#طریق_عشق
#قسمت94
سها؛
خستگی بعد از چند شب بالاخره به قوای بدنم چیره شد. سر روی زانو های طهورا که خودشو بهم رسونده بود گذاشتم و چشمامو بستم. چطور میتونستم لبخند نزنم؟ من سیدجواد رو پیدا کردم. من به قولم عمل کردم. من اونو میبرم پیش بیبی! بیبی گلنسام میتونه آسوده خاطر کنار پسرش بشینه و یه دل سیر باهاش حرف بزنه و استخون های شکنندهشو بعد چند سال نوازش کنه. چقدر تو این همه سال زیر این خاک ها اذیت شدی پسرِ بیبی گلنساء خانم!
با لب های خشکی که بعد از ساعت ها تازه تشنگی رو درک کرده بودن گفتم :
- طهورا...اون کمکم کرد پیداش کنم...
- آره عزیزم...تو پیداش کردی...پاشو! پاشو بریم استراحت کن خیلی خسته ای، حالت خوب نیست!
دست لرزانشو رو پیشونیم گذاشت و دست دیگهم رو گرفت و فشار داد. علی آقا داداش کیمیا و آقا طاها و حاج آقا مهدوی به چشم بر هم زدنی کنارم زانو زده بودن و علی آقا با احتیاط و اشک داشت خاک هارو کنار میزد...آقایون خادم الشهید هم همچنان دور تر از ما ایستاده بودن و در بهت خیره به پلاک توی دستم اشک میریختن. زنجیر پلاکی که یقین داشتم برای سیدجواده بیشتر فشردم. فکرم تازه داشت آروم میگرفت که معادله مبهم دیگه ای ترس رو به بند بند وجودم تزریق کرد.
اگر این پلاک سید جواده، پس پلاک سوخته ای که تو وسایلاشه واسه کیه؟! یعنی ممکنه...این سیدجواد نباشه؟! یا اون مال سیدجواد نیست؟!
لبخند دوباره از رو لب هام محو شد. با وحشت نشستم و به چشمای طهورا خیره شدم.
- طهورا! سیدجواد یه پلاک دیگه هم داره!...
- چی؟!
- اگر این پلاک سیدجواد نباشه!....
- خدانکنه! باید بریم برای اهراز هویت...!
سریع از جام بلند شدم. استخون های سیدجواد جلوی علی آقا و آقا طاها رو خاک ها بود با حال دگرگونی فقط اشک میریختن.
- بلند شین. خواهش میکنم بلند شین. باید بریم اهراز هویتش کنیم. باید بریم....
علی آقا بلند شد. به چفیهم نگاه کرد. به چفیه سیدجواد...
از دور گردنم بازش کردم و گرفتم طرفش. بدون اینکه به صورتم نگاه کنه ازم گرفت و استخون ها رو لای چفیه گذاشت.
- لطفا پلاکش رو هم بدین...
- نه...
سرش رو برگردوند و چند لحظه با سوال بهم نگاه کرد.
- لطفا پلاکش پیش من باشه...
سرش رو انداخت پایین و چند دقیقه بعد ماشین در حال حرکت به سمت ساختمون معراج شهدا برای اهراز هویت بود. دل توی دلم نبود و استرس بیمانند و نابود کننده ای وجودمو تخریب میکرد. پلاک نقره ای رو توی دستام فشار میدادم. حداقل یکم آرومم میکرد.
مگه ممکنه سیدجواد راه رو اشتباه به من نشون داده باشه؟ مگه ممکنه جای نشونی خودش، نشونی یکی دیگه رو به من داده باشه؟ امکان نداره...
از پنجره به بیرون نگاه کردم. آسمون از تاریکی مطلق به آبی تیره ی پگاه رنگ باخته بود و برای نماز صبح خیلی فرصت نداشتیم. چشم از آسمون گرفتم و به کناره های جاده خاکی چشم دوختم. سیدجواد، سوار بر موتور، با لبخندی که روی لب هاش بود همراهیمون میکرد و دقیقا کنار ماشین ما حرکت میکرد.
لحظه ای که چشمام رو بسته بودم و دنبالش رو خاک ها پا برهنه قدم برمیداشتم دوباره جلو چشمام نقش بست. دقیقا کنار همون جایی که پلاکش رو پیدا کردم نشست و گفت :
- تو به قولت عمل کردی...حالا نوبت منه...
و اشاره کرد بشینم. امکان نداشت پلاکی که تو دستام بود برای اون نباشه. امکان نداشت استخون هایی که زیر خاک ها داشتن فرسوده میشدن مال اون نباشن...حداقل دل من اینطوری میخواست...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
••🖤••عمه جان!
شما غنیمت روزهای سخت مایید؛
شنیدهام به شفاعت شماست که همه شیعیان بهشتی میشوند!
حالا هم چشممان به شفاعت شماست؛
برای نجات از برهوتِ غیبت؛
برای رسیدن به بهشتِ ظهور؛
ای عمّهی #امام_زمان ، اشفعی لنا!
شبتون پر نور
#امام_زمان
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت94 سها؛ خستگی بعد از چند شب بالاخره به قوای بدنم چیره شد. سر روی زانو های طهورا که
#طریق_عشق
#قسمت95
به محض اینکه ماشین رو به روی معراج شهدای مناطق جنگی ایستاد پیاده شدم. اولین کاری که کردیم این بود که نمازمون رو به جماعت خوندیم و پلاک و استخون هارو بردیم برای تشخیص هویت. هر پنج نفرمون پای میز کسی که این کار رو قرار بود انجام بده ایستاده بودیم و با نگرانی این پا اون پا میکردیم.
- چی شد؟ اسمشو پیدا کردین آقا؟ پلاک درسته؟ اسم شهید چیه؟
- چند لحظه صبر کنید خواهرم دارم میگردم. هنوز که چیزی پیدا نکردم.
- خواهش میکنم سریع تر...
سیدجواد تو تمام این لحظات کنارم وایساده بود و با لبخند ملیحی که بر لب داشت، تکاپو و اضطراب مارو تماشا میکرد. به صورتش که دقیقا مثل عکس هاش بود نگاه کردم، نه، خیلی نورانی تر از عکس هاش بود...خیلی معصوم تر...
از شدت استرس و طبق عادت همیشگیم لب میگزیدم و با انگشت هام بازی میکردم. طهورا هم با گوشه چادرش ور میرفت. چادر بیچاره چروکِ چروک شده بود. حاج آقا و برادر کیمیا و داداش طهورا هم با قیافه های خیلی جدی سرشون رو کرده بودن تو سیستم و نفس هاشون صفحه کامپیوتر رو خیس عرق کرده بود. مسئول پشت سیستم دست از کار کشید و با اخم های تو هم صداشو برد بالا!
- آقا کامپیوترم رو خراب کردید. خواهش میکنم عقب وایسید؛ عه! تمرکزم رو بهم میزنید...
تو دلم گفتم : چه عصبانی! شما کارت رو انجام بده خب! ما عجله داریم آخه...
حاج آقا و پسرا هم سرشون رو از کامپیوتر دور کردن و با شرمندگی خنده داری عذرخواهی کردن. مرد مسئول دوباره شروع به کار کرد. زیرزیرکی صفحه کامپیوتر رو دید زدم.
- ایناهاش ایناهاش!...
صدای بلندم همه نگاه هارو به سمت من کشید. خجالت زده جلوتر رفتم و اسم سیدجواد رو روی صفحه سیستم نشون دادم.
- ایناهاش. سید جواد موسوی حسینی! خودشه!
- بله درسته...
بعدشم آقاهه نگاه پوکری بهم انداخت که سرمو انداختم پایین. چشمامو بستم و از اعماق وجودم خداروشکر کردم. ولی اشک هام تمومی نداشتن. حالا دیگه اشک شوق بودن! لبخند روی لب های سید جواد رو هم دیدم که پر رنگ تر شد و چشماش که برق قشنگی زد. آخ که بیبی چقدر خوشحال بشه از دیدنت پسر خالهی بابام!
پسرا و حاج آقا هم میخندیدن و مدام خداروشکر میکردن. پلاک رو از آقای مسئول گرفتم و به سینه چسبوندم. با تمام توانم عطر سیدجواد رو به ریه هام کشیدم. ولی فکر پلاک سوخته دوباره اعصابم رو خط خطی کرد. خواستم بپرسم پس پلاک سوخته چی که صدای زنگ گوشیای بلند شد :
"خجالت میکشم که من...سرم رو تنمه حسین...خجالت میکشم که من...سرم رو تنمه حسین..."
صدا از جیب علی آقا بود؛ و زنگ گوشیش هم مداحی شهید حسین معزغلامی...چقدر به این شهید مدافع حرم ارادت داشتم. مرصاد هم خیلی دوسش داشت...
گوشیشو از جیب شلوار شیش جیبش درآورد. معذرت خواهی کرد و از اتاق بیرون رفت. کنجکاو بودم بدونم کیه که اینطوری با عجله رفت خصوصی حرف بزنه؟! نکنه نامزد داره؟! با تلاش فراوان جلوی فضولیمو گرفتم و تکیه دادم به دیوار و فقط اشک ریختم. طهورا بغلم کرد و منم سر گذاشتم رو شونهش.
- طهورا دیدی خودشه؟ پیداش کردم...گفتم من بد قول نیستم...
- آره خواهر جونم دیدم...تو به قولت عمل کردی...ولی الان دیگه چرا گریه میکنی؟! همه چی تموم شد که!
- اشک شوقه طهورا...اشک شوق!...
- خب حالا بسه دیگه! حالت اصلا خوب نیست. بیا بریم استراحت کنیم. تبت هنوز قطع نشده...
- ولی من خوبم...
- خوب نیستی! حرف اضافه هم موقوف. حالا ما میریم تو ماشین شما استراحت کنی آقایون هم تشریف میارن...
لبخند ناچارانه ای زدم و محکم تر بغلش کردم. مامانم بفهمه مریض شدم باید آرزوی راهیان نور بعدی رو به گور ببرم...بفهمه این همه گریه کردم که دیگه واویلا...خونهمون عاشورایی به پا بشه که نگو و نپرس!
از پارچ روی میز برای خودم آب ریختم و خواستم بخورم که صدای زنگ گوشیم تکونم داد.
"شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون..."
اسم نقش بسته روی گوشی، اونم این وقت صبح، سک برانگیز بود! نکنه اتفاقی افتاده؟!
با تردید جواب دادم :
- جونم بابایی! سلام...
- سلام ریحانهی بابا!
با شنیدن اسم ریحانه و لرزش صدای بابا، نصف دلم آروم گرفت و نصف دیگهش دوباره شروع به تپش کرد...
- خوبی باباجونم؟ خیر باشه این وقت صبح!
- خوبم بابا. تو خوبی دخترم؟
بازم صداش لرزید!
- الحمدلله...باباجان...
- جانم ریحانهی بابا؟
و باز لرزید...
- چیزی شده؟
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#طریق_عشق
#قسمت96
- باباجونم! چیزی شده؟
چند ثانیه سکوتش پشت تلفن، منو مطئن کرد که اتفاقی افتاده. یه نفس عمیق کشیدم.
- بابایی...چیزی نمیگی بهم؟ چی شده قربونت برم؟
صدای اشک هاش از پشت تلفن هم به گوش میرسید. سنگینی بغض بابا، حتی از پشت تلفن هم لرزه به جونم مینداخت. منتظر موندم خودش حرف بزنه. تو فاصله ای که انتظار میکشیدم تلخ ترین خبر ممکن رو بده،(آخه تاحالا بغض بابا رو ندیده بودم...تاحالا اشک هاشو ندیده بودم...به جز وقتی که یکی از همرزم های جانبازش آسمونی میشد.)، رفتم بیرون. علی آقا هم رفت تو.
- باباجان! منتظرما!چی شده؟ داری میترسونیم...
بالاخره سکوتش شکست و بغض بهش اجازه حرف زدن داد.
- ریحانهی بابا...
- جونم بابا؟
- الان کجایی دخترم؟...
- بابا...من...من...
دوباره اشک تو چشمام نشست.
- بابا...من سیدجوادو پیدا کردم...من پیداش کردم...من فردا میارمش خونه...میارمش پیش بیبیگلنساء! بیبی میتونه بشینه پیش پسرش و باهاش حرف بزنه...دیگه لازم نیست چشم انتظار باشه...من اونو پیدا کردم بابایی...پلاکش تو دستمه...
صداش اشک شوق و الحمدلله بابا یکم بهم قوت قلب داد. ولی خیلی طول نکشید که دوباره اشک شوقش تبدیل شد به اشک نگرانی!(یه دختر حال باباشو از پشت تلفن هم میفهمه.)
- ریحانهی بابا...کاش سیدجواد یکم زودتر برمیگشت...کاش یکم زودتر میومد و بیبی گلنساء میتونست باهاش حرف بزنه...کاش...
قلبم ریخت.فکرم هزارجا رفت!
- بابا چی شده؟ چرا کاش زودتر میومد؟ چرا کاش بیبی میتونست باهاش حرف بزنه؟ چرا کاش؟!
- بابا نگران نباشیا...خب دخترم؟! فقط...
- فقط چی؟ بابا دلم هزار راه رفت...توروخدا بگو چی شده؟
طهورا دست گذاشت رو شونهم. با چشمای اشک آلود و نگران بهش گفتم که حتما اتفاقی افتاده. اونم باهمون چشمای براقش گفت نگران نباش ان شاء الله که خیره!
- دخترم...نگران نباشیا...ولی...بیبی...حالش خوب نیست...بیمارستانه...باید...
- چی؟ یعنی چی حالش خوب نیست؟ چرا بیمارستان؟ بابا درست بگو چی شده؟ بیبی گلنساء چش شده؟
- سکته کرده...الان تو کماست...
- یا امام حسین...کما؟...
قلبم با شنیدن این کلمه به معنای واقعی ایستاد. بدنم یخ کرد. گوشام همه صداهای اطرافمو مبهم میشنید. دنیا دور سرم میچرخید. زانوهام سست شدن؛ تمام قواشون به یکباره تحلیل رفت. نفسم بند اومد. کاش همون لحظه روح از بدنم جدا میشد...
- بابا خوبی؟ صدامو میشنوی؟ سها بابا! دخترم...خوبی؟
- بیبی گلنساء...سکته...کما...نه...نه...
چشمام سیاهی رفت و جز زمین خوردنم هیچی نفهمیدم...
***
- سها آبجی...سها جان...سها خوبی؟ صدامو میشنوی؟ سها...
چشمام به زور باز شدن. همه رو از نظر گذروندم.
- پس سیدجواد کو؟
- حالت خوبه؟ چی شد یهو؟
- اینجا کجاست؟
- اینجا ساختمون معراج شهدا و کمیته...
کلمه معراج شهدا تو ذهنم هلاجی شد و صدای بابا مثل پتک تو سرم کوبید...سکته کرده...تو کماست...
سردرد مغزم رو مچاله کرد. باید برم.باید برم پیش بیبی! باید برم ببینم حالش خوبه.برام چایی دم کرده.منتظر من و سیدجواده.مثل همیشه میخنده.باید برم صورت لاغر و استخونیشو بوس کنم و به چین و چروک هاش دست بکشم. پاهاشو ماساژ بدم.چرا باید قبل برگشتن من و سیدجواد بره؟ مگه نگفت پسرشو پیدا کنم؟!
- من باید برم...باید برم پیش بیبی! طهورا اون حالش خوبه...اون بیمارستان نیست...
اشک تو چشمای طهورا جمع شد و لبخند تلخی زد. این چه معنی ای میده؟ چرا نمیفهمم معنی این لبخند تلخ چیه؟ به حاج آقا نگاه کردم.
- حاج آقا اتوبوس رو آماده کنین. باید برم خونه...باید برم پیش بیبی! باید بهش بگم پسرشو آوردم...پاشین دیگه! چرا ماتم گرفتین؟! اون حالش خوبه...بلند شو طهورا بلند شو دیره...خیلی دیر کردیم...
