#طریق_عشق
#قسمت167
- مطمئنی؟!
مکث کردم. خب من مطمئن بودم! خیلی بیشتر از قبل! هیچ مانعی وجود نداشت...حتی فکر سها خانم...
- آره. چرا میپرسی؟
- همین طوری!
- خب ایشالا این دفعه هم کارمو راه میندازی دیگه داش امیر؟!
- ما وسیله ایم از خود بیبی بخوا کارتو راه بندازه.
سرمو به نشانه تایید تکون دادم. دست بلند کردم و رو به آسمون گفتم: عمهجان خودت کارمو راه بنداز...
بعد رو کردم به امیرعلی و با خنده گفتم : حله داداش. شما به عنوان وسیله کار منو راه بنداز!
- انشاءالله که خود عمهسادات بخواد و کارت زود راه بیوفته. ولی...شرط هم داره آقاسید!
نزدیک تر رفتم و ابرو بالا انداختم.
- شرط؟
- شفاعت یادت نره...در صورت شهادت!
- اگر لیاقت بود چشم...
بعد از انجام دادن کار ها که حدودا یک ساعتی طول کشید، با یه حس عجیب راهی خونه شدم. دلم میخواست برم پیش مرصاد. دلم براش تنگ شده بود. خیلی زیاد! دلم میخواست دوباره هر شب تو سرمای استخون سوز شبای سوریه بشینیم کنار هم و دست بندازیم رو شونه هم. درد و دل کنیم و بخندیم و اشک تو چشمامون حلقه بزنه. یادآوری اون شبا حواسم رو از مسیر پرت کرد. وقتی به خودم اومدم، سر چهار راه بودم.
بین ماشین ها دنبال ریحانه گشتم. میخواستم قبل رفتن براش شیرینی و کفش و لباس بخرم. اگر پولم رسید برای داداش کوچولوشم همین طور!
ریحانه با یه پیرهن قهوه ای و روسری آبی گوشه چهار راه لب جدول نشسته بود؛ گل هاشو بغل گرفته بود و پکر به آسفالت خیابون چشم دوخته بود. آسته آسته نزدیکش شدم. تو یه حرکت غافلگیرنه از پشت بغلش کردم و بلندش کردم. صدای جیغش بلند شد و با چشمای بسته گل هاشو محکم تر چسبید.
- ولم کن ولم کن کمک کمک...
- منم ریحانه خانم منم!
با شنیدن صدام صدای جیغش قطع شد و مردمی که چند لحظه با تعجب و مشکوک داشتن نگامون میکردن به راهشون ادامه دادن. چشمای درشت و براقش رو به سمت صورتم کشید. با دیدن صورتم و لبخند دندون نمای رو لبم گل از گلش شکفت.
- عمو تویی؟!
گذاشتمش زمین. لپاش سرخ شده بود. دست کشیدم رو سرش.
- خیلی وقت بود نیومده بودی عمو. فکر کردم دیگه نمیای!
- ببخشید. حالم خیلی خوب نبود! ولی حالا که اومدم.
خندیدم. اونم آروم خندید. دختر کوچولوی متین و عاقلی به نظر میرسید و در حقیقت هم همین بود. نگاه مظلومش پر از درایت و هوش بود. کاش کسی بیاد تو زندگیش و بتونه خوشبختش کنه...
- دلم برات...تنگ شده بود.
لپاش از خجالت سرخ تر شد.
- شیرینی میخوای؟
- بازم؟...
- دوست نداری؟!
دستپاچه و هول گفت: نه نه! یعنی... آره دوست دارم. ولی...
دستشو گرفتم و سمت شیرینی فروشی کشیدمش. با قدم های ریز و تند دنبالم میومد و میتونستم ذوقش رو زیر پوستش حس کنم.
- یه مدل جدید آورده نگاه کن. از این دوست داری؟!
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت167 - مطمئنی؟! مکث کردم. خب من مطمئن بودم! خیلی بیشتر از قبل! هیچ مانعی وجود نداشت
#طریق_عشق
#قسمت168
شیرینی رو دستش دادم و گل هارو ازش گرفتم.
