✅ راه راست، راه قائم ما است
✍ «قُلْ كُلٌّ مُتَرَبِّصٌ فَتَرَبَّصُوا ۖ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ أَصْحَابُ الصِّرَاطِ السَّوِيِّ وَمَنِ اهْتَدَىٰ» بگو: هر یك [از ما و شما] در انتظاریم، پس انتظار بکشید كه بهزودی خواهید دانست یارانِ راه راست کیانند و چه كسی راهیافته است. (طه، ۱۳۵)
امام کاظم (علیه السلام ) دربارهی این آیه فرمودند: «راه راست، راه قائم ما است و هدایتیافته آن کسی است که به اطاعت او هدایت شود.»
📚 از کتاب ترجمه و تفسیر یک جلدی #قرآن_کریم سورهی طه، آیهی ۱۳۵
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐
🌟 #حدیث_روز
🔘 امام محمد باقر «علیه السلام»⇩:
↫◄✙ ❣ از امور حتمى و تغييرناپذير نزد خداوند، قيام (انقلاب) قائم ماست.✊
هر كه در گفته من شک كند، خدا را با حال كفر و انكار او ديدار میكند. ☝
📙{الغيبة للنعماني : 86/17 }
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت61 مامان_مگه نگفتی من اجازه ندم نمیری؟! مرصاد_پای حرفم هستم... من و ماهده و محدثه و
#طریق_عشق
#قسمت62
* که مرصاد پاچه شلوارمو گرفت و خوردم زمین.
_اوخ اوخ اوخ اوخ! نامرد آخه چند درصد؟! از پشت خنجر میزنی؟!
و باز یه لگد زدم تو شیکمش.
مرصاد_عجبا! از روهم نمیری تو. بابا! نگاش کن!
بابا خندید. ماهم به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. اونقدر خندیدیم که همه اومدن اتاق ببینن از صدای گریه هامون چطوری رسیدیم به این قهقهه ها!(😅)
سه روز با امید اینکه آخرین برگ برنده روز سوم باشه خندیدیم. هر چی به پایان روز آخر از این سه روز مرخصی سرنوشت ساز نزدیک میشدیم استرس بیشتر مغزم رو با تراکتور شخم میزد.
کلافه و با اضطراب تو حیاط قدم میزدم و منتظر بودم مرصاد دوباره شانسش رو امتحان کنه. حس شیشمم میگفت مامان راضی شده و فقط منتظره که مرصاد یه بار دیگه بره و ازش اجازه بگیره.
پایین موهای بافتهشدم رو که از استرس داشتم پیچ و تاب میدادم و میپیچوندم دور انگشتم ول کردم و با عجله ولی آسته آسته رفتم پشت پنجره پذیرایی و داخل خونه رو دید زدم.
مرصاد آروم و با احتیاطی که تو قدم هاش موج میزد نزدیک مامان که داشت سبزی پاک میکرد شد. دست مامان و بوسید و ناز و عشوه و تمجید و احترام و قربون صدقه های مادر پسری ای بینشون صورت گرفت که نفهمیدم دقیقا چی بود ولی خب طبق معمول میدونستم چطوری دارن مکالمه میکنن دیگه!(😁😐)
بابا از سر حوض صدام زد.
_فکر کنم اینجا یه پیشی کوچولو داره فضولی میکنه
رومو برگردوندم طرف بابا که داشت میخندید.
_پیشی کوچولو فضولی نمیکنه که! فقط یکم کنجکاو و نگرانه!
_ای شیطون!
داشتیم میخندیدیم که مرصاد هول و دستپاچه ولی پر از انرژی از خونه پرید بیرون. نمیدونست چیکار کنه. چشماش داشت برق میزد. با نفس نفس و شادی وصف ناپذیری رو کرد به من.
_سها! سها مامان...مامان رضایت داد! مامان اجازه داد برم سوریه سها!
لبخند زدم.
_دیدی گفتم مامان بالاخره راضی میشه؟! آخه دلش نمیاد دردونه پسرش حسرت به دلش باشه که
رو کرد به بابا و با نگاهی که از شوق داشت میبارید تشکر کرد ازش. خداجونم ممنون که مرصاد حسرت رفتن به دلش نموند.
_داداش! یادت نره رفتی زیارت یاد منم باشیا!
_چشم.
آخرین لحظاتم با مرصاد، که معلوم نبود برمیگرده یا نه داشت تموم میشد. کوثر هنوز دلش از مرصاد و رفتنش پر بود. همهمون دلمون پر بود. ولی نمیخواستیم مرصاد نگران بیتابی هامون باشه.
