eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
* 💞﷽💞 #طریق_عشق #قسمت33 عجب فاااااااااااجعه ای!!!! آخیش! خیالتون راحت! به کسی نخوردم!!! همون چیزی
_راستی!!! مرصاد سلام رسوند! بند کفشمو بیخیال شدم. _ببخشید!...شما مرصاد رو...کجا دیدین؟! _اممم...مهم نیست! گفت به بی‌بی سر زدم به شمام سلام برسونم!... مرصاد؟! سیدسبحان؟! چه رابطه غیر منتظره ای!!! وقتی به خودم اومدم رفته بود و بند کفشم نیمه کاره. سریع بستمش و دویدم طرف در. وایییی! چقدر دیر شده!!! طول راه رو با قدم های تند تری پیمودم تا زود تر برسم. طهورا و بچه ها منتظرم بودن. به همه‌شون سلام دادم و بی معطلی مشغول کار شدیم. کل روز فکرم درگیر رابطه داداش و سیدسبحان بود. شده بود معادله ای که هیچ جوابی براش نداشتم! نزدیک غروب که برنامه و جشن و... تموم شد خسته و کوفته برگشتیم خونه! وای خدا! چقدر امروز خوب بودا! بی‌بی برای شام یه غذای ساده و سبک درست کرد و بعد از شستن ظرف ها رفتم تو اتاقم. در کمد رو باز کردم‌ و جعبه ای رو که منتظر باز شدنش بودم بیرون آوردم و گذاشتم جلوم! _ببین جعبه! لطفا! خواهش میکنم! جعبه ی شانس من باش! یه نفس عمیق کشیدم و در جعبه رو باز کردم. قفل نداشت! یه جعبه چوبی که روش نقش ها و آیات قشنگی حکاکی شده بود. نفس تو سینه ام حبس شده بود. خدا خدا میکردم دفترچه خاطرات سیدجواد توش باشه!!! خدایا خواهش میکنم توش باش!! توش باشه!!!(😖) نفسمو با استرس بیرون دادم و در جعبه رو باز کردم! از‌ چیزی که تو جعبه بود خیلی غافلگیر شدم!!!!! اصلا...شاید...انتظار این یکی رو نداشتم!!!(😍)... 🖊 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علاوه بر دفترچه خاطرات، یه آلبوم و یه پلاک که...سوخته بود...هم داخل جعبه بودن! _وای خدایا! خدایا ممنونم! قول میدم درست ازشون نگهداری کنم با انگشت های مشتاقم پلاک سوخته رو لمس کردم. بند بند وجودم لرزید! احساس کردم یه حس غریب و شیرین تزریق شد به روحم! پلاک رو کنار زدم و آلبوم رو برداشتم. بازش کردم و ورق زدم. عجب عکسای نابی! تو عکاسی که سر رشته داشته باشی، میفهمی کدوم عکس روح داره و کدوم باهات حرف میزنه! با ورق زدن هر برگ، دریایی از عشق تو وجودم جاری میشد! عشقی که نمیدونستم منبعش کجاست و چطوری داره قلبم رو زیر و رو میکنه... قبل از اینکه از شدت این حال و هوا اشک هام جاری بشن آلبوم رو با کلی کلنجار بستم و رفتم سراغ دفترچه خاطرات! برش داشتم و جلد مقوایی قدیمیش رو لمس کردم. دفتر رو نزدیک صورتم کردم. _وای خدا! چه بوی خوبی!!! بوی...بوی...کاغذ و گلاب... بی صبرانه دفتر رو باز کردم. صفحه اولش با خط خیلی قشنگی نوشته بود :" نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد،،،عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد...". و پایینش :" یا اباصالح المهدی،،،ادرکنی..." چه قشنگ! برگه های کاهی و قدیمی رو ورق زدم و به خاطراتی که از شوق خوندنشون خواب نداشتم رسیدم... _"نزدیک ده باری برای مطرح کردن قضیه جبهه پا پیش گذاشتم ولی نتونستم بگم. آخه چطوری؟! دل به دریا زدم و کنار آقاجون که لب حوض داشت وضو میگرفت نشستم. تو دلم یا علی گفتم؛ _سلام آقاجون! _سلام پسر جان! _آقاجون...میگم که...چقدر تا اذان مونده؟!🙂 _حدود ۵ دقیقه! _نه! ۴ دقیقه!!! آقاجون خندید! _از دست تو پسر! این نظم رو از پدر بزرگ شهیدت به ارث بردی! _آقاجون! من بخوام برم جبهه... _چــــــــــــــــے؟! ای بابا! میزاشتی حرفمو تموم کنم آقاجون!!! _بخوام برم جبهه...اجازه میدین؟! _جبهه؟! داری شوخی میکنی؟! نــــــــــــــــه!!!!... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روز و روزگارتون خوش 😊😊
✨﷽✨ 🔴وسوسه‌های شیطان هنگام صدقه ✍در سال قحطی، در مسجدی واعظی بر منبر بود و می‌گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد، 70 شیطان به دستش می‌چسبند و نمی‌گذارند صدقه بدهد. مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید، با تعجّب‌ به رفقایش گفت: صدقه‌دادن که این چیزها را ندارد. اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می‌روم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد. از جایش حرکت کرد. وقتی که به خانه رسید زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزند خودت را نمی‌کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی می‌میریم و… به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقای خود برگشت. از او پرسیدند: چه شد؟ 7٠ شیطانی را که به دستت چسبیدند، دیدی؟! پاسخ داد: من شیطان‌ها را ندیدم، لیکن مادر شیطان را دیدم که نگذاشت. در روایتی از حضرت علی (علیه‌السلام) آمده است: زمان انفاق، 70هزار شیطان انسان را وسوسه و التماس می‌کنند که چیزی نبخشد. انسان می‌خواهد در برابر شیاطین مقاومت کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و... مصلحت‌بینی می‌کند و نمی‌گذارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت35 علاوه بر دفترچه خاطرات، یه آلبوم و یه پلاک که...سوخته بود...هم داخل جعبه بودن! _
_آخه آقاجون!... _آخه بی آخه! من تک پسرمو نمیفرستم جبهه! _آقاجون... نخیر! مثل اینکه فعلا کنار بیا نیست!! مثل اینکه خیلی عصبانیش کردم! از جاش بلند و زیر لب زمزمه کرد: _بنا به شهادت باشه، تو کوچه خیابونای تهران هم میشه شهید شد... تو کوچه خیابونای تهران؟! شهادت؟! ولی...من که فقط واسه شهادت نمیرم! میرم واسه دفاع از وطنم! پشت سرش راه افتادم. ولی چیزی نگفتم. به پله های ایوون که رسیدم...تازه فهمیدم چی گفت... _سیدجواد! سیدجواد پسرم! با صدای بی‌بی به خودم اومدم! _بله؟! چی؟! چیزی گفتین مامان؟! _کجایی پسر؟! ۱۰ دقیقه‌ست وایسادی اونجا! به چی فکر میکنی مادر؟! صالح دوید تو ایوون و بغل دست مامان وایساد. _عاشق شده خاله. کم کم باید واسش آستین بالا بزنی. مامان زد رو شونه صالح. _نخیر! اول واسه تو آستین بالا میزنم آااااقاااا! _ای بابا! خاله! من کجا زن گرفتن کجا؟! من باس ساقدوش سیدجواد بشم؛ نه اینکه سیدجواد ساقدوش من! _استغفرالله! بسه بابا! اصلا هردوتاتون بچه این! شما رو چه به این حرفا؟! _والا خاله! منم که میگم! از دست این صالح. پامو رو پله اول که گذاشتم صدای اذان از مسجد چندتا کوچه اونورتر بلند شد. _پاشو پاشو داش صالح