- سها بشین. بشین آبجی...
- یعنی چی بشین؟ باید بریم! سیدجواد هم که اهراز هویت شد! پس واسه چی وایسیم؟ نباید صبر کنیم. دیر میشه...باید سیدجوادو ببرم پیش بیبی.
به سختی بلند شدم ولی سرم گیج رفت. خودمو به زور نگه داشتم. دست طهورا رو گرفتم و کشیدم.
- پاشو دیگه...پاشو...باید بریم...
به حاج آقا و علی آقا و آقا طاها نگاه کردم. چرا همشون اینطوری شدن؟ چرا هیچی نمیگن؟ چرا ساکتن؟ چرا دارن گریه میکنن؟ پس سیدجواد کو؟ اون که تا چند دقیقه پیش اینجا بود! اشک هامناخودآگاه فرو میریختن.
- حاج آقا بیزحمت سیدجواد رو بدین من برم...دیگه نمیتونم منتظر بمونم. بیبی هم نمیتونه منتظر بمونه! بسه این همه سال انتظار کشیده!باید پسرشو بهش برسونم!
- خانم نیکونژاد آروم باشین!
- چرا شماها اینطوری میکنین؟ چرا اینقدر افسرده این؟ مگه خوشحال نیستین سیدجوادو پیدا کردیم؟
- الان نمیتونیم سیدجواد رو ببریم تهران. باید کاراهاش اینجا انجام بشه و بعد انتقال داده بشه به معراج شهدا و پزشک قانونی برای تایید قطعی و دی ان ای!
- نه نمیتونیم اینقدر منتظر بمونیم. پاشین. آقای رنجبر شما بیزحمت ماشین رو آماد
#ادامه_دارد
🍂بی تو دارند همه میمیرند
زود برگرد مسیحای همه...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🌻🍃🍃
🌿🌹🍃🌻🌿🌹🍃🌻🌿🌹
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت96 - باباجونم! چیزی شده؟ چند ثانیه سکوتش پشت تلفن، منو مطئن کرد که اتفاقی افتاده. ی
* 💞﷽💞
#طریق_عشق
#قسمت97
با ناامیدی نشستم. توروخدا بگین بیبی گلنساء حالش خوبه. بگین اون خوبه.
- سها جان. عزیزم! میدونم سخته...ولی بیبی گلنساء حالش خوب نیست. خواهش میکنم آروم باش.
- بیبی من حالش خوبه...چرا اینقدر دوست دارین حالش بد باشه؟!
- عزیزم ما دوست نداریم اون حالش بد باشه! این چه حرفیه میزنی؟! بیبی واسه هر سه ما مادری کرده...ماهم بیشتر از تو دوسش نداشته باشیم کمتر نداریم!
- پس چرا همش میگین حالش بده؟
چشمه ی جوشان چشمام خشکی ناپذیر بود و قطرات مروارید گونه، رو صورتم غلط میخوردن و میوفتادن رو چادرم..کاش همه چی خواب بود..به آغوش گرم و دستای مهربون طهورا پناه بردم به صدای هق هق ام اجازه رهایی دادم.
- توروخدا پاشین بریم. باید بریم تهران! باید برم پیش بیبی!خواهش میکنم...اون بهم نیاز داره...
آقا طاها دستاهاش رو تو جیب شلوارش کرده بود و سرش پایین بود. قطره های اشک دونه دونه از صورتش میچکید! علی آقا هم دست کمی از ایشون نداشت. حاج آقا هم متاثر گوشه ای وایساده بود و با تلفن صحبت میکرد. چه صحبتی نمیدونم!
حاج آقا نزدیکمون شد.
- خانم نیکونژاد لطفا حاضر شید. شما و شهید رو با هواپیما میرسونیم تهران...
برق تو چشمام دوید و نور کم رنگی دلم رو روشن کرد.
- یعنی میشه؟
- بله. فقط سریع تر! مثل اینکه گلنساء خانم حالشون خیلی خوب نیست.