آخرین شبم با مرصاد تو فکر و خیال خوابم برد. تو فکر رفتن مرصاد، فکر سیدجواد، فکر شلمچه و چند روز دیگه که راهی بودم، و هزارتا فکر و خیال دیگه...
صدای رعد و برق خواب شیرینم رو دونیم و منو از رویای کربلا جدا کرد. سرجام روی تخت نشستم و به ساعت دیواری شب رنگ نگاه کردم. عقربه های بیطاقت و عجول ساعت ۳ نیمه شب رو نشون میدادن.
از قاب پنجره به آسمون طوفانی و هاله ماه که از پشت ابر ها پیدا بود نگاه کردم. ابر های ضخیم و تیره آسمون رو پوشونده بودن و قصد باریدن داشتن. دلشون حسابی پر بود انگار. نور رعد و برق لحظه ای اتاق رو روشن کرد و با اختلاف چند ثانیه صداش همزمان با صدای در اتاق مو به تنم سیخ کرد.
قلبم هُرّی ریخت با صدای در.
_نصفه شبی کیه؟!
به زور خودمو از رخت خواب جدا کردم و به طرف در رفتم. با احتیاط و دستایی که به یاد داستان های جنایی میلرزیدن در رو باز کردم و سرمو کردم بیرون.
کوثر با صورت خیس و قیافه ای که از ترس رنگش پریده بود پشت در بود و میلرزید.
_کوثر تویی؟! واسه چی بیداری؟!
با بغض خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد گریه کردن. محکم بغلش کردم.
_چی شده آبجی؟! از رعد و برق ترسیدی؟!
همونطور که گریه میکرد و میلرزید گفت :_کاش فقط رعد و برق بود...😭
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت63
کوثر_کاش فقط رعد و برق بود...
موهاشو نوازش کردم و نشوندمش رو تختم. چراغ مطالعه رو روشن کردم و نشستم کنارش. دستاشو گرفتم تو دستم و سعی کردم آرومش کنم. سردی دستاش قلبم رو لرزوند. با بهت دستش رو محکم تر گرفتم و گفتم :_کوثر! چرا دستات اینقدر سرده؟!
دستمو گذاشتم رو پیشونیش. داغ داغ بود. به داغی بخاری!
_تب داری کوثر!
_آبجی حالم خوب نیست! بدنم میلرزه! سردمه!
خوابوندمش و لحاف رو کشیدم روش. بوسه ای به پیشونیش زدم و دستش رو گرفتم و گذاشتم رو صورتم.
_چی شده کوثر؟! واسه داشتی گریه میکردی؟!
گریهش تازه بند اومده بود. دوباره زد زیر گریه.
_وای خواهر من گریه نکن توروخدا بگو چی شده قربونت برم من؟!
_آبجی...آبجی...مرصاد...
_مرصاد چی عزیزم؟! خواب دیدی؟!
_خواب...میدیدم....خواب میدیدم مرصاد...مرصاد...سوار یه اسب سفید بود...تو یه جاده داشت می تاخت. یه دفعه یکی دیگه هم سوار اسب اومد پیشش و دوتایی رفتن تو آسمون.
دوباره بوسیدمش. یکی دیگه؟! یعنی اون یکی دیگه کیه؟! اگر سیدسبحان باشه...
_نگران نباش آجی! گریه نکن فقط خواب دیدی! ان شاء الله که خیره. چیزی نمیشه آبجی!...
سعی کردم آرومش کنم ولی تو دل خودم آشوب بود. با صدای رعد و برق از فکر و خیال اومدم بیرون رفتم برای تب کوثر پارچه خیس بیارم. پارچه رو گذاشتم پشت گردنش و کنار تخت نشستم. چون سریع تر تبش رو پایین میاورد.
چند دقیقه بعد که پارچه رو عوض کردم کوثر خوابش برده بود و من با هجمه ی فکر و خیال مثبت و منفی و آسمون ابری و صدای رعد و برق تو اتاقم تنها بودم.
تو دنیای خیالاتم شده بودم پرستاری که از دختر کوچولوی بیمار و اسرار آمیز توی یه خونه متروک تو قبرستان مخفی خانوادگی نگهداری میکنه و ارواح سرگردان دارن تلاش میکنن روح دختر بیچاره رو به جمع خودشون ملحق کنن.
وااای! دور از جون آبجی کوچولوم! زبونتو گاز بگیر دختر!
آخرین صدای رعد و برقی که شنیدم ساعت ۳:۵۴ دقیقه نیمه شب بود و بعدش منم پایین تخت خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم. کوثر هنوز خواب بود و منم پایین تخت. پتویی که روم بود رو کنار زدم و به صفحه گوشی که اعلان تماس بی پاسخ رو صفحهش نقش بسته بود نگاه کردم.
: یک تماس بیپاسخ از طهورا...
خمیازه بلند بالایی کشیدم و شماره طهورا رو گرفتم. هنوز بوق نخورده بود که خودش زنگ زد. یه خمیازه دیگه منو ولو کرد کف اتاق و جواب دادم.
_بله؟
_سلام سلام. خواب بودی؟! ببخشید بیدارت کردم
_آره خواب بودم. اشکال نداره بابا!
_ولی بین خودمون باشه! الان چه وقت خوابه تنبل خانوم؟! واسه شوهرت میخوای جای صبحونه ناهار درست کنی؟!
_اوووووه حالا کو تا شوووووهر
_بگذریم! کجایی؟!
_خونه دیگه. کجا باشم؟!
_آخه از بیبی سراغتو گرفتم. گفت نیستی!
_خونه خودمونم. مرصاد امروز اعزام میشه...
تا گفتم اعزام یادم افتاد که صبح زود باید میرفت. به ساعت نگاه کردم. ساعت ۱۰ صبح بود.
نــــــــــــــــــه!!!!
_وای طهوراااااااا
گوشی رو پرت کردم رو تخت و دویدم بیرون. مامان رو مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد. بابا هم خونه نبود. آبجی محدثه و ماهده و زن داداش هم هی قربون صدقه مامان میرفتن و دلداریش میدادن. آقایون هم تو حیاط بودن.
(شانس آوردم نبودن خونه! وگرنه با تیشرت شلوار آبروم رفته بود!😥😑)
_مامان! مرصاد؟!....
محدثه روشو کرد طرف من و با زبون بیزبونی گفت گفت که مرصاد رفت...خواب موندی سها...نتونستی خداحافظی کنی....
_طیبه! داداش رفت؟!....رفت؟!
طیبه سر تکون داد.
بدنم از شوک خواب موندن و جاموندن از بدرقه و آخرین خداحافظی هنگ کرد. یعنی چی؟! یعنی نتونستم آخرین بار داداش مرصادمو ببینم؟! نتونستم واسه آخرین بار خداحافظی کنم ازش؟!
صدام ناخودآگاه بلند شد.
_چرا بیدارم نکردیــــــــــن؟!
و دودیدم تو اتاقم...نباید اینطوری میشد. نباید...نباید خواب میموندم. نباید جا میموندم. باید واسه آخرین بار ازش خداحافظی میکردم. آخه چرا این بلا سرم اومد خداااااااا؟!
گوشی رو با عجله برداشتم. طهورا قطع کرده بود و پیام داده بود هر وقت تونستی زنگ بزن. بی اعتنا پیامش رو رد کردم و شماره مرصاد رو گرفتم. سه تا بوقی که زد اندازه سه قرن برام طول کشید.
بالاخره جواب داد. با هق هق از پشت تلفن شکایت کردم.
_داداش چرا نزاشتی ازت واسه آخرین بار خداحافظی کنم؟!...خیلی بدی...خیلی...
چند لحظه سکوت کرد و به صدای اشک هام گوش داد. منم چیزی نگفتم. گریه کردم و عطر نفس هاشو از پشت تلفن استشمام کردم. ولی فقط نفس نبود. اشک هایی هم بود که نمیخواست بفهممشون.
_داداش چرا نزاشتی...؟!...
_آخه...اونطوری واسه هردوتامون سخت تر میشد...
_همیــــــــــن؟! نامرد فقط به خاطر همین؟!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
سلام روز پنجشنبه تون بخیر
سالروز ورود حضرت معصومه ( س ) به شهر قم گرامی باد
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت63 کوثر_کاش فقط رعد و برق بود... موهاشو نوازش کردم و نشوندمش رو تختم. چراغ مطالعه ر
#طریق_عشق
#قسمت64
دلم نیومد گوشی رو قطع کنم روش. میخواستم آخرین نفس هاشو تو این شهر دلگیرو شلوغ بشنم. هرچقدر باهم دعوا کنیم، چند برابرش باهم خوشیم؛ هر چقدر بزنیم تو سر و کله همدیگه، نمیزاریم اشک تو چشمای هم جمع بشه و دل هم رو نمیشکونیم.
_سها...
_جونم داداش؟!
_سها ببخش منو. نمیتونستم ازت خداحافظی کنم! اونطوری دلم بیشتر برات تنگ میشد...ببخشید...
_باشه...فقط کاش........قول بده برگردی مرصاد...تا وقتی برگردی من تو حسرت جاموندن از آخرین لحظات با تو میسوزم...
_آبجی...قول میدم برگردم....
و دلم خوش شد به قولی که داد.
_قول میدم. فقط دیگه گریه و بیتابی نکن. به خدا سرم بره قولم نمیره!...
_میدونم! قسم نخور. نگو سرم بره...من تورو با سرت میخوام!
_با سر...!(: ولی سها! دعا کن اگر قرار نشد برگردم...مثل سقای کربلا، حضرت عباس؏ بی دست برگردم...شرمنده اهل بیت ارباب نشم...
دلم میخواست بگم باید برگردی! با سر؛ با دست؛ ولی نگفتم. فقط سکوت کردم و تو دلم به حال آرزوی قشنگش غبطه خوردم.
دیگه وجدانم اجازه نداد مرصاد بیشتر از این بیتابی ها و اشکامو ببینه! هرچند از پشت تلفن. آخرین خداحافظی...و گوشی رو قطع کردم و خودمو بغل کردم و گریه کردم. سها داداشت رفت. تموم شد. نمیدونی بر میگرده یا نه. نمیدونی سالم میاد یا بی دست و سر. دیگه تموم شد...
بعد از نیم ساعت فکر کردن به دنیای خواهر برادریمون بدون مرصاد و اشک ریختن به طهورا زنگ زدم.
_سلام...چی شد؟!
_هیچی...مرصاد رفت...منم جاموندم از خداحافظی و بدرقهش...نتونستم آخرین بار بهش بگم چقدر دوسش دارم...
دوباره بغض کینهایم چنگ زد به گلوی خستم. ولی جلوشو گرفتم. قوی باش سها. معلوم نیست که مرصاد کِی برگرده! بخوای اینطوری بیتابی کنی........
_سها...جون طهورا اینقدر بیتابی نکن. دلم طاقت نداره رفیق و خواهر شاد و شنگولم رو اینطوری ببینما! منم گریم میگیره. توروخدا...انرژیش بهم میرسه هااااااا!
_چشم. سعی میکنم....
_حالا اجازه هست یه یادآوری داشته باشم اگر حالت بهتره؟!
_آره بگو. به خاطر دل طهورا جونم بهترم
_پس فردا میریم...
_راهیان نور...
_آره! وسیله هاتو جمع کردی؟! آماده ای؟!
_آره! همشون آماده یک هفته ست گوشه اتاقم منتظر قدم گذاشتن تو طریق عشق هستن
_آفرین آفرین خانوم زرنگ!
_لطف داری فرمانده! دست پرورده ایم
_خب خب! بسه بسه چاپلوسی! خلاصه زنگ زدم یادآوری کنم
_دست شماهم درد نکنه
_ان شاء الله کی میای؟! دلم برات تنگ شده بابا
_امروز بعد از ظهر میام. دلم نمیاد بیبی تنها باشه!
_رفیق شفیقت که غم دوری برادر رو برات آسون میکنه هم کشک
_نخیر! رفیق شفیقم که غم دوری برادر رو برام آسون میکنه بعد از بیبی در اولویت قرار داره! بیبی دنیامه! تو همسنگر روزای سختم!
_هم سنگر؟!
_اوهوم
_وای سها من دیگه برم مامانم صدام میکنه. فعلا یاعلی
_یاعلی.
گوشی رو قطع کردم. کوثر بیدار شده بود و داشت منو نگاه میکرد.
_بهتری آبجی؟!
_آره خداروشکر. مرصاد رو ندیدی؟!
_نه...خواب موندم...تو چی؟!
_من بیدار شدم باهاش خدافظی کردم. ولی داداش خودش گفت بیدارت نکنم.
_هعی...اشکال نداره
چند دقیقه در سکوت رفتیم تو فکر و خیال که کوثر با بغض گفت :_کِی بر میگرده؟!
_نمیدونم....
بعد از سه روز زنگ در خونه قدیمی بیبی گلنساء رو زدم. بیبی اومدمی از تو حیاط گفت و چند ثانیه بعد در رو برام باز کرد. چهره ی پیر و دل نشینش از لباش گرفته تا پستی بلندی ها و چین و چروک های پیشونیش داشتن میخندیدن. خودمو انداختم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونهش.
_بیبی...
_سلام دخترکم؛ میوه دلم؛ عزیزم؛ نور چشمم؛ انیس و مونسم؛ دلم برات تنگ شده بود سهام...
_قربون اون دلتون برم من. من بیشتر دلم براتون تنگ شده بود.(:
چشمامو بستم و عطر شیرین وجودش رو که گرمای خونه دل گرفتم بود با تمام توان کشیدم تو ریه هام.
_بیبی...
_جون دلم دخترکم؟!
_داداشم رفت...مرصاد هم رفت پیش آقاسیدسبحان...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد