eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت35 علاوه بر دفترچه خاطرات، یه آلبوم و یه پلاک که...سوخته بود...هم داخل جعبه بودن! _
_آخه آقاجون!... _آخه بی آخه! من تک پسرمو نمیفرستم جبهه! _آقاجون... نخیر! مثل اینکه فعلا کنار بیا نیست!! مثل اینکه خیلی عصبانیش کردم! از جاش بلند و زیر لب زمزمه کرد: _بنا به شهادت باشه، تو کوچه خیابونای تهران هم میشه شهید شد... تو کوچه خیابونای تهران؟! شهادت؟! ولی...من که فقط واسه شهادت نمیرم! میرم واسه دفاع از وطنم! پشت سرش راه افتادم. ولی چیزی نگفتم. به پله های ایوون که رسیدم...تازه فهمیدم چی گفت... _سیدجواد! سیدجواد پسرم! با صدای بی‌بی به خودم اومدم! _بله؟! چی؟! چیزی گفتین مامان؟! _کجایی پسر؟! ۱۰ دقیقه‌ست وایسادی اونجا! به چی فکر میکنی مادر؟! صالح دوید تو ایوون و بغل دست مامان وایساد. _عاشق شده خاله. کم کم باید واسش آستین بالا بزنی. مامان زد رو شونه صالح. _نخیر! اول واسه تو آستین بالا میزنم آااااقاااا! _ای بابا! خاله! من کجا زن گرفتن کجا؟! من باس ساقدوش سیدجواد بشم؛ نه اینکه سیدجواد ساقدوش من! _استغفرالله! بسه بابا! اصلا هردوتاتون بچه این! شما رو چه به این حرفا؟! _والا خاله! منم که میگم! از دست این صالح. پامو رو پله اول که گذاشتم صدای اذان از مسجد چندتا کوچه اونورتر بلند شد. _پاشو پاشو داش صالح که وقت اذانه! ساقدوش و زن و آستینم بزار دم تاقچه بعد نماز بهش میرسیم. سر سجاده حسابی با حضرت علی اکبر ؏ و حضرت قاسم ؏ حرف زدم و درد دل کردم. شاید اونا بتونن آقاجونم مثل امام حسین ؏ راضی کنن... هنوز سجاده‌م رو جمع نکرده بودم که صالح اومد تو. _ای بابا! در رو واسه چی گذاشتن برادر من؟! _ببخشید خب! دفعه دیگه در میزنم زود سجاده‌تو جمع کنی ریا نشه یه وقت. _عه! این چه حرفیه؟! داشتم فکر میکردم _شوخی کردم بابا! جنبه‌ت کو؟!حالا به چی فکر می‌کردی؟! _مهم نیست... سجاده‌م رو جمع کردم و گذاشتم گوشه اتاق. _زکی! داش جواد! ما رو قال میزاری؟! ببین! دیدی راست گفتم؟! این مهم‌ نیست یعنی عاشق شدی!!!!! _ای بابا! این چه حرفیه صالح؟! عشق و عاشقی کجا بود؟! اصلا این روزا وقت هست واسه عاشق شدن؟! اونقدر درگیر بسیج و کارای تدارکات هستیم که... _چشم! فهمیدم! شما عاشق نشدی! ولی... _ولی چی؟! _ولی من عاشق شدم... _هااااااااااااااااااااااان؟! ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرشو شرمنده انداخت پایین. _بله داداش. من عاشق شدم... _صالح؟! داری شوخی میکنی؟! _شوخیم‌دکجا بود آخه داداش؟! عشق چیزی نیست که بشه باهاش شوخی کرد. _خب نه! ولی... _‌...😶 _حالا کی هست آقا دوماد! _کی؟!...خب...اممممم...چیزه... _آشناست؟! خب دِ بگو دیگه پسر. _آشنا...؟! نمیدونم!!...ولی...فک کنم میشناسیش! _بابا بگو دیگه! جون به لبم کردی! اه! _مسخرم نکنیا! _چشششششم! عههههههه. _ باشه بابا! نکشی منو صلوات!...عاشق... جبهه شدم.... _صااااااااااالح!!؟؟ ایسگا کردی منو؟! بزا دستم بهت برسه فقط پسر! صالح که دید اوضاع خرابه پاشد که فرار کنه. ولی من که از بچگی از اون فرز تر بودم تندی دویدم و در اتاق رو بستم. _که میخوای فرار کنی؟! _بابا به خدا راست میگم! من عاشق جبهه شدم! میخوام برم جبهه! به خدا عاشق شدم! باورت نمیشه؟! _باورم‌ که میشه! پسر یه جوری گفتی فکر کردم‌ عاشق دختر اقدس خانوم‌ شدی. نزدیک نیم ساعت تو اتاق تعقیب و گریز داشتیم و به قول دخترا گیس و گیس کشی(😐🙄)منتها از جنس مردونه!!! بالاخره مامان اومد جدامون کرد. خیلی درباره جبهه رفتن صالح حرف زدیم. آقاجون و مامان راضی نمیشدن. همون طور که سر جبهه رفتن من بابا ترش کرد. _کجا بزارم‌ بری آخه مادر؟! از بچگی بزرگت کردم...بین تو و سیدجواد فرق نزاشتم...مادر خدابیامرزت تورو سپرده دست من...این رسم امانت داریه؟! پسر رعنا و جوون‌شو بفرستم جلو توپ و خمپاره؟! نه صالح جان! من نمیزارم!... _خاله! به خدا مامانم راضیه! خاله جبهه نیرو میخواد! من باید برم! خاله ایران، ناموس ایران، در خطره!... _صالح جان! عمو! شماها هنوز سنتون کمه! الان وقت رفتن شما نیست! شما جوونید!... صالح نزاشت بابا حرفش رو کامل بزنه. _نه عمو! عمو الان وقت رفتن ماست! عمو ما نریم کی بره؟! من‌ میرم برا دفاع از ایران، ناموس ایران، ناموس شما...وطنم......من......عمو منم باید برم.... _منم میخوام برم بابا!... _تو بشین سر جات سیدجواد....همینم مونده!... .میمــ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_آخه آقاجون! مگه فرق ما با جوونای دیگه ای که رفتن و برنگشتن چیه؟! آقاجون_فرق شما اینه که... ولی دیگه ادامه نداد. مامان بی صدا داشت اشک میریخت و صالح دستاشو مشت کرده بود از حرص و عصبانیتی که داشت میریخت تو خودش. _بابا! ما خونمون از جوونای امام حسین رنگی تره؟! آقاجون_...هردوتون برین تو اتاقتون... من و صالح بی هیچ حرفی رفتیم تو اتاق. هردومون اونقدری دپرس بودیم که اشتهای خوردن شام نداشتیم. مامان هنوزم داشت گریه میکرد و بابا هنوز تو فکر بود و اخماش تو هم. تا بعد از خوردن شام هیچکس هیچ حرفی نزد. آقاجون_صالح، سیدجواد! _بله آقاجون؟!... صالح_بله عمو؟!.. آقاجون_بیاین بشینین اینجا! میخوام باهاتون حرف بزنم... یه نگاه به صالح کردم. اونم‌ استرس داشت. کنار دسته های مبل پیش پای بابا نشستیم. _بفرمایید آقاجون! آقاجون_من درباره شما دوتا فکر‌ کردم... من و صالح اول به هم‌ نگاه کردیم و بعد به بابا. آب دهنمو به سختی قورت دادم. آقاجون_هنوز نمیدونم فرستادنتون به جبهه و تو دل خطر، اونم شماها که هنوز خیلی جوون و بی‌تجربه هستین. ولی...من تصمیمم رو گرفتم. فردا برای نماز ظهر و عصر میریم مسجد و با حاج آقا حرف می‌زنیم. هرچی حاج آقا بگه... این خبر برای هردومون غافلگیر کننده بود. تو پوستمون نمیگنجیدیم ولی توانایی انجام هیچ واکنشی رو هم نداشتیم. ولی...مامان...وقتی آقاجون گفت تصمیم گرفته و فردا رفتن یا نرفتنمون بستگی به نظر و حرف حاج آقا داره، باز صدای گریه ی مامان بلند شد و دلم من و صالح لرزید. خدایا! خودت تو این راه کمکمون کن! کمک کن مامان ازمون دل بِبُرّه...و...بابا راضی بشه... پدر بزرگ...این یه قلم‌ رو دیگه خودت راست و ریست کن... ✏️ 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رابطه تان را با خدا عالے ڪنید👌 فقط در غم و ناله هایمان نباشد... فقط در روزهاے فقر و ندارے نباشد... فقط موقع ڪنڪور و وقت وام گرفتن نباشد... را در شادے و سرورمان ببینیم... را در لحظه لحظه هایمان شریک ڪنیم... ترسناک نیست... عشق است و نور و آرامش... وقتی در هر عملی در هر حال اندیشه ای در هر فعلے خدا حضور داشته باشد با ڪل هستے هماهنگ مے شویم... آنوقت چنان قدرتے پیدا خواهیم ڪرد ڪه وصف ناپذیر است... از نور بیرون نرویم ڪه تاریڪے راخواهیم دید...
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت38 _آخه آقاجون! مگه فرق ما با جوونای دیگه ای که رفتن و برنگشتن چیه؟! آقاجون_فرق ش
بابا_باشه...میزارم برین...ولی شرط داره... من و صالح همزمان و پر از التماس گفتیم:_چه شرطی؟!؟!؟!؟!؟! حاج آقا هم منتظر شنیدن شرط آقاجون بود. بابا_باید بهم ثابت کنید! _چطوری؟ چطوری ثابت کنیم؟ بابا_درباره این مورد حرف میزنیم. یک شرط دیگه هم دارم. صالح_بفرمایید عمو. هرچی باشه انجام میدیم. مگه نه سیدجواد؟ _اره اره! بابا_اول باید دومادی هردوتون رو ببینم و خیالم راحت بشه. چــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ دوووووووماااااااادی؟! همین مونده!(😨😩) یه نگاه به صالح کردم. بعدشم به حاج آقا. حاجی_آقاسید! اینا که هنوز بچه‌ان! میخوای براشون زن بگیری؟! بابا_یا باید صبر کنن تا جفتشون رو دوماد کنم، یا جبهه بی جبهه...همین که گفتم. _آقاجون! من هنوز هیفده سالمه.... بابا_تو که از پس خودت برنمیای پس جبهه هم بی جبهه... این آقاجونم فقط میخواد مچ مارو بگیره ها. صالح_باشه عمو. هرچی شما بگی....ولی.... _حاجی ببین. آقاجون میخواد پای مارو بند کنه که نتونیم بریم. شما یه چیزی بگو آخه... حاجی_آخه پسر. من چی بگم؟؟؟ من بگم شما برو، بری یه بلایی سرت بیاد، میگن توفیقی این کارو کرد... بعدشم پدر شما حی و حاضر اینجا نشسته! من که کاره ای نیستم باباجان. مغزم داشت سوت می‌کشید. آخه...الان؟؟؟؟ زن؟؟؟؟ خدا خودت رحم کن... بعد از کلی بحث تنها نتیجه شرط آقاجون شد. که واسه ما آستین بالا بزنن و دومادیمون رو ببینن. خدا به دادمون برسه. خودمو پرت کردم رو تخت و کلمو فرو بردم تو بالش. _صااااااالح! تو میخوای زن بگیری؟؟؟؟؟؟؟ _آره! چرا که نه؟! _جدیییییییییی؟؟ _آره خب. اگه شرط رفتن باشه، چرا که نه. تو دلم چقدر به صالح غبطه خوردم. چقدر از من جلویی پسر...(: _صالح... _جانم داداش؟ _میگم که...اگه شهید شدی، شفاعتم میکنی؟ مثل همیشه لبخند زد و با چشمای پر از دلتنگیش خیره شد به چشمام. _تو دعا کن باهم شهید بشیم. تنها تا خدا نمیشه رفت...باید یه رفیق داشته باشی، که هر جا پات پیچ خورد دستتو بگیره. جبهه پر از چاله چوله و مینه! حواست نباشه، تشخیص سنگر خودی از تله دشمن رو هم ازت میگیرن. اونجا جاییه که امتحان میشی...خاصیت رفاقت آخرتی هم همینه. تعمیرت میکنه... دریایی از حرف تو دل هردومون بود. ولی زبان یاری نمیکرد برای درد و دل کردن. شاید هم دل نمیخواست حرفاش رو بزنه و سبک بشه. وقتی قدرت تله پاتی و پیوند قلب ها باشه، چه نیازی هست به حرف زدن؟... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابا_باشه...میزارم برین...ولی شرط داره... من و صالح همزمان و پر از التماس گفتیم:_چه شرطی؟!؟!؟!؟!؟! حاج آقا هم منتظر شنیدن شرط آقاجون بود. بابا_باید بهم ثابت کنید! _چطوری؟ چطوری ثابت کنیم؟ بابا_درباره این مورد حرف میزنیم. یک شرط دیگه هم دارم. صالح_بفرمایید عمو. هرچی باشه انجام میدیم. مگه نه سیدجواد؟ _اره اره! بابا_اول باید دومادی هردوتون رو ببینم و خیالم راحت بشه. چــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ دوووووووماااااااادی؟! همین مونده!(😨😩) یه نگاه به صالح کردم. بعدشم به حاج آقا. حاجی_آقاسید! اینا که هنوز بچه‌ان! میخوای براشون زن بگیری؟! بابا_یا باید صبر کنن تا جفتشون رو دوماد کنم، یا جبهه بی جبهه...همین که گفتم. _آقاجون! من هنوز هیفده سالمه.... بابا_تو که از پس خودت برنمیای پس جبهه هم بی جبهه... این آقاجونم فقط میخواد مچ مارو بگیره ها. صالح_باشه عمو. هرچی شما بگی....ولی.... _حاجی ببین. آقاجون میخواد پای مارو بند کنه که نتونیم بریم. شما یه چیزی بگو آخه... حاجی_آخه پسر. من چی بگم؟؟؟ من بگم شما برو، بری یه بلایی سرت بیاد، میگن توفیقی این کارو کرد... بعدشم پدر شما حی و حاضر اینجا نشسته! من که کاره ای نیستم باباجان. مغزم داشت سوت می‌کشید. آخه...