eitaa logo
فنجانی چای با خدا ....
318 دنبال‌کننده
218 عکس
22 ویدیو
0 فایل
داستانها میتوانند تو را در وادی حقیقت پیش ببرند تا مرز خدا ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و قوت قلب می دادن که آروم باش پسر چه خبرته؟! ولی مگه میتونستم آروم بگیرم؟ لب گزیدم. چه مرگم شده؟! من نه انقدر استرسی بودم نه تا حالا همچین حسی داشتم! بی بی رو روی مبل نشوندم و پایین پاش نشستم. گوشه ی دامن گل دارش رو گرفتم تو دست لرزونم و به لب هاش چشم دوختم که از امروز بگه. ولی اون همش نگاه ازم می دزدید. آب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم: بی بی تو رو به جون هر کسی دوست داری بگو امروز چیشد؟ زبون به لب کشید و بالاخره به چشمام نگاه کرد. آشفته بود... -بی بی نمیگی؟ به جون سید جوادت الان سکته میکنم! -بی بی بالاخره تاب نیاورد و بهم پرید، چقدر قسم میخوری مادر! پسرم گناه داره. -بلکه من قسم بخورم و شما راضی بشی تعریف کنی و آتیش وجودمو خاموش کنی. چشم قسم نمیخورم ولی شما هم بگو تا نمردم... بی بی گل نساء با کلی من و من هر چی مهر تو دلش بود ریخت تو چشماش و گفت: سید سبحانم...پسرم...نور چشمم....از خیر این دختر بگذر! با این حرف بی بی انگار یه پارچ آب یخ خالی کردن رو سرم! چشمام سیاهی رفت و کل نیروی بدنم تو یه لحظه خالی شد... با صدایی که از ته چاه در میومد زمزمه کردم: یعنی چی بی بی؟ دستم سست شد و دامن بی بی رو رها کردم. درد تو دستم پیچید! دوباره... -یعنی از خیرش بگذر...اصلا...اصلا خودم برات یه دختر خوب پیدا میکنم. لباس دومادی برات میدوزم، یه عروس دست گل برات پیدا میکنم که لیاقت یکی یدونه شاخ شمشادم رو داشته باشه. صدای بی بی توی مغزم اکو میشد، چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمم، از خیرش بگذر یعنی چی؟! انگار یه تیغ بزرگ ماهی تو گلوم گیر کرده بود. گلوم میسوخت...دندون به لب گرفتم و نگاه از صورت بی بی سر دادم رو گل های فرش دست بافت قدیمی. زبونم قفل شده بود و گلوم خشک خشک. مثل یه بیابون بی آب و علف که انگار سالهاست قطره آبی به خودش ندیده! نفس هام به زور بالا میومدن. دنیا جلوی چشمام تیره و تار شده بود. -یعنی...جوابشون منفیه بی بی؟ قبولم نکردن؟ بی بی گل نساء یه لبخند غمگین تحویل چشمای خسته‌م داد. دندون به هم ساییدم و لب زدم چرا؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی‌بی بازم جواب نداد.  حسی که آوار شده بود رو سرم شبیه حس یه بیچاره بلاتکلیف بود که هیچ امیدی به آینده‌ش نداشت. دیگه هیچی معنی نداشت برام! الان باید چیکار کنم؟ چقدر باید کسی که زندگیم با فکرش داشت معنی پیدا میکرد و خیلی از خلاء هام با فکر وجودش تو زندگیم پر میشد رو هر روز ببینم و نتونم بهش برسم؟ چطوری طاقت بیارم؟ - بی‌بی شما که...میدونستی...من...چرا نگفتی دلم گیر پیشش و بدون اون نمیتونم؟ - گفتم مادر!...گفتم... - پس چی شد؟! شما گفتی دلیلی نداره قبولم نکنن! پس چی شد؟ - سها میخواد درس بخونه! قصد ازدواج نداره...گفت بهت بگم... - چی گفت؟ دیگه چی گفت؟ دیگه قراره چی بگین بهم که باقی‌مونده دنیامم آوار شه؟ بی‌بی دست کشید رو سرم و آروم زمزمه کرد: چرا دنیات آوار شده پسرم؟ تو هنوز جوونی سها هم هنوز بچه‌ست! فکرش پیش کنکورشه...پیش برادرشه...حق بده بهش! یکم صبر میکنیم، شاید نظرش عوض شه! - قطعی گفت جوابش منفیه یا وقت خواست برای فکر کردن؟ - والا چی بگم؟!. - پس جوابش منفیه... - ولی من بازم باهاش حرف میزنم تو خیالت راحت باشه مادر! - خیالم راحت نیس بی‌بی! خیالم نمیتونه راحت باشه...چطوری راحت باشم؟ بی‌بی من...من... نمیدونیستم چی بگم؟! شرم داشتم از گفتن این که مهر یه دختر غریبه، غریبه‌ی غریبه ام که نه...مهر خواهر مرصاد، چنان نشسته تو دلم که به خاطر جواب منفیش بغض کردم!!! شرم داشتم از به کار بردن واژه‌ی عشق برای احساسات بی‌شیله‌پیله‌م! مگه من از این زندگی چی میخواستم؟! اصلا مگه لذتی داشتم جز شهدا و هیئت و روضه که بخوام براش زندگی کنم؟! من از این زندگی فقط نگاه مولامو میخواستم...
( علیه السلام) ♡﴾﷽﴿♡ اِلهي عَظُمَ الْبَلااءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ 🍂چرا شب غم ما را سحر نمی آید چرا ز یوسف زهرا خبر نمی آید... 🍂عزیز فاطمه! یکدم بیا به محفل ما مگر به مجلس مادر، پسر نمی آید... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌹🍃 🌿🍃🌻🌻🌿🍃🌻🌻🌿🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 از مردم) 🔹 امام علی علیه السلام: ناامیدی از مردم بهتر از زاری و تضرع به آنها است. غررالحکم/ح9246 ✍🏼ناامیدی از مردم یعنی توکل به خدا و گریه و زاری نزد مردم، باعث ناامیدی از خدا و شکستن غرور، ریختن آبرو و شکستن عزت نفس است.
فنجانی چای با خدا ....
#طریق_عشق #قسمت157 بی‌بی بازم جواب نداد.  حسی که آوار شده بود رو سرم شبیه حس یه بیچاره بلاتکلیف ب
من از همون وقتی که حالیم شد خوب و بد چیه مشخص کردم چی میخوام از زندگیم! ولی حالا که همچین آتیشی افتاده به جونم چه خاکی به سرم بریزم؟ چطوری خودمو قانع کنم؟ چطوری خودمو قانع کنم که باید این عشق رو از دلم و فکرم بیرون کنم؟ تا الان مگه از خدا و حضرت زینب غیر از این خواستم که هرچی خیره برام رقم بزنن؟ نه به والله!..ولی...خب آخه...انصاف نیست اینطوری سوختن! انصاف نیست اینطوری سر کردن با حسی که هر لحظه چنگ میندازه به وجودم و توانایی مقابله باهاش رو ندارم...انصاف نیست این امتحان...من نمیتونم... در و دیوار خونه انگار داشتن خراب می‌شدن رو سرم. همه جا تاریک بود...انگار داشتم تو خونه خفه میشدم! و راه نجاتم همون جاهایی بودن که سها، بارها توشون نفس کشیده بود و نجوا کرده بود! معراج شهدا، اتاق سیدجواد، سر مزار سیدجواد... میترسیدم از اینکه پامو بزارم اونجا و دلم بیشتر بهونه بگیره! وحشت داشتم از اینکه دلم بیشتر گیر خواهر مرصاد بشه...و اون واقعا بهم جواب منفی بده، و من بدون اون نتونم!... اونوقت جواب حضرت زهرا س امام زمانم رو چی بدم؟ جواب مرصاد و عمو صالح رو چی؟! می‌ترسیدم از اینکه واقعا جوابشون منفی باشه...فکرشم نمیکردم قبولم نکنه! برنامه های زندگیم تو همین مدت کوتاه هم با اون شکل گرفته بود تو ذهنم!... به خودم پوزخند زدم. به خودم و افکار پوچ و بچگونه‌م.. - پسره‌ی بی‌حیای هول! ... عقلتو از دست دادی؟ تیمارستانی! چه غلطی کردی هان؟ عاشق کی شدی؟ اصلا حواست بود چی گذشت تو این چند روز به خودت و زندگیت و افکارت؟ دو دستی چه گِلی ریختی تو سرت؟ ولی...مگه عاشق شدن گناهه؟ آره وقتی عاشق سها خانم بشی برای تو، واسه سیدسبحان حسنی گناهه! واسه تو گناهه...گناهه عاشق اون دختر معصوم شدن واسه تو گناهه...تو کی هستی که بخوای زندگی اونو بسازی؟ تو اصن مگه نمیخواستی عاشق مولات باشی و بس؟ زدی زیر قولت؟! آخ سبحان...آخ سید سبحان حسینی...چه مرگت شده پسر؟ بعد از حرف زدن با بی‌بی پناه برده بودم به زیر زمین...فقط نور سبز جلو در زیرزمین روشن بود و بی‌بی هم خوابیده بود. حداقل من خدا خدا میکردم خواب باشه و صدای فریاد ها و جنجال های عقل و قلبمو نشنوه... بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از حرفای بی بی انگار یه نفر گلومو محکم گرفته بود و فشار میداد. انگار یکی مشت میکوبید به قلبم! انگار یکی با تبر داشت مغزم و نصف میکرد... سرم از درد داشت منفجر میشد. مثل یه مُرده بی حرکت گوشه اتاق نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار ؛ به سقف خیره شده بودم ، زانوهامو بغل کرده بودم. لب هام بهر هیچ کلامی نمی جنبیدن.....!! روح و فکرم تو فشار وحشتناکی بود از این وضعیت! دلم میخواست خودمو پرت کنم تو استخر و خفه شم از این موقعیت. یه دختر، با دلم کاری کرده بود که حتی دست و دلم به ذکر گفتن هم نمیرفت و این برای من ته خط بود.... دست کشیدم به صورتم و چشمای پُف کردم رو مالیدم. درد تو دستم پیچید...دکتر تا وقتی باند پیچی هاشو باز کنم تو بیمارستان نگم داشته بود! میگفت: "تو سر به هوایی دوباره یه بلایی سر خودت میاری حوصله ندارم دوماه دیگه ام باهات بحث کنم سر اینکه کربلا و ۱۴۰۰ سال پیش به ما ربط داره یا نه." از فکر روزای آخر لبخند رو لبم نشست. «تقه ای به در چوبی اتاق بیمارستان خورد و در با صدا باز شد. - سلام آقای مدافع حرم! بهتری؟ کلمه آقا رو کشید و بلند گفت. لبخند رو لبش بود و همونطور که به سمت تختم میومد به تخته شاسی تو دستش و وضعیتم نگاهی کرد. برگه رو پشت و رو کرد و نگاهش رو به سمت چشمام هُل داد. - الحمدلله شما خوبی؟ - منم بد نیستم. خوب میبینم که... - میتونم برم خونه؟ دکتر اخماشو توهم کرد ولی بعد خندید و گفت: نه مثل این که راستی راستی خسته شدی از حرف زدن با من! زبون به لب کشیدم و سرم رو انداختم پایین. خندیدم. - نه بابا دکتر این چه حرفیه من از این بیمارستان برم بیرون دیگه دکترم نیستی ولی رفیقم که هستی! بهتون سر میزنم خیالت راحت. کنه تر از این حرفام! - نه بابا؟ دم شما گرم آقای رفیق! ما که ندیدیم این چند وقت یه بار هم منو به اسم صدا کنی. دکتر دکتر! یه جوری صدا می کنی انگار ۷۰ سالمه. - ای بابا ای بابا. شما به بزرگی خودتون ببخشید داش دانیال. خوب شد؟ بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 💞﷽💞 ‌ - آها حالا شد! میگم... سبحان! منتظر ادامه حرفش موندم و چیزی نگفتم. دکتری که امروز کنار تختم وایساده بود زمین تا آسمون با دکتر اولین روزی که اومدم بیمارستان فرق داشت. تو همین مدت شاید کم، شاید زیاد، چنان زیر و رو شده بود که حس میکردم این یه روز پاش میرسه معراج شهدا! تخته رو گذاشت روی میز کنار تختم و دستهاشو تو جیباش کرد. سرش رو پایین انداخت و لب گزید. - از روزی که اومدی بیمارستان خیلی با هم حرف زدیم. برام کلی از سوریه و شهدا گفتی...جواب سوالهای تو ذهنم رو دادی...با حرفای تو فهمیدم خدا کیه؟ حتی بیشتر شب‌ها فقط به خاطر شنیدن حرف‌های تو اضافه‌کاری موندم!... یه لبخند معنی دار کمرنگ نشست گوشه لبش. ادامه داد: - ولی یه چیزی رو نفهمیدم. - چی رو؟ - من خودمو پیدا کردم، خدامو پیدا کردم، از اون خلاء اومدم بیرون! ولی نمیدونم الان باید چیکار کنم؟... تبسم رضایتی که روی لبم نقش بسته بود پررنگ تر شد. - دلت چی میگه؟ - دلم؟! نگاه پرسشگرش از چشمام سر خورد تو قاب پنجره وآ بی آسمون. تماشا کردن چهره اش وقتی عمیق فکر می کرد به این حرف هامون حس خوبی بهم میداد. چون میدونستم که یه فریب خورده‌ست ولی راه درست رو خیلی زود پیدا کرده! نه به اجبار! بلکه با اشتیاق خودش برای رها شدن از سردرگمی و خلاء...من فقط وسیله بودم که نشونش بدم... در سکوت تو صورت متفکرش مشغول کاوش احساساتش شدم. قیافه‌شم تغییر کرده بود! یه حالت عجیبی تو چشماش -که دیگه سرد و بی‌روح نبودن- موج می‌زد. ته ریش‌هاشم دیگه شیش تیغ نکرده بود. نگاهش دوباره از پنجره به چشمام سر خورد. - سید سبحان! می خوام نماز خوندن رو یاد بگیرم... برق شگفت زدگی زیر پوستم دوید. حداقل حالا انتظار این رو نداشتم! - میخوای نماز بخونی دکتر؟ مطمئنی؟ - مطمئن تر از هر وقت دیگه ای!... آم... میتونی یادم بدی؟ وقتی پرسید میتونم یادش بدم یا نه، یکم نگرانی تو چشماش بود. بدون ذکر نام نویسنده کپی نشود❌