که وقت اذانه! ساقدوش و زن و آستینم بزار دم تاقچه بعد نماز بهش میرسیم. سر سجاده حسابی با حضرت علی اکبر ؏ و حضرت قاسم ؏ حرف زدم و درد دل کردم. شاید اونا بتونن آقاجونم مثل امام حسین ؏ راضی کنن... هنوز سجاده‌م رو جمع نکرده بودم که صالح اومد تو. _ای بابا! در رو واسه چی گذاشتن برادر من؟! _ببخشید خب! دفعه دیگه در میزنم زود سجاده‌تو جمع کنی ریا نشه یه وقت. _عه! این چه حرفیه؟! داشتم فکر میکردم _شوخی کردم بابا! جنبه‌ت کو؟!حالا به چی فکر می‌کردی؟! _مهم نیست... سجاده‌م رو جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق. _زکی! داش جواد! ما رو قال میزاری؟! ببین! دیدی راست گفتم؟! این مهم‌ نیست یعنی عاشق شدی!!!!! _ای بابا! این چه حرفیه صالح؟! عشق و عاشقی کجا بود؟! اصلا این روزا وقت هست واسه عاشق شدن؟! اونقدر درگیر بسیج و کارای تدارکات هستیم که... _چشم! فهمیدم! شما عاشق نشدی! ولی... _ولی چی؟! _ولی من عاشق شدم... _هااااااااااااااااااااااان؟! ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرشو شرمنده انداخت پایین. _بله داداش. من عاشق شدم... _صالح؟! داری شوخی میکنی؟! _شوخیم‌دکجا بود آخه داداش؟! عشق چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد. _خب نه! ولی... _‌...😶 _حالا کی هست آقا دوماد! _کی؟!...خب...اممممم...چیزه... _آشناست؟! خب دِ بگو دیگه پسر. _آشنا...؟! نمیدونم!!...ولی...فک کنم میشناسیش! _بابا بگو دیگه! جون به لبم کردی! اه! _مسخرم نکنیا! _چشششششم! عههههههه. _ باشه بابا! نکشی منو صلوات!...عاشق... جبهه شدم.... _صااااااااااالح!!؟؟ ایسگا کردی منو؟! بزا دستم بهت برسه فقط پسر! صالح که دید اوضاع خرابه پاشد که فرار کنه. ولی من که از بچگی از اون فرز تر بودم تندی دویدم و در اتاق رو بستم. _که میخوای فرار کنی؟! _بابا به خدا راست میگم! من عاشق جبهه شدم! میخوام برم جبهه! به خدا عاشق شدم! باورت نمیشه؟! _باورم‌ که میشه! پسر یه جوری گفتی فکر کردم‌ عاشق دختر اقدس خانوم‌ شدی. نزدیک نیم ساعت تو اتاق تعقیب و گریز داشتیم و به قول دخترا گیس و گیس کشی(😐🙄)منتها از جنس مردونه!!! بالاخره مامان اومد جدامون کرد. خیلی درباره جبهه رفتن صالح حرف زدیم. آقاجون و مامان راضی نمیشدن. همون طور که سر جبهه رفتن من بابا ترش کرد. _کجا بزارم‌ بری آخه مادر؟! از بچگی بزرگت کردم...بین تو و سیدجواد فرق نزاشتم...مادر خدابیامرزت تورو سپرده دست من...این رسم امانت داریه؟! پسر رعنا و جوون‌شو بفرستم جلو توپ و خمپاره؟! نه صالح جان! من نمیزارم!... _خاله! به خدا مامانم راضیه! خاله جبهه نیرو میخواد! من باید برم! خاله ایران، ناموس ایران، در خطره!... _صالح جان! عمو! شماها هنوز سنتون کمه! الان وقت رفتن شما نیست! شما جوونید!... صالح نزاشت بابا حرفش رو کامل بزنه. _نه عمو! عمو الان وقت رفتن ماست! عمو ما نریم کی بره؟! من‌ میرم برا دفاع از ایران، ناموس ایران، ناموس شما...وطنم......من......عمو منم باید برم.... _منم میخوام برم بابا!... _تو بشین سر جات سیدجواد....همینم مونده!... .میمــ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا