هدایت شده از یادواره نیوز
#گزارشتصویری
#فرهنگایثاروشهادت
عملیاترمضان ۵/۵/۱۳۶۱
♦️دومین یادواره خانگی
بمناسبت پنجپنج روزایثارومقاومت شهر اراک
مراسم گرامیداشت شهید محمود سلطانی با حضور هیئت دخترانه مشکات درمنزل خواهر شهید
🌷شهید سلطانی از شهدای پنجم مرداد عملیات رمضان
✍معرفیشهیدسلطانی
قرائتزیارت عاشورا
قرائت روضه وسینه زنی توسط دختران پایگاه
تقدیراز خواهر شهید
#سربازان_اراکی
#پایگاه_مشکاتالهدی_چشمهپهن
#حوزه_حضرت_رقیه_سلامالله_علیها
#مسجد_امامسجاد_علیه_السلام
─┅═🇮🇷═┅─🇮🇷─┅═🇮🇷═┅─
#یادواره_نیوز
کانال تخصصی و جامع اطلاع رسانی یادواره های شهدای کشور
〰️〰️〰️〰️
💠 در ایتا دنبال کنید👇
┈┈••✾❀🔘⚫️🔘❀✾••┈┈•
@yadvarehnews
https://eitaa.com/joinchat/3581608139C9c301dff47
هدایت شده از یادواره نیوز
#پنج_پنج
آیین تجلیل از #شهید_زنده [سید حسن سجادی جانباز حادثه بمباران پنج پنج اراک]
با حضور خواهران در منزل ایشان
📌با روایت گری رزمنده های دفاع مقدس در حماسه های پنج مرداد
حاج عباس درمان
حاج مصطفی کاظمی(دایی مصطفی)
حاج نبی الله غریبی
🎤شعرسرایی سرکار خانم سایه رحمانی پور ؛ سوگواره عاشورایی
🎼اجرای سرود دختران آفتاب
🏆با تجلیل از همسر جانباز به دست راوی
🎁اهدای هدایا از طرف خانواده به دختران نوجوان
#پایگاه_فاضله
#حوزه_حضرت_مریم_سلام_الله_علیها
#یادواره_نیوز
کانال تخصصی و جامع اطلاع رسانی یادواره های شهدای کشور
〰️〰️〰️〰️
💠 در ایتا دنبال کنید👇
┈┈••✾❀🔘⚫️🔘❀✾••┈┈•
@yadvarehnews
https://eitaa.com/joinchat/3581608139C9c301dff47
هدایت شده از خبرگزاری بسیج
📸گرامیداشت روز "ایثار و مقاومت اراک"
🔹گرامیداشت روز "ایثار ومقاومت اراک" با عنوان « پنج پنج» به یاد ۲۰۷ شهید پنجم مرداد این شهر در مصلی بیتالمقدس اراک برگزار شد.
🔗لینک خبر 🔗
#شهید
#شهدا
🔷@Basijnewsir
هدایت شده از حوزه هنری استان مرکزی
📌 #آفرینشهای_ادبی
💠 محفل ادبی
🏴 عصر عاشورایی
🏴عصر داستان گرامیداشت شهدای بمباران و پنجم مرداد
⏰ زمان: دوشنبه ۹ مردادماه، ساعت ۱۷
🏢 اراک، خیابان جهاد، خیابان وحدت اسلامی، حوزه هنری استان مرکزی
┄┅═✧❁ 🍃🌸🍃 ❁✧═┅┄
🍃 با حوزه هنری در شبکه های اجتماعی همراه باشید:
🆔 @Artmarkazi
🌐 https://zil.ink/artmarkazi
هدایت شده از سـربـازان اراڪـے
#اطلاعیه📣
﹝بسمـ اللہ الرحمن الرحیمـ🌱﹞
🏴صلّ الله عَلیک یا اَبا عَبدالله الحُسین
پرچمت را هر کجا دیدم دویدم یا حسین
زیر این پرچم همیشه خیر دیدم یا حسین
من زمین گیرم ولی تو دستگیرم بودهای
غیر خوبی از شما چیزی ندیدم یا حسین
🏴🏴 مراسم پرچم گردانی حرم امام حسین (ع)
با حضور خادمان عتبات عالیات
👤 سخنران: آقای دکتر مولوی، مدیریت فرهنگی ستاد عتبات عالیات استان
🌹🌹گرامیداشت شهدای پنج مرداد اراک
🎤با حضور: مداحان اهل بیت
🕰زمان: سه شنبه ۱۰مردادماه ۱۴۰۲
ساعت ۱۷بعدازظهر
🕌مکان: خیابان دانشگاه،مسجدالمهدی
#پایگاه_حنانه
#مسجد_المهدی
#حوزه_حضرت_مریم_سلام_الله_علیها
─┅═🇮🇷═┅─🇮🇷─┅═🇮🇷═┅─
کانال #سربازان_اراکی محلی برای گزارش به مردم از فعالیت های فرهنگی سربازان اراکی
@sarbazan_araki
https://eitaa.com/joinchat/2287862081C33040f1648
پوشش خبری برگزاری یادواره خانگی شهدا در خبرگزاری فارس مرکزی
#یادواره_خانگی
#پنج_پنج
https://www.farsnews.ir/news/14020503000952/%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%AE%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%AF
#حوزه_حضرت_مریم_سلام_الله_علیها
هدایت شده از فـرهنـگ اراڪ
23.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گزارش_تصویری
📌استقبال بی نظیر کودکان از مسابقه نقاشی «بمباران شهر اراک» و «عملیات مرصاد » که به مناسبت سالروز حماسه پنجم مرداد؛ روز ایثار و مقاومت شهر اراک و به همت معاونت فرهنگی ناحیه اراک برگزار شد.
#پنجِپنج
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
#فرهنگ_اراک
@farhang_arak
https://eitaa.com/joinchat/3492216849C6e1424eaac
📚 #داستانک
دود سیاهی در آسمان نشسته بود. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. نای راه رفتن نداشتم. به سختی قدم برمیداشتم. خیابانها شلوغ بود. مردم از کوچه و پس کوچهها در خیابانها ریخته بودند. سیل جمعیت دلنگران به سمت کارخانه آلومنیومسازی در حرکت بود. هر کسی چیزی میگفت. گوشهایم میشنید، اما توان جواب دادن نداشتم.
_ پنج تا کارخونه را زدن؟
- خدا کنه زیاد شهید نداده باشیم.
- خدا لعنتت کند صدام!
-خانم دعا کن شوهرم زنده باشد!
در دلم کسی رخت میشست. صدای آژیر آمبولانسها بلند بود. نگاهم به هر ماشینی که میافتاد پر از مجروح بود. تاکسی و آمبولانس فرقی نداشت. انگار همه، آن روز یک وظیفه داشتند؛ انتقال مجروحهای کارخانهها به بیمارستان.
با هر قدم دلم بیشتر شور میافتاد. افکاری که بغض را در گلویم میفشردند هجوم آوردند. اشکم سرازیر شد. به خودم نهیبی زدم و به راهم ادامه دادم. به شهر صنعتی رسیدم. همین که زنگ خانهمان را زدم، مامان پریشان جلوی در آمد. همسرم رفت تا از بابا خبری بگیرد. با مامان هزار بار طول خانه را قدم زدیم. دل یک جا نشستن نداشتم. مامان صلوات میفرستاد. دل توی دلم نبود. از خانه بیرون زدم. باید بابا را پیدا میکردم. میدانستم محال است یک جا بنشیند. به کارخانه رسیدم. تا چشم کار میکرد آوار بود و سیل جمعیتی که با اشک و التماس، سراغ عزیزشان را میگرفتند. بلند گفتم: حسین جودکی؟ حسین جودکی را ندیدین؟ بابا؟ بابا؟ تو رو خدا بابایم رو کسی ندیده؟
کسی گفت: داشت به مجروحها کمک میکرد.
دوست داشتم باور کنم، اما دلم راضی نمیشد. چشم چرخاندم. فضا را خاک گرفته بود.چشم، چشم را نمیدید. لباسهای سیاهم خاکی شد. ۷۲ روز از شهادت برادرم حسن میگذشت. کاش بود. اشکهایم را پاک کردم و به سمت بیمارستان ولیعصر راه افتادم. برای صدمین بار، صدای آژیرها گوش شهر را کر کردند. ماموران دور تا دور بیمارستان ایستاده بودند. از حضور مردم ممانعت میکردند. با التماس گفتم: تو رو خدا بگذارید بابام رو پیدا کنم. اجازه ورود ندادند. از پشت آمبولانسها خود را به راهروی بیمارستان رساندم. اتاق به اتاق گشتم. میان شلوغیها سرک میکشیدم و بابا را صدا میزدم. صدای ناله کارگران کارخانهها بلند بود. روپوش خونی پرستارها دلم را میلرزاند. بابا پیدا نشد. باید به بیمارستان قدس میرفتم. همین کار را کردم. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. کسی حق ورود به بیمارستان را نداشت. دلم میخواست روی زمین بنشینم و زار بزنم. با همه وجودم بابا را صدا کنم و او فقط جواب بدهد
_خوبم دخترم.
بغضم را برای صدمین بار قورت دادم. اشک چشمم را پاک کردم و دنبال راهی گشتم تا بتوانم وارد بیمارستان شوم. راه را پیدا کردم. از لابه لای جمعیت به راهرو سرک کشیدم. باز هم اتاق به اتاق گشتم. اشکهایم را پاک میکردم تا بهتر ببینم. خبری نبود. چند نفر از اقوام جلوی در اتاقی ایستاده بودند. پاهایم سست شد. نفسم به سختی بیرون میآمد. صدای کوبیده شدن قلبم را میشنیدم. با اضطراب به اتاق رسیدم. نگاهم را در اتاق چرخاندم. بابا را دیدم. دنیا روبه رویم ایستاده بود. پاهایم از زمین کنده شد. نفس راحتی کشیدم. یکی از اقوام دستمال نمدار را به لبان خشکش میکشید. بلند گریه کردم و خودم را به آغوشش چسباندم. چشمهای بابا درد داشت. متوجه شدم یک پایش را قطع کردند. فدای سرش! همین که نفس میکشید کافی بود. نفسم راحتتر بیرون آمد. مامان هم آمد. یک دل سیر اشک ریخت. اجازه ندادند کنارش باشم. با مامان راهی مزار حسن شدیم. هنوز پایم به خانه نرسیده بود که دنیا بر سرم آوار شد. انگار زمان ایستاد. خبر شهادت بابا پاهایم را به زمین چسباند. اما هنوز داغ پنج مرداد ۱۳۶۵ کنج قلبم میسوزد.
✍️فرشته عسگری
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
📚 #داستانک
آفتاب اوایل مرداد داغتر از هر روز بر سر کارخانه آذرآب میتابید. ساعت ۹:۴۵ را نشان میداد. وقت صبحانه بود. با وجیهالله رضایی دستگاه برش را خاموش کردیم. هم قدم شدیم که صدای مهیبی گوشمان را کر کرد و سقف و شیشههایش به سمت پایین سرازیر شدند. صدای انفجار و بچهها در هم پیچید.
بعثیها آمدند.
بمباران!
پناه بگیرید.
فرار کنید.
بمبها بر سر کارخانه ریخته شد. ترکشها از یک سو و تیرآهن و پیچ مهره سقف از سوی دیگر به طرف ما هجوم آوردند. فرصت فرار از ما گرفته شد. خواستیم با وجیهالله زیر دستگاه گیوتین پناه بگیریم که وجیهالله نقش بر زمین شد. ترکشها به تنمان نشست. تنم داغ شد. درد عجیبی در بدنم پیچید. دست چپم آویزان شده و قوزک پای راستم شکسته بود. درد تا استخوانم میرسید. نفسم را بند میآورد. دستی به صورتم کشیدم. چشم چپم از حدقه بیرون زده بود. سعی کردم; خونسرد باشم. نفس عمیقی کشیدم. تاسیسات آسیب دیده بود. لولههای آب گرم ترکش خورده بودند و آب داغ بر سرم میریخت. سر میدزدیدم تا درد سوختگی به دردهایم اضافه نشود. با چشم به دنبال وجیهالله بودم. گرد و خاک مانع پیدا کردنش شد. از بیرون سر و صدای زیادی به پا بود. انگار فقط ما توی کارخانه مانده بودیم و فرصت فرار نداشتیم. گرد و خاک که کمتر شد وجیهالله را دیدم. جلویم دراز کشیده بود. حالش خوب نبود. شکمش بیرون ریخته بود. رودههایش را توی دستش گرفته بود. نگاهش را به من دوخت. انگار او هم از ظاهر من شوکه شده بود. توان حرکت نداشتیم. به دنبال راه چارهای بودم. سر چرخاندم. فلاحزاده را دیدم. لنگان لنگان به طرف در خروج میرفت. با صدای بلند صدایش زدم:
_برو بیرون کمک بیار
دچار موج گرفتی شده بود. اصلا متوجه نشد چه میخواهم. ران پایش آسیب دیده بود. رفت و برنگشت. چشمان وجیهالله بی رمقتر شد. با صدایی که به زور شنیده میشد; گفت:
محسن بیا با هم فریاد بزنیم و کمک بخوایم.
صداهایمان را جمع کردیم. فریاد زدیم:
کمک. کمک. کمک.
یکی از بچهها شنید و بالای سرمان حاضر شد. خاکی بود. زود رفت و چند نفر دیگر را برای کمک آورد. با زحمت ما را به آمبولانس رساندند. در کنار باقی بچهها جا گرفتیم. زل زدم به سر و صورت خونی دوستانم. خبرها از بمباران پنج کارخانه اراک میگفتند. وجیهالله شهید شد. چشم بست و برای همیشه رفت. قلبم تیر کشید. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
تاریخ ۵/ ۵/ ۱۳۶۵، تاریخ بمباران پنج کارخانه اراک را باید برای همیشه توی ذهنم ثبت کنم.
فرشته عسگری
(روایت محسن رحیمی یکی از مجروحین بمباران کارخانههای پنج مرداد سال ۱۳۶۵)
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj
15.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖ناگفته های عملیات رمضان از زبان مرحوم حاج منصور درجاتی
شادی روح ایشان فاتحه و صلوات 🙏
─┅═🇮🇷 💠 🇮🇷═┅─
#فرهنگ_اراک
@farhang_arak
https://eitaa.com/joinchat/3492216849C6e1424eaac