- ممنون عمو...
- نوش جونت ریحانه خانم!
- عمو...یه روز که دلم تنگ شده بود رفته بودم معراج شهدا از دوستات شنیدم رفتی سوریه! یعنی چی؟
- از...کی شنیدی؟
تیکه تو دهنش رو قورت داد و به صورتم نگاه کرد.
- عمو طاها گفت!
دستی به ریش هام کشیدم و دنبال جملات مناسب گشتم برای توضیح دادن سوالش. چی میگفتم بهش آخه؟! مثلا درباره مدافعان حرم توضیح میدادم یا حضرت زینب س؟ چقدر دربارهشون میدونست؟ آهان! فهمیدم.
- خب ببین عمو! حضرت زینب س رو میشناسی؟ دختر امام علی ع و خواهر امام حسین ع...
حرف رو قطع کرد و با شوق گفت: آره آره! مامان همیشه برامون ازش حرف میزنه...اون خیلی دوسش داره!
لبخند رضایت رو لبم نشست. سبحان چه فکری کردی پیش خودت؟! عقلت کجا رفته؟!
- خب...چه خوب که میشناسیش! ریحانه جان! آدم بدا به حرم حضرت زینب س حمله کردن.
اخم هاش درهم رفت و غم تو چشماش نشست. از اینکه اینطوری به حرفام واکنش نشون میداد و اینقدر عمیق احساساتش تو چشماش و چهرهش مشخص بود، تو دلم بیشتر از خدا خواستم مراقبش باشه و خوشبختش کنه! حیف این دختر مهربون و باهوش و معصوم بود...حقش بود یه زندگی خوب داشته باشه.
- حرم حضرت زینب س تو سوریهست. و ما برای دفاع از حرم ایشون میریم سوریه تا آدم بدا حرمشون رو خراب نکنن...تازه! ما میریم که اونا رو زود شکست بدیم، که نرسن به ایران و شما بچه ها راحت بخوابین و اونا اذیتتون نکنن!
حس افتخار اخم هاش رو از هم باز کرد. دستمو روی شونهی باریک و نحیفش گذاشتم. سرش رو پایین انداخت.
- عمو...من از این به بعد همیشه و هر شب دعا میکنم که شما پیروز بشین و بتونین اونا رو شکست بدین تا دیگه نتونن حضرت زینب س و ما رو اذیت کنن.
- ممنونم ریحانه خانم گل! حالا بهترین شاخه گلت رو بده بهم.
با حساسیت و ذوق بین گل هاش نگاه چرخوند و قشنگ ترینش رو بیرون کشید. جلو آورد و جلوم گرفت. هر چی مهر داشتم ریختم تو صورتم و ازش گرفتم. دست تو جیبم کردم و دوبرابر قیمت یه شاخه گل رو بهش دادم. با تعجب گفت: عمو این پول دوتاس که.
- با پول اون یکیش برا فرهاد شکلات بخر!
برق خوشحالی تو مردمک هاش نشست. زبون به لب کشید و با لبخند پول رو تو جیبش گذاشت.
- ممنون...ولی...من هنوز نمیفهمم چرا اینقدر با من مهربونین؟!
- خب...
خندیدم. از اون خنده ها که نمیدونستم بعدش چی باید بگم.
- تو دختر مهربونی هستی. به دلم نشستی! توهم مثل آبجی کوچولوم...
- یعنی اینا رو باور کنم؟
- نمیتونی باور کنی؟
سوالش عجیب بود و مثل پتک کوبیده شد تو سرم. انتظار چنین حرفی رو نداشتم. جوابی نداد. منم حرفی نزدم و با یه لبخند پرسشگر نگاه مبهم و مرددش رو ترک کردم. برنگشتم پشت سرم رو نگاه کنم. ترسیدم...ولی نمیدونم چرا ترسیدم؟! ذهنم پر از ابهام شد. چی شد که این سوال رو پرسید؟ حق داشت ولی...چرا الان؟! افکار بیهوده رو رها کردم و با قدم های آهسته خودم رو به کوچه رسوندم. درخت ها سبزِ سبز بودن و بوی گل محمدی های حیاط نبش کوچه کل فضا رو پر کرده بود. دلم برای بوی گرد و خاک هم تنگ شده بود! مگه چند وقت بود که اومده بودم؟
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت169
کلید انداختم تو در قدیمی و آروم بازش کردم. نمیخواستم این روزای آخر بیبی از تو آشپزخونه با کمردرد تا حیاط بیاد و در رو برام باز کنه!