با این حرفش دوباره دلم سیاهپوش شد. یعنی چی که حالش خیلی خوب نیست؟ اون به این زودیا قرار نیست تنهام بزاره! یعنی نباید اینقدر زود بره! اون حالش خوب میشه؛من مطمئنم...ولی قیافه بقیه خبر از وخامت حال بیبی میداد. اونقدری که امیدی بهش نبود. ولی من نمیتونستم اینو بپذیرم. اصلا این معنی نداره...بعضیا اونقدر خوبن، که تو زندگی و ذهن آدم فناناپذیر میشن! یعنی برن هم نمیتونی رفتنشون رو باور کنی...!
سیدجواد توی تابوتی که پرچم سه رنگ ایران روش کشیده شده بود آروم گرفت و آماده سفر شد. منم وسایلم رو جمع کردم و چفیه ای که به پیکر سیدجواد متبرک شده بود دور شونهم انداختم. پلاکش رو محکم توی دستم گرفتم. با هزار، نه، کمه، با میلیون ها خواهش و التماس اجازه گرفتم پلاکش پیشم باشه. فشردنش آرومم میکرد. بنا بر این شد که توی سفر علی آقا همراهیم کنه و کارهای مربوطه رو انجام بده. قبل از اینکه کاروان برسه تهران باید آماده میشد. باید آماده میشد برا یه استقبال بی نظیر...بعد سی و اندی سال انتظار!
کنار تابوت روی صندلی نشستم و سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی. چشمامو بستم. پلاک رو تو دستم محکم گرفتم و شروع کردم تو دلم درد و دل کردن با سید جواد، با حضرت زهرا...داشتم میگفتم و خواهش میکردم بیبی حالش خوب بشه که فکرم یهو رفت پیش حضرت عبدالله بن حسن، برادر حضرت قاسم! چند وقت پیش قبل اینکه بیایم اتفاقی یه روضه دربارهش پیدا کرده بودم و یکم دربارهش خونده بودم.
"وقتی شمر ملعون خنجر کشید که سر امام حسین رو ببره، دست عبدالله تو دست خانم زینب کبری بود! رو تل، عمه تماشا میکنه، عبدالله تماشا میکنه، صدا میزنه عمو...
برادر تو گودال قتلگاه، یک چشمش به خواهر و عبدالله، یک چشمش به خیمه ها و صدای زجه و ناله ی دخترا!
خواهر...مراقب معجر باش...زمزمه کردم؛ "کاش صدای برادر به خواهرش برسه..."!
شمر خنجرش رو بلند کرد. عبدالله آخرین سرباز میدون بود. یه بچه ی ده ساله که با تقلا خودش رو به عمه رسونده بود. ولی عمه زینب دیگه نتونست جلوش رو بگیره!
صدا زد عمو...دستش رو از دست عمه کشید! دوید تا گودال؛ دستشو سپر گردن عمو کرد. نمیذارم به عمو آسیبی برسونی!
چقدر میتونی بیرحم باشی حرامزاده؟!
خنجر دست باریک عبدالله رو برید و دست کوچیکش به پوست آویزون شد و روی سینه ی عمو جان داد. آخرین سرباز میدون هم رو سینه های عمو پرکشید که دست در دست برادر، به دیدار جدش رسول خداﷺ، به دیدار پدر بره..."
قطره اشکی روی گونهام جاری شد. چقدر عبدالله رو دوست داشتم! و چقدر شجاعانه به دفاع از عموجانش قیام کرد.!
هواپیما از زمین بلند شد. دل توی دلم نبود. قلبم مثل چکش به سینه میکوبید و بی قراری میکرد. انگار قصد داشت خودشو از قفس دلتنگی بیرون بکشه!
ابر های سفید پنبه ای تو آسمون آبی که از همیشه آبی تر بود، نوید خبر های شوم رو نمیدادن! فقط کمی منو به اعماق دنیای خیالیم که خیلی وقت بود بهش سر نزده بودم راهنمایی میکردن!
دنیایی که پلیدی جایی نداشت و مهر و محبت نامیرا بود! این دنیا فقط شهدا رو کم داشت...تا قبل از انتقالم به خونه دنج و راحت و پر رمز و راز بیبی، عالی بود! ولی بعدش نقص هاشو فهمیدم و مدت زیادی ازش غافل شدم. و حالا باید اصلاح میشد و از اول ساخته میشد.
هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و مداحی رو باز کردم.
"سلام عزیز پرپرم...سلام عزیز برادرم...سلام شهید تشنه لب...سلام شهید بی سرم..."
تو دنیای خودم غرق شده بودم که صدای کسی منو به خودم آورد.
- ب*بخشید!
با وحشت اطراف رو گش
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت96 - باباجونم! چیزی شده؟ چند ثانیه سکوتش پشت تلفن، منو مطئن کرد که اتفاقی افتاده. ی
تم. یعنی افتاده؟ کجاست؟ همه جارو گشتم.نبود که نبود. آب شده بود رفته بود زمین! مأیوس و منقلب سرجام نشستم. خودمو جمع کردم و سرمو انداختم پایین. چرا؟ چرا فقط یه رویا بود؟ رویا بود؟ نه نبود! رویا نبود! مطمئنم رویا نبود! من نامه رو تو دستام گرفتم، خوندم، و اشک ریختم. ولی حالا نبود. بازم اشک ریختم. تا چند دقیقه پیش اشک عشق، و حالا اشک دلتنگی...چقدر زود...نامهرو ازم گرفتی! چی میشد پیشم میموند؟
نفس عمیقی کشیدم و دوباره خودمو مشغول مداحی کردم. ولی فکر نامه و حرفای توش، امضای پای نامه، و نوری که قلبم رو روشن کرده بود، تا آخر سفر رهام نکرد...
#فاطمه_سادات_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
#طریق_عشق
#قسمت98
- ببخشید؛ بفرمایید...
سرم رو بلند کردم ولی کسی نبود! یعنی اشتباه شنیدم؟ به دور و برم نگاه کردم. جز علی آقا که اون طرف نشسته بود و تو فکر بود کس دیگه ای اینجا نبود! به تابوت سیدجواد نگاه کردم. پاکت سفیدی روش بود و هاله کم رنگ سفیدی نورانیش کرده بود! باز متعجب و کنجکاوانه به اطراف نگاه کردم. ولی چشم های بارونیم کسی رو پیدا نکردن. اشک هامو پاک کردم و پاکت رو برداشتم. پشت و روش رو بازرسی کردم و نوشته ای که پشتش نوشته بود خوندم :
- خواستم خود نامه را دستت دهم، اما نشد! دادم همرزم قدیمی برایت بیاورد...
قلبم با خوندن این یک خط کوتاه، جوری به سینه کوبید که خواستم درش بیارم و محکم تو دستم نگهش دارم. آروم باش عزیزم! چرا اینقدر بیتابی؟!
درخت فکرم هزار شاخه شد و هر شاخه میوه ای متفاوت داد! یعنی این نامه از کی بود؟ همرزم کی بود؟ اصلا چطوری از اینجا، اونم یهویی سر در آورده بود؟
با احتیاط چسب درش رو باز کردم و کاغذ توش رو درآوردم. کاغذ سفید و تمیزی بود که تاشده بود. با دستایی که میلرزید بازش کردم. یک آن نوری که به چشمم خورد مانع دیدم شد. چشمامو مالیدم و دوباره به صفحه کاغذ نگاه کردم. خط آشناش فراموش نشدنی بود و عطری که ازش به مشام میرسید هرگز خیالم رو رها نمیکرد. کل کابین پر شد از عطر گل یخ!...عطر گل یخ...
پرده اشک پنجره چشمام رو پوشوند و دیدگانم رو تار کرد. قلبم همچنان به قفسه سینه میکوبید. دستام یخ کرده بود. تنم به رعشه افتاده بود. امکان نداشت این نامه سیدجواد باشه! چطوری؟ نه امکان نداشت! ولی این خط، خط خودش بود...حتی عطر کاغذ نو هم بوی اونو میداد!
احساسی که روحم رو تحت اختیار گرفته بود، فراتر از شعف و نشاط معنوی بود...
شروع کردم به خوندن نامه...
" بسم رب الشهداء والصدیقین!
دختر عزیزم سلام.
امیدوارم همیشه سالم و تندرست و در سایه ی آقا امام زمان(عج) به موفقیت های شایان دست یابی. بسیار مشتاق بودم که حضوری با تو سخن بگویم؛ ولی از آنجایی که این امکان وجود نداشت و اجازه چنین کاری نداشتم، ناچار شدم برایت نامه بنویسم و از طریق یکی از دوستان برایت بفرستم. نمیدانم وقتی نامه ام را میخوانی چه حالی داری؟!
ولی میدانم به حرف هایی که میزنم با دقت توجه میکنی.
امروز که مرا به خانه برمیگردانی، به مادرم بگو در این سال ها بسیار دلتنگش بودم. ولی خانم حضرت فاطمه زهرا(س) در تمام این سال ها، هر شب میهمان ما بودند و عطر وجود مبارکشان دلتنگیمان را میکاست. چقدر دلم میخواست همچنان در محضر مادرم حضرت فاطمه(س) باشم...اما حیف که موعد آن رسیده بود که به خانه برگردم و آرامش را به قلب بیقرار مادرم بازگردانم.
سلام مرا به او برسان. بگو که در این سال ها همیشه به یادش بودم و نظاره گر تمام لحظات تنهایی اش، و تمام لحظاتی که تو مراقب او بودی...!
میدانم که حالش چندان خوب نیست...ولی مراقبش باش و درباره من و اینکه برگشتم با او صحبت کن. بدون شک با لطف امام زمان(عج) و خانم فاطمه زهرا(س) خوب میشود..."
چشمام بیپروا میباریدن و آسمون دلم، از خوندن تک تک کلماتی که مخاطبشون من بودم، غرق سرور میشد. دلم نمیخواست نامه به انتها برسه و ساعت ها مخاطب حرفای قشنگش باشم. چقدر زیبا و دل نشین بهم نوید خوب شدن بیبی رو داد!
"...از تو ممنونم که مراقبش بودی...اجرکم عندالله...ان شاء الله اگر لیاقت داشتم، حتما شفافت تو را خواهم کرد.
این لطف حضرت سیدالشهدا(ع) و بیبی زینب کبری(س) بود که توانستم راه درست را به تو نشان دهم و تو نیز در این راه تا کنون درخشان قدم برداشتی.
پاسدار خونم باش و هیچگاه سنگر مادرمان حضرت صدیقه کبری(س) را خالی مگذار. از شما جوانان و نوجوانان میخواهم که راه ما را ادامه دهید و در سنگر دشمن بازی نکنید. امام زمان(عج) در انتظار است که شما یاریاش کنید.
فراموش نکنید که لازمه سربازی امام زمان(عج) در عصر غیبت، حمایت و تحت امر ولایت فقیه بودن است. امام خامنه ای را تنها نگذارید و در دوران غیبت و غربت، پشتشان باشید.
سهاجان...به برادر عزیزم صالح نیز سلام برسان. و همچنین به برادر عزیز خودت، مرصاد! که بسیار دلتنگ نماز هایش در اتاقم هستم. به صالح بگو که هر شب دعایش میکنم...
با آرزوی عاقبت بخیری برای تک تک شما، سیدجواد موسوی حسینی..."
بعد از خوندن نامه آرامش عجیبی روحم رو در بر گرفت. آرامشی که چند سالی بود نداشتمش. و حالا سیدجواد این آرامش رو بعد چند سال، به نامه ای پر از احساس، بهم هدیه داده بود...
چشمام و بستم و لبخند زدم. نامه ات اینقدر آرومم کرده بود آقاسیدجواد...با خودت حرف زدن چقدر میتونست حالم رو خوب کنه!...
دستی به صورتم کشیدم و اشک هایی که نامه رو هم خیس کرده بودن پاک کردم. وقتی چشمامو باز کردم...خبری از نامه ای که توی دستام بود، نبود!...یعنی چی؟ تا چند لحظه پیش که...همینجا بود! تو دستام!
#فاطمه_سادات_میمـ
#ادامه_دارد