الان؟؟؟؟ زن؟؟؟؟ خدا خودت رحم کن... بعد از کلی بحث تنها نتیجه شرط آقاجون شد. که واسه ما آستین بالا بزنن و دومادیمون رو ببینن. خدا به دادمون برسه. خودمو پرت کردم رو تخت و کلمو فرو بردم تو بالش. _صااااااالح! تو میخوای زن بگیری؟؟؟؟؟؟؟ _آره! چرا که نه؟! _جدیییییییییی؟؟ _آره خب. اگه شرط رفتن باشه، چرا که نه. تو دلم چقدر به صالح غبطه خوردم. چقدر از من جلویی پسر...(: _صالح... _جانم داداش؟ _میگم که...اگه شهید شدی، شفاعتم میکنی؟ مثل همیشه لبخند زد و با چشمای پر از دلتنگیش خیره شد به چشمام. _تو دعا کن باهم شهید بشیم. تنها تا خدا نمیشه رفت...باید یه رفیق داشته باشی، که هر جا پات پیچ خورد دستتو بگیره. جبهه پر از چاله چوله و مینه! حواست نباشه، تشخیص سنگر خودی از تله دشمن رو هم ازت میگیرن. اونجا جاییه که امتحان میشی...خاصیت رفاقت آخرتی هم همینه. تعمیرت میکنه... دریایی از حرف تو دل هردومون بود. ولی زبان یاری نمیکرد برای درد و دل کردن. شاید هم دل نمیخواست حرفاش رو بزنه و سبک بشه. وقتی قدرت تله پاتی و پیوند قلب ها باشه، چه نیازی هست به حرف زدن؟... 🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔻داستان ضرب‌المثل "خرش از پل گذشت" چه بود؟ ✍در زمان ناصرالدین شاه قاجار، پیرمردی اهل حنیفقان کنار رودخانه موردکی آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می‌گذراند￸. پیرمرد یک گاو، هشت گوسفند و 40 درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که در آن زمان وضع مالی خوبی بود￸. روزی، دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید￸. دزد به پیرمرد گفت￸: می‌خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می‌دهم￸. پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها، خانه بزرگی در شهر می‌خرد و ثروتمند زندگی می‌کند، برای همین قبول کرد￸. از فردای آن روز، پیرمرد شروع به ساختن پل کرد و درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون‌های پل از آنها استفاده کند￸. روزها تا دیر وقت سخت کار می‌کرد و پیش خود می‌گفت دیگر به کلبه، آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم. ￸ پس، هر روز حیوانات خود را می‌کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می‌کرد￸. حتی در ساختن پل از چوب‌های کلبه و آسیاب خود استفاده می‌کرد￸، ￸طوری که بعد از گذشت یک هفته ساختن پل، دیگر نه کلبه‌ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی. به دزد گفت: پل تمام شد و تو می‌توانی از روی پل رد شوی. دزد به پیرمرد گفت: من اول شترهای خود را از روی پل رد می‌کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه‌های طلا بار دارد، آسیب نزند￸. پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت: تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده￸. دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت: وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را از من بگیر￸. پیرمرد قبول کرد ￸و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد. ￸ وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند. وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند، ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن￸.ذپیرمرد نگاهی به او کرد و گفت: همه چی خوب پیش می‌رفت￸ فقط نمی‌دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت￸، شدم تنهای تنهای تنها ...ضرب‌المثل خرش از پل گذشت از همین جا، شروع شد. 🔹نتیجه￸: توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می‌کنی￸ اگر کمی به این داستان فکر کنیم می‌بینیم که خیلی آموزنده است و ما خر خیلی‌ها رو از پل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردن.