانم رجایی که انگار خیلی خوشحال شده بود از پیشنهادمون(پیشنهاد من که نه! پیشنهاد طهوراااااااا! طهوراااااااا خدا بگم چیکارت نکنه😤🙁😩)حسابی استقبال کرد و منم درمونده پذیرفتم... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهي گرفتاری یڪباره برسر آدمي آوار ميشود… گاهی گره مےافتد بر روزگارمان گاهي فرصت رسیدڹ بہ مشڪلات هم نیست الهي… این گاهے ها دستماڹ را بگیر… ڪہ بیشتر از همیشہ محتاجیم…
فنجانی چای با خدا ....
* 💞﷽💞 #طریق_عشق #قسمت20 پالتوی یشمشمو تنم کردم و کلاه خزدارشو کشیدم و سرم. تسبیح سبز رو از رو میز
از اتاق خانم رجایی که اومدیم بیرون شاکی و درمونده به طهورا نگاه کردم. _طهوراااااااا. _امم. بله سهااااا؟! _عزیزم شما از من نظری خواستی؟! _خیر سهای عزیزم! _پس چراااا جمع بستی؟! _یعنی میگی نمیخوای کمکم کنی؟! ای خدااااااااا!!!!!! _نه. اینو نگفتم. کمک میکنم. ولی حداقل میگفتی بهم. _بخشخید خو. _بخشیدم! دنیااااااا مال تو. قرار شد برای جشن ها کیک دارچینی و پای سیب درست کنیم و هزینه‌ش هم دایی طهورا که خیر بود متقبل میشد. باباهم گفت کمک میکنه. قرار شد یه روز تو خونه بی‌بی درست کنیم یه روز تو خونه طهورا اینا. مشغول کشیدن طرح جدیدم بودم. مربوط به انقلاب بدون مرز بود. رقیه هم داشت توی اینترنت دنبال مطلب میگشت. یکی از بچه ها در اتاقی که توش کار میکردیم‌ رو باز کرد. دختره_سهااااااا. سرمو بلند کردم و نگاش کردم. مرضیه بود. یکی از بچه های فعال بسیج. _جانم مرضیه جان؟ مرضیه_میگم که...خانم رجایی کارت داره. _ممنون عزیزم. الان میرم. کار رو ول کردم و رفتم پیش خانم رجایی. تو راه فکرم هزار جا رفت. یعنی چیکار داره؟! آروم در زدم و رفتم تو. _خانم رجایی؟! کارم داشتین؟! _بله عزیزم. بچه ها خیلی از طرح هات تعریف میکردن خواستم یکیشو ببینم. _امممم. بچه ها لطف دارن. الان که بالاست(طبقه بالا که کار میکردیم). _پس زود بپر برو یکیشو برام بیار. _چشم. الان میارم. هیجان زده رفتم و یکی از خوباشو بردم واسه خانم رجایی. _این طرح مربوط به شهدای انقلابه. با بهت و تفکر خیره شده بود به طرحم. _واقعا قشنگه! کارت خیلی خوبه! آفرین! خیلی قشنگ به تصویر کشیدی وقایع رو. _خیلی ممنون لطف دارین. _راستش...بخش تفحص طراحشون نیست، مثل اینکه برادر شما بوده و غیبتش طولانی خواهد شد، نیاز به طراح دارن. گفتن کسی رو پیدا نکردن که طرح های جدید داشته باشه، خواستن من بگردم پیدا کنم براشون. منم دیدم کی بهتر از تو؟! چیییی؟! من برای بخش تفحص طراحی کنم؟!(😱😍) مرصاد همیشه موقع کشیدن طرح هاش منم صدا میکرد نظر بدم. دیگه شده بود آرزوم کشیدن طرح واسه بچه های تفحص!! ولی حالا... میتونستم به آرزوم برسم.... _من...من...مشکلی ندارم...فقط... _فقط چی؟! _با کماااااال میل قبول میکنم. خانم رجایی لبخندی زد بهم گفت میگه بهشون که برای راهیان نور طرح پوستر هاشون با منه. منم بی صبرانه در انتظار موندم تا نوبت هنر نماییم و رسیدنم به آرزوم برسه... طرح انقلاب بدون مرز بالاخره تموم شد. تصویری که انقلاب رو در جای جای جهان به تصویر میکشید. فوق العاده شده بود. به هرکی نشونش دادم تو بهت و حیرت فقط تحسینم کرد. خدایی هم خوب شده بود(😅🙄😁) طرحم رو جلوی داداش معراج باز کردم. با زن داداش طیبه و حسنا و یوسف و محیا کوچولو اومده بودن خونه بی‌بی گل نساء بهم سر بزنن. چون یوسف دلش تنگ شده بود و بی‌قراری میکرد. معراج داشت طرحم رو مثل همیشه توی ذهنش تحلیل میکرد و لذت میبرد و محیا هم بغلش داشت آبمیوه میخورد. معراج دستشو از روی کمر محیا که بغلش بود برداشت و خواست به یه نقطه از طرحم اشاره کنه که..........محیا خم شد و لیوان آبمیوه ی توی دستش داشت وارونه میشد روی طرح محشرم که خیلی براش زحمت کشیده بودم. ۴ شباااانه رووووز....(😱) 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
انگار دنیا داشت رو سرم خراب میشد. _محیااااااااااااااا. سریع پوستر رو کشیدم کنار و آبمیوه خالی شد روی میز که شانس آوردم طرحم رو به موقع کشیدم. هم من و هم معراج نزدیک بود سکته کنیم. اگر تو یه فیلم اسلوموشن حرکت هارو نشون میدادی شاید چیز باحالی در میومد. یه نفس عمیق کشیدم. _معراج. _شاااااااانس آوردی سها. _اوهوم. بعد از نشون دادن طرحم به معراج و فاجعه ای که نزدیک بود همه آرزوهامو به دست باد بسپره دست یوسف رو گرفتم و با طهورا رفتیم معراج شهدا‌. یوسف حسابی زیارت کرد. اونقدر قشنگ با شهدای گمنام درد و دل میکرد انگار یه پسر ۲۰ ساله‌ست. طهورا از این حالت یه پسر بچه تعجب کرده بود. طهورا_میگم سها!! _بله. طهورا_مطمئنی این پسر ۴ سالشه؟؟ _آره بابا. طهورا_ولی...خیلی به قول ما نوربالا میزنه. _از وقتی مرصاد رفته سربازی اونم دیگه نیومده اینجا. خیلی بی تابی میکرد مثل اینکه یوسف که کارش تموم شد دستمو گرفت و با لبخند بهم‌ گفت :_عمه سها! منو میبری پیش داداش طاها و سجاد و مرتضی؟؟ هااااان؟؟؟؟؟ داداش طاها و سجاد و مرتضی دیگه کی باشن؟؟؟(😳) _امممم. یوسف جان!!! اینا که گفتی کی هستن؟؟؟ یوسف_ عه! تو که نمیشناسی! ای بابا! خودم میرم. طهورا لپ یوسف رو کشید. طهورا_میگم آقا یوسف! منظورت از داداش طاها، داداش منه؟! یوسف با تعجب یه نگاه به طهورا کرد. یوسف_داداش شما کیه؟! طهورا_امممم. همون پسره که قدش بلنده، شلوار چیریکی میپوشه! یوسف برق خوشحالی تو چشماش موج زد. یوسف_آااااااره! پس داداش طاها داداش شماست؟! فقط داداش طاها شلوار چیریکی میپوشه و پوتین! اممم. راست میگفت. طهورا دستشو گرفت. طهورا_بیا ببرمت پیش داداش طاها! عمه سها اجازه هست؟! _بله. اختیار دارید. فقط.....مراقب باشین! طهورا و یوسف_چششششششم. طهورا دست یوسف رو گرفت و بردش پیش طاها. طاها حسابی بغلش کرد و بدو بدو رفتن پیش بقیه. همه شون از ته دل میخندیدن. عشق میکردن با یوسف. عجب!!! پس یوسف اینقدر اینجا خاطرخواه داره. طهورا هم خیلی با یوسف رفیق شد. خیلی خوشش اومده بود از یوسف. طهورا_سها! نمیدونستم اون پسر کوچولویی که با داداشت میاد اینجا یوسفه. _حالا فهمیدی؟ طهورا_ولی...سها! این بچه خیلی فرق داره... _میدونم. شب روی تختم دراز کشیده بودم و خیره به قاب عکس روی میز تو دلم حرف میزدم. کسی در زد. _بله. در بازه. طیبه که محیا رو بغل کرده بود اومد تو. طیبه_سها جان! بلند شدم نشستم. _جانم طیبه جان. طیبه_مامان خیلی دلش تنگ شدا برات. نمیای سر بزنی _منم دلم‌ تنگ شده. ولی فعلا درگیرم. حتما سر میزنم. طیبه_راستش... _چیز دیگه هم میخوای بگی مگه نه؟! طیبه_آره. راستش... _آبجی طیبه! چیزی شده؟! طیبه_سها!!! بابا...... از جام پریدم. _بابا چی؟! طیبه_بابا...... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
طیبه_بابا...... _یاخدا...طیبه توروخدا بگو بابام چش شده؟!...حالش بده؟!....چی شده طیبه؟!... طیبه_بابا....سه روز دیگه.... _طیبه دق مرررررررررررررگم کردی بگو چی شده... طیبه_سه روز دیگه تولد باباست.... داشتم از شدت عصبانیت منفجر میشدم. اینم شوخی بود مثلا؟!!!!!!!! _طییییییییییییییبه!! طیبه داشت قهقهه میزد و من دلم میخواست لهش کنم زیر پاهام... _وااااااقعا چرا همچین شوخی ای باهام کردی؟؟! طیبه_خواستم یکم اذیتت کنم خب آخه میدونستم بیام همینطوری بگم خیلی ریلکس میگی تولدش مبارک. _عه؟! پس خواستی اذییتم کنی؟! پس معمولی بگی ریلکس میگم تولدش مبارک؟! من یه ریلکسی نشونت بدم زن دادااااااااش! کلی باهم خندیدیم اون شب. خیلی خوش گذشت. بعد از اینکه رفتن بی‌بی نشست روی مبل قدیمی و چوبی توی نشیمن و تلویزیون قدیمی رو روشن کرد. داشت اخبار نشون میداد. مثل همیشه دهه فجر سرود های انقلابی و خبر هایی از این قبیل. نشستم پایین پای بی‌بی کنار پایه مبل روی زمین. سرمو گذاشتم رو زانوش و خیره شدم به صفحه تلویزیون. خیلی دلم میخواست درباره سید جواد و اتاقم ازش بپرسم. ولی نمیدونستم چه عکس العملی نشون میده. _بی‌بی... _جانم دخترم؟! میوه دلم! _بی‌بی...میگم که... _چی میخوای بگی مادر؟! دلت از چی گرفته؟! پیوند قلب ها.! تعجب نکردم از این حرف بی‌بی. چون به این قانون ایمان داشتم. _بی‌بی...اتاقم... دیگه ادامه ندادم. شاید هنوز وقتش نبود. میخواستم چیزی بگم که زنگ در به صدا در اومد. این وقت شب؟! شاید معراج اینا چیزی جا گذاشتن. بی‌بی با متانت و وقار همیشگیش از جا بلند و به طرف در رفت. _سها جان من برم ببینم کیه این وقت شب. _چشم بی‌بی مراقب باشین. پشت سر بی‌بی سریع دویدم تو اتاقی که به حیاط دید داشته باشه. از پنجره بی‌بی رو زیر نظر گرفتم. بی‌بی آروم در رو باز کرد و یه پسر جوون از پشت در اومد تو. لباس سربازی تنش بود و ساک سربازی رو دوشش. قیافه‌ش آشنا بود ولی یادم نمی اومد کجا دیدمش. دویدم تو اتاقم و یه مانتو و شال پوشیدم. بی‌بی و پسره با خوش و بش و کلی قربون صدقه اومدن تو. می خواستم برم تو آشپزخونه که قبل از رسیدن به در آشپز خونه مهمون ناخونده منو دید. ای بابا!! الان چه وقتش بود. سرشو انداخت و پایین و با متانت سلام کرد. پسره_سلام.... منم سرمو انداختم پایین و آروم جوابشو دادم. بی‌بی دستپاچه و خیلی خوشحال گفت :_سها جان این نوه‌م سید سبحانه!! پسرم اینم دختر خواهر زاده‌مه؛ سها! عه!!!! مگه بی‌بی نوه داره!!! سیدسبحان_بله بی‌بی جون! تا حدودی تعریف هاشونو شنیدم! با این حرفش هم من هم بی‌بی خشکمون زد. تعریف منو کجا شنیده این؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ _ببخشید. ولی من اصلا شما رو نمیشناسم!! سیدسبحان_بله. درست میگین. ولی... بی‌بی برای تموم کردن یه بحث بی‌نتیجه که شروع هم نشده بود ساک سیدسبحان رو از دستش گرفت و به طرف نشیمن قدم برداشت. بی‌بی_حالا ول کنین این حرفا رو. پسرم خسته‌ست! تازه از سربازی برگشته! شما برین بشینین تا من چایی بیارم! _نه بی‌بی! من میارم! شما بفرمایین. بی‌بی و سیدسبحان توی نشیمن مستقر شدن و من برای فرار کردن از مهمون ناخونده پناه بردم به آشپز خونه! چه بی‌موقع از سربازی رسیده بود!!!(😑😒)... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دارم یقین که روز وصال تو می‌رسد ذکر لبم شده که الهی ببینمت ❤️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج❤️ تعجیل درفرج صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت23 طیبه_بابا...... _یاخدا...طیبه توروخدا بگو بابام چش شده؟!...حالش بده؟!....چی شده
سینی چای به دست به جمع دونفره ی بی‌بی و سیدسبحان پیوستم. که البته حسابی داشتن دل میدادن و قلوه می‌گرفتن؛ از جنس مادربزرگ نوه ای... چایی رو تعارف کردم و نشستم. بی‌بی_سها جان این نوه من سیدسبحانه. تازه از سربازی برگشته. قبل از اومدن تو اون با من زندگی میکرد و حواسش بهم بود. یعنی صاحب اتاق من اووووووووون بوده؟؟(🤨🙄)نــــــــــــه!!! امکان نداره!!! بی‌بی_سیدسبحانم، این هم دختر عمو صالحه؛ پسرم! اسمش سهاست! تو نبودی اون مراقبم بود. پیشم میموند. هوامو داشت! سیدسبحان_خداروشکر که تنها نبودین. نگرانتون بودم! چه خبرا بی‌بی؟! بدون من خوش گذشت بهتون؟! بی‌بی_خداروشکر بد نگذشت مادر! بقیه بچه هاهم مراقبم بودن، بهم سر میزدن! سرم پایین بود و به مکالمه‌شون گوش میدادم و تو فکرای خودم غرق بودم که یه جمله سیدسبحان منو از افکارم کشید بیرون. سیدسبحان_راستی بی‌بی! از سیدجواد چه خبر؟! بی‌بی ناامید سرشو تکون داد. بی‌بی_هیچی مادر...هیچی...پسرم نمیخواد برگرده خونه... چی؟! یعنی سیدسبحان ، سیدجواد رو میشناسه؟! اصلا سیدجواد کجاست که نمیخواد برگرده؟! ای خدا!! یعنی کی من دل و جرئت حل کردن این معما رو پیدا میکنم؟! بی‌بی_پسرم! الان میخوای چیکار کنی؟! سید سبحان یه نگاه از اونا که انگار چاره ای نداره کرد و رو به بی‌بی گفت_هیچی دیگه بی‌بی! اگر دختر عمو بخوان اینجا بمونن که من...باید برم با اجازه تون!!! _ببخشید!! من دختر عموی شما نیستم!! جسورانه و بی‌پروا این حرف رو زدم. از اینکه یه پسر غریبه از راه نرسیده بهم بگه دختر عمو خیلی خوشم نیومد. سیدسبحان_ببخشید! نمیدونستم ناراحت میشین! ولی خب...شما دختر عمو صالح هستین دیگه! عمو صالح هم عموی منه! ولی اگر شما نمیخواین...چشم! ببخشید. چپ چپ نگاش کردم! چه‌ رویی داره ها!!(😒) بی‌بی_خب...کجا میخوای بمونی مادر؟! سیدسبحان_میرم خونه رفیقم! خونه مجردی داره! دانشجوئه تهران! محسن رو میگم. دیدینش. بچه خوبیه! نگران نباشین!!! تا بتونم یه دونه جور کنم اونجا میمونم! بی‌بی با نگرانی و تردید قبول کرد ولی میدونستم دلش پیش اونه! دوست نداره بره اونجا. خب...من چیکار میکردم؟! اون بی‌موقع اومده بود(😑🙄). حرفای بی‌بی و نوه عزیزش که تموم شد، البته تموم که نه، حالا حالا ها حرف داشتن! اندازه دو ساااااال!!!! سیدسبحان ساکشو برداشت و رفت خونه دوستش! از این به بعد باید هرلحظه منتظر مهمون ناخونده ای از جنس اخوی سیدسبحان باشیم....(😐😕) 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