دونه دونه کاشی های حیاط رو تا لب ایوون قدم برداشتم و به یاد بچگیا، با خنده مراقب بودم که پام روی خط نره. به لب ایوون که رسیدم صدای گرم و مشوشی از خیال بچگی بیرون کشیدم و متوقفم کرد.
- سلام...
چشم از خطوط کاشی ها گرفتم و سرم رو بالا بردم. سها خانم رو پله دوم ایوون ایستاده بود و با نگاه دوخته شده به کفشاش با لبه چادرش بازی میکرد. به سختی نگاه از چهرهی سرخ شدهش گرفتم و بزاق دهنم رو قورت دادم. دلم به تب و تاب افتاده بود ولی سعی کردم جلوش رو بگیرم. من دل بریده بودم ازش! چه معنی داشت هنوزم با دیدنش قلبم بیقرار بشه؟
- سلام...
کتونی هامو سر پله ها در آوردم و سر به زیر پله ها رو بالا رفتم. از کنارش رد شدم ولی هیچ عکسالعمل خاصی نشون نداد. شاید انتظار داشتم حرفی بزنه و چیزی بگه یا...به فکر خودم خندیدم. ولی خب چرا همونجا وایساده و هیچکاری نمیکنه؟
همونطور غرق تو فکر به چهارچوب چوبی راهرو و شیشه های رنگیش رسیدم که همون صدای گرم و مشوشش صدام کرد:
- آقا سیدسبحان...
ضرب قلبم به دیواره های قفسه سینهم بیشتر و شدید تر شد. وایسادم ولی برنگشتم سمتش. آهسته و با اضطراب نفسم رو بیرون دادم.
با تعلل و من و من گفت : ببخشید ولی...واقعا چه فکری پیش خودتون کردین؟
- ببخشید منظورتون رو نمیفهمم!
- چه فکری با خودتون کردین که از بیبی خواستین پا پیش بزاره؟ من و شما چه سنخیتی باهم داریم؟ جدا از سن من که هنوز به این حرفا نمیخوره.
برگشتم سمتش و با همون نگاهِ به زیر، لبخند محوی رو لب هام نشوندم.
- دختر عمو...قبول دارم در و پیکر قلبم رو خوب قفل نزده بودم...ولی مگه عشق دست خود آدمه؟ مگه میشه برای امر غیرارادی فتوا داد؟ عشقی حرامه که من رو از خدام دور کنه...ولی...شاید بعد از مِهر شما، به خیلی چیزا رسیدم...
- نه عاشق شدن دست خود آدم نیست ولی شما باید مراقب دلتون میبودید که کار دستتون نده و بیجا گیر کسی نشه! این دلبستگی نابجای شما موجب آزار منه...خواهش میکنم دیگه به من فکر نکنین. این که بدونم شما دارین به من فکر میکنین...خیلی اذیتم میکنه...ولی طبیعتا اگر شما واقعا عاشق باشید، ناراحتی من رو نمیخواید. درست میگم یا نه؟
چقدر بیرحم...اون چطور میتونست اینطوری با من صحبت کنه؟ قلبم به درد اومد. شنیدن حرف های آزار دهنده از کسی که دوستش داری زجرکشت میکنه...گاهی ترور، فقط شلیک حرف هاست...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
#طریق_عشق
#قسمت170
- دختر عمو...شما خیلی بیرحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذشتم...و براتون آرزوی خوشبختی میکنم...ولی...امیدوارم بتونید درک کنید که هرگز نمیتونم فراموش کنم...
- پس حرفی باقی نمیمونه...
لبخند تلخی تحویل چشمهای سردش دادم و ته ته ته دلم زمزمه کردم: دعا میکنم هرچی صلاحه برات رقم بخوره...دعا کن شهید شم...همین...
- یاعلی...
- آقاسید!
دوباره ایستادم.
- بله؟
- ببخشید تند حرف زدم...خدانگهدار...
و بیمعطلی پله هارو پایین دوید. دلم گرفت از این بیرحمی عجیبش! ولی مگه یه عاشق میتونه کینه به دل بگیره از معشوقش؟ منتظر نموندم از در حیاط بره بیرون و داخل راهرو شدم. نگاه عموسیدجواد هم غم داشت. شایدم من طبق حال خودم از چشمای سیدجواد برداشت میکردم. بیبی دم در اتاق نشیمن ایستاده بود و نگاهم میکرد. مردمک هاش برق حزن داشتن.
- سلام بیبی. خوبین؟
- سلام مادر! تو خوبی پسرم؟
- بله نسبتا...میگم بیبی! دختر عمو اینجا چیکار میکرد؟
- اومده بود بهم سر بزنه. میگمسیدسبحان جان! شنیدم حرفاتونو...
ای وای بر من! غصه های الان بیبی رو کجای دلم بذارم؟ خم شدم و دستش رو بوسیدم. دستشو سریع از تو دستم بیرون کشید و با دست دیگهش موهای تازه اصلاح شدهم رو نوازش کرد. سعی کردم لبخند بزنم، ولی نشد. بی هیچ حرفی سرم رو از زیر دستش کنار کشیدم و به سمت در اتاق راهم رو ادامه دادم. انگشتام رو دور دستگیره فلزی قدیمی در حلقه کردم. بیبی صدا کرد:
- ناهار چی دوست داری برات بزارم مادر؟
نیمرخ صورتم رو به طرف صدای لرزونش برگردوندم و گفتم: فرقی نداره...هرچی دوست دارین.
بیبی لب ورچید و با ناراحتی گفت: سید سبحانِ من هیچوقت نمیگفت فرقی نمیکنه!...
سرمو پایین انداختم و جوابی ندادم.
- حرفای سها رو به دل نگیر مادر!...
- به دل نگرفتم بیبی...من متوجه ام چی میگن درکشون میکنم. فقط یکم گرفتهم که اونم زود درست میشه نگران نباشین.
بیبی دوباره لبخند مهمون لبهاش کرد و چشم تو چشمم، پلک زد، سرشو آروم تکون داد و رفت سمت آشپزخونه. تو راه گفت: قرمه سبزی خوبه؟
- بله بیبی عالیه.
#سیدهفاطمہ_میرزایـے
یلدا رسید و حال ما جور دیگریست
یلدارسید و کار ما جور دیگریست
یلدا رسید و شب ما پر ستاره شد
حافظ بگو که فال ما جور دیگریست
ای اخرین شب پاییز ای شب بلند
با تو روزگار، ماه ما ، جور دیگریست
ما در کنار تو شب را سحر کنیم
باتو خانه شهر ما جور دیگریست
یاسر کند دعا شب یلدا برای تو
ای جان فاطمه ذکر ما جور دیگریست
حسین کیازاده
#اللّٰھُمَعجِّلْلِّوَلیڪَالفࢪَجبِحَقِّفاطِمه 💔🌹
🌾🌱🌹🌹🌾🌱🌹🌹🌾
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت170 - دختر عمو...شما خیلی بیرحمانه دارید قضاوت میکنید و حرف میزنید...من از شما گذ
#طریق_عشق
#قسمت171
تمام وسایلی که قرار بود با خودم ببرم خلاصه شد تو یه ساک خاکی. بیبی تو این چند روز تا چشمش به قد و بالای من میوفتاد و نگاهش به نگاهم گره میخورد، میزد زیر گریه و دریا دریا اشک میریخت.
صدای نالههاش بعضی وقتا اقدس خانمِ همسایه رو میکشوند اینجا تا ببینه چه خبره؟ ولی طبق معمول میدید بیبی داره بهخاطر رفتن پسری که حتی نسبت خونی هم باهاش نداره اینطوری ناله میکنه.
از همون روز که امیرعلی گفت کار اعزامت حل شده و یک هفته دیگه عازمی، تو پوست خودم نمیگنجیدم. روحم تو زینبیهی دمشق و سنگر های حلب و خانطومان بود و جسمم سر سفره غذا پیش بیبی. حتی سر اینکه چرا اینقدر تو فکر و خیالم و صداشو نمیشنوم باهام قهر هم کرده بود!!!
هر شب با فکر عملیات میخوابیدم و با خواب گرگ و میش آسمون کوه و بیابون های سوریه از خواب بیدار میشدم. قبل خواب با نگاه دوخته شده به ساک خاکیم خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم اول از همه اونو چک میکردم که مبادا بیبی قایمش کرده باشه...
شادابی چشمام و سرحالیم بیبی رو بیشتر هوایی میکرد که دیگه برگشتنی نیستم! ولی خب...شایدم واقعا دیگه برگشتنی نبودم!
عمو خلیل از وقتی از طاها شنیده بود که باز میخوام برم هر روز میگفت پوتین هاتو بیار واکس بزنم ولی من از زیرش در میرفتم. چون میدونستم اگر واکس بزنه پولشو ازم نمگیریه و اینطوری شرمندهش میشم.
کل خرج اون و زن مریض و پیرش از همین جعبه واکس و صبح تا غروب نشستن سر کوچه درمیومد. حالا چی میشد تک پسرشون میتونست از عسلویه بیاد یه سر بهشون بزنه و خرج دوماهشونو بده! بازم شکر که پسرشون مثل...بابای من نبود...!
خیلی فکر میکردم که اگر شهید بشم، اصلا شهید هم نه، تصادف کنم و بمیرم، مامان بابام میفهمن یا نه؟ میان ایران که دفنم کنن یا نه؟ اصلا یادشون هست که یه پسر دارن به اسم سبحان؟ خواهر برادر دیگه ای هم دارم؟ اصلا زنده هستن یا نه؟ الان کجای دنیان؟ اگر بمیرم چطوری میخوان بفهمن که بیخوان بیان یا نه؟ ولی جواب همه اینا، یه عمر حسرت بود و جمله ی "بیخیال!"...
من علی و طاها و بیبی گلنساء و همه رفقای خوب و مذهبی و هیئتی و بسیجیمو داشتم! چه نیازی داشتم به پدر مادری که نه دین و خدا پیغمبر سرشون میشه نه براشون مهمه که بچه ای هم دارن؟! چه نیازی داشتم به مال و منال و ارث و میراث کلان ولی شبههناک پدری که نمیدونستم اصلا اونهمه ثروتش از کجا اومده؟!
چقدر دلم برای آقاجون سیدمیرزا تنگ شده بود. اگر همون موقع که بچه بودم کمکم نمیکرد و منو از اون منجلاب بیرون نمیکشید، الان معلوم نبود وضعیت من چیه؟ میشدم یکی مثل پسرخالم رادین...با یه پرونده پر دختربازی و قمار و انواع و اقسام خلاف های ریز و درشت. بعید نبود!
- خدایا شکرت بابت تمام فرصت هایی که بهم دادی و تمام آدمایی که سر راهم گذاشتی تا آدم بزرگ بشم!...
بند کتونیمو بستم. دل تو دلم نبود ولی آرامش عجیبی هم داشتم. خیلی بیشتر از بار اولی که رفتم!
- دفعه اول که نزاشتی بدرقهت کنم مادر بیخبر رفتی وخون به جیگرم کردی! حداقل بزار این بار تا فرودگاه باهات بیام.
- نه بیبی جان نمیشه قربونتون برم من. شما اینطوری از من خواهش میکنین نمیتونم برما! دلم گیر این نگاه پر از دلشورهتون میمونه...
#سیدهفاطمہ_میرزایـے