eitaa logo
پنجِ پنج
335 دنبال‌کننده
1هزار عکس
199 ویدیو
4 فایل
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj 📱ادمین کانال @Khademshohadiran
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 پدر، من می آیم وسایلم را جمع و جور کردم. کوله ام را بستم تا بروم. طبق عادت همیشگی که از اطرافیان حلالیت می‌گرفتم، به منزل عمه‌ام رفتم. سلام و احوال پرسی کردم: _عمه عازم جبهه‌‌ام. _ناصر نرو، برادرت مسعود رفته و شهید هم شده، شما سهمتون رو دادید. _عمه! جنگ که قسط کردنی نیست، من میرم تا عَلَم برادرم رو بردارم. تازه خانواده رفیقم هم پدر و پسر با هم رفتن. 💠💠💠💠 تقدیم به خانواده‌ هایی که بیش از یک نوردیده در راه آرمان‌هایشان فدا کردند. مثل شهیدان عبداللهی که پدر در سال ۶۰ و پسر در ۵ مرداد ۶۱ به شهادت رسیدند. ✍فرهوده جوخواست 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲۱ روز‌مانده تا ... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 شال سبز بر گردنت آویخته بودی و ظرف شکلات را میان مهمانان می‌چرخاندی. به آشپزخانه برگشتی تا سینی چای را ببری. گفتم: -عیدی ما یادت نره آقا سید! چقدر به اینکه تو را اینطور صدا می‌کردم، می‌بالیدم. لبخند لبهایت بیشتر به سمت گونه‌ها کشیده شد: -ای دل غافل! دیدی عیدی خانوم خونه یادمون رفت؟! بدجوری بدهکارتون شدیم. ایشالا سال بعد حسابی جبران کنیم. بمب‌ها که روی سقف کارخانه آوار شد، هر سال عید اینجا به جای تو میزبانی می‌کنم. آفتاب روی پیش‌‌‌نویس اسمت می‌تابد و هنوز برایم دلبری می‌کند. زیر لب می‌گویم: -طلبم یادت نره آقا سید! ✍️مولود توکلی تقدیم به شهدای سادات بمباران کارخانه‌های اراک در ۱۳۶۵/۵/۵ 💚 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲۰ روز مانده تا.... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 فردا شب برمی‌گردم رفیق همه‌ی روز منتظر این لحظه بود. بالاخره سیاهی شب رسید. خود را به رفقایش رساند. نگاهی به اطراف انداخت. بغض گلویش را فشرد: کاش آنقدری توان داشتم که همه‌تان را کول می‌کردم. بغضش را قورت داد. همه‌ی توانش را در دست‌هایش ریخت و با یک یا علی پیکر یکی را بر روی شانه انداخت. پاهایش رمق زیادی نداشت. هنوز تنش خسته عملیات رمضان بود. از خاکریزها گذر کرد و خود را به خاک خودی رساند. هم رزم‌هایش با لب‌های خشک و سفید و صورت‌های خاکی به استقبالش آمدند: آقا رحیم صبر کن تا موقعیت جور بشه و باهم بریم. الان سه شبه که تنهایی به خاک عراق می‌ری و با یکی از شهدا برمی‌گردی. آخه... اجازه نداد صحبت‌ها تمام شود: به رفقایم قول دادم برگردم، منتظرم هستند. نمیشه که جنازه اون‌ها توی خاک عراق بمونه و من قرار داشته باشم. ✍️فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۹ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
📚#داستانک مرد دستش را به دیوار اتاقک تکیه داد تا بایستد. رو کرد به رفقایش که مثل خودش از نفس افتاد
‌ 📚 اربا اربا اذان صبح که در کوچه‌ها ریخت، تن چند نفر آخر هم کفن شد. با بستن بند هر کفن، غصه به چشم‌های همه می‌دوید. دیروز ۹ صبح همه‌ی این‌ ۸۷ نفر پر از امید و آرزو راهی کارخانه شده بودند. اما حالا... مَرد از گوشه‌ای صدا زد: _با این جا مانده‌ها چه کنیم؟ کسی جواب داد: _منظورت دست و پاهاست؟ سکوت غریبی فضا را پر کرد. بغض بیشتر از صدای مَرد به گوش می‌رسید. -همه اعضای جا مانده از بدن شهدای بمباران کارخانه‌ها را جمع کنید تا توی یک قبر با عنوان شهید گمنام دفن بشوند. سکوت بود و سکوت. ✍️ فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۸ مانده تا روز..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 صدایی از حوالی پلک‌هایم می‌‌گفت: "حالا وقت گریه نیست!" چشم بر زمین دوختم. خون زیر پاهایم جاری بود. ۲۹۰ زخمی غیر‌ نظامی، توی بیمارستان ولیعصر، آن هم در یک روز! با هر "یا علی" یکی از مجروحین را بلند می‌کردم. عمل بیماران رمقی برایم نگذاشته بود. عرق پیشانی‌ام، حیات دوباره‌ای می‌شد که به جان مجروحین می‌ریخت و لبخند امید بر گوشه لب‌هایم می‌‌نشاند. اما هیچ غمی؛ غم آخر نبود... پرکشیدن ۸۷ جانباز در روز ۶۵/۵/۵ ✍فرهوده جوخواست 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۷ روز مانده تا.... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 انگشتانش را که به ضریح حلقه زد، صدای انفجار پنجِ پنجِ شصت و پنج در گوش‌هایش ضرب گرفت. یک سال گذشته بود اما شرم، هر روز بیشتر از دیروز، قلبش را مچاله می‌کرد: -نتونستم بزنمش.‌ نه من و نه رفقام. زدن همشهری‌هام‌ رو لت و پار کردن. یا فاطمه معصومه، دعام کن! نذار خجالت‌زده بشم! به محل خدمت که برگشت، نگاه از آسمان برنمی‌داشت. رد عبور هواپیما که در چشمهایش افتاد، انگشتش را روی دکمه شلیک ضد هوایی گذاشت. دستش می‌لرزید و صدای تپش‌های قلبش بلند و بلندتر می‌شد. زیر لب نجوا کرد: -یا بنت موسی بن جعفر! دکمه را فشرد. صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد. هر کدام از قطعه‌های جنگنده‌ی فوق پیشرفته در گوشه‌ای از دشت میقان به زمین افتاد. ✍️مولود توکلی 🔸️تقدیم به دلاوران پدافند هوایی اراک که حمله‌های موشکی دشمن بعد از ۱۳۶۵/۵/۵ را ناکام گذاشتند. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۶ روز مانده تا.... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 آتش عطش روی تخت دراز کشیده بود. افکار به ذهنش هجوم آورد‌. دست انداخت و قاب عکس چوبی را برداشت. برای هزارمین بار در این سال‌ها تک تک افرادِ عکس را از نظر گذراند. کار هر روزش بود. شاید تنها دلخوشی این سالهایش..! آهی کشید: عملیات رمضان. هنوز هم از یادآوری گرمای سوزان مردادماه، تنش داغ می‌شد. یادش آمد رزمنده‌ها همه قمقمه‌ها را پر از یخ کرده بودند. اما به یک ساعت نکشید که همه یخ‌ها آب شدند، آبی گرم و بد مزه. هنوز هم لب‌های تشنه دوستانش، جلوی چشمانش رژه می‌رفت. کاش آن لحظه که کوله‌اش را با وسواس بسته بود و قلبش در سینه بی‌تابی می‌کرد؛ فرمانده به خاطر سنِ کمش دست رد به سینه‌اش نمی‌زد. کاش او را هم با خود برده بودند. اما به اجبار در منطقه ماند. کسی آرام درِ گوشش زمزمه کرد: _علی بیا یه عکس یادگاری بگیریم. _آخه واجبه تو این گرمای خرماپزون، عکس بندازیم؟ _ناز نکن دیگه، یادگاری می‌مونه. در حالی که با چفیه، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد به دوربین لبخند زد. انگار همین دیروز بود. دوستانش را با هزار امید، بدرقه کرد. اما حالا او مانده بود و همان عکس یادگاری! ✍اعظم چهرقانی 🔸تقدیم به شهدای عملیات رمضان سال ۶۱ که با لب‌های تشنه شهید شدند. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۵ روز‌ مانده تا ... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
💢#فتورمان ۷۲ پرنده 📌عملیات رمضان از بیست و دوم تیر ماه تا هشتم مرداد ماه، با حضور ۶۰۰ نفر از رزمندگ
📚 چشم‌های منتظر صدای تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را برداشت. -الو مادر از بنیاد شهید تماس می‌گیریم.بعد این همه سال بالاخره منطقه عملیات رمضان تفحص شد.چشمت روشن. پسرت برگشت! ✍️فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۴ روز مانده تا.... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 دخترک با پیراهن توربافش از آغوش پدر پایین آمد. من، آن سوی خیابان، رو به رویشان ایستاده بودم. -بابا، قول بده امروز زود بر‌گردی، بعدش با هم بریم اون عروسک آستین پفی‌ رو بخریم! مرد پیشانی دخترک را بوسید: -باشه نخودچی. زود میام. به اتوبوسه هم میگم قول بده که امروز خیلی تند ِتند حرکت کنه و من رو زود برگردونه. راننده چراغ‌هایم را روشن کرد و بوق زد. دخترک و مرد به من نگاه کردند. راننده شیشه‌‌ام را پایین کشید: -بیا بالا دیگه! دیر شد. مرد که از پله‌هایم بالا آمد، دخترک هنوز جلوی در ایستاده بود. آتش که از آسمان بارید، نه مرد به قولش عمل کرد و نه من. ✍️مولود توکلی 💠💠تقدیم به ۳۹ شهید بمباران کارخانه آلومینیوم‌سازی اراک در ۱۳۶۵/۵/۵. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۳ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
پنجِ پنج
💢#پاسگاه‌زید💢 🍀۲۴تیرماه سالروز شهادت سردار شهیدناصر بختیاری گرامی باد‌. 🗣 روایتگری برادر محمدرضا
📚 سردار بی سر _فرمانده میشه یه سوال بپرسم؟ دوست داری چه مدلی شهید بشی؟ _من کجا و شهادت کجا؟! _جدی، بهش فکر نکردی؟ _خُب از خدا خواستم با گلوله مستقیم تانک شهید بشم، آخ نمیدونی چه کیفی داره اون لحظه‌ای که سرت از بدن جدا بشه. فرمانده این‌ها را که می‌گفت، بند بند وجودم می‌لرزید. زمزمه‌ی عملیات رمضان که در منطقه پیچید. فرمانده‌ی محور همه ما را به خط کرد. مثل هر عملیات دیگری نگاهی به تک تک ما انداخت. همه می‌دانستیم وقتی او فرمانده باشد، دلمان قرص است. خبر داشتیم چه‌ کارها که نکرده بود. شجاعتش در عمليات فتح شياكوه و رشادتش در گيلانغرب، همه فرماندهان را شگفت زده كرده بود، همان‌جا لقب «فاتح فتح شياكوه» را به او دادند. دو بار مجروح شده بود، اما روحش آرام و قرار نداشت.شاید شهادت را در جنگ‌های چريكی نامنظم در كنار شهيد چمران جستجو می‌کرد. شاید عمليات‌های فتح المبين و بيت المقدس، نمی‌دانم. زمان مرا برد به عملیات آزادسازی جاده‌ی بانه و سردشت در سال پنج و نه، وقتی دو روز تمام در منطقه درگیر بودیم. خبر رسید یکی از نیروها، بالای تپه به شدت مجروح شده است. آرام و قرار نداشت. با چند نفر از بچه‌ها رفت. آتش دشمن اجازه نزدیک شدن را نمی‌داد. اما قلبش در سینه بی‌تابی می‌کرد. با تمام وجود جنگید. خود را به بالای تپه رساند، دشمن را عقب زد و نیرویش را با خود آورد. انگار منافقين همه اینها را می‌دانستند که بارها تهدیدش کردند که ترور می شوی، اما او با خیالی آسوده بیرون از سنگر نماز شبش را می‌خواند. امشب هم، می‌دانستیم در کنار او پیروز میدان هستیم. وقتی فرمانده «یا صاحب الزّمان» را گفت، از جا کنده شدیم. اراده‌هایمان را برای آزاد سازی پاسگاه زید، یکی کردیم. انگار در شب اول عملیات، هیچ‌کس باورش نمی‌شد که به دل خاک عراق زدیم و قسمتی از آنجا را گرفتیم. تعجب را در نگاه تک تک فرماندهان عراقی می‌شد، دید. بعد از عمليات، عراقی‌ها با تانک‌هايشان محاصره‌مان کردند. من در سنگر ستاد بودم. نگاهم به سمت فرمانده رفت. انگار یک‌باره تركش گلوله تانک‌تی ۷۲ مامور شد که فرمانده‌ی محور عملیاتی لشکر ۱۷ اعجوبه نظامی را به آرزویش برساند. ✍اعظم چهرقانی 🔸تقدیم به سردار بی سر؛ (فرمانده محور) 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 صدای بلندی گوش شهر را کر کرد. به آسمان خیره شدم. جنگده‌های بعثی بمب‌هایشان را بر سر کارخانه‌ آذرآب ریختند و رفتند. به سرعت به طرف در اصلی کارخانه دویدم. باید کاری می‌کردم. دود آنقدر غلیظ بود که مانع شد در را پیدا کنم. سراسیمه به طرف در انبار مشترک دویدم. گرمای مرداد بیداد می‌کرد و آتش حاصل از انفجار گرمترش کرده بود. عرق از پیشانی پاک کردم که دوباره صدای جنگنده‌ها به گوشم رسید. سر بلند کردم. خودشان بودند. دوباره بمبی را رها کردند و رفتند. موج انفجار به گوشه‌ای پرتابم کرد. خیلی نگذشت که ایستادم. خودم را به در انبار مشترک رساندم. سقف کارخانه آوار شده بود. کف پر از شیشه بود. با احتیاط قدم برداشتم. گرد و خاک توی هوا پخش بود. صدای ناله‌ای به گوشم رسید. محسن بود. دستش قطع شده بود. با چشم‌های بی رمق به دستش اشاره کرد: _ کمک کن دستم رو ببندم تا خون فوران نکنه. کنارش زانو زدم. نگاهی به دستش انداختم. با ترکش قطع شده بود و رگ‌هایش سوخته بود. خون بیرون نمی‌آمد. محسن توی بهت بود. دستش را کمی تکان دادم. خواستم فکر کند دستش را بستم و خیالش راحت شود. - خیالت راحت دستت رو بستم. خیلی زود با کمک بچه‌ها به آمبولانس منتقلش کردم. سریع برگشتم. به طرف جلیل رفتم. روی زمین افتاده بود. چند ترکش به تنش نشسته بود. به او نزدیک شدم. بوی خون زیر دماغم زد. درد از چشم‌هایش بیرون می‌ریخت. بلندش کردم و راهی آمبولانسش کردم. دیدن رفقایم با چهره‌های خونی بر دلم آتش می‌زد. روز کش آمده بود. خبرهای بمباران پنج کارخانه اراک پخش شد. همه جا صحبت از ۵/ ۵/ ۱۳۶۵ بود. روزی که ۸۷ رزمنده جبهه صنعت پر کشیدند. روزی که تا ابد کنج سینه‌ام خواهد ماند. (برگرفته از خاطره آقای ولی باقری، کارمند کارخانه آذرآب) ✍️فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۱ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 مرد جوان در خانه‌ی همسایه را چند بار کوفت. دانه‌های عرق را با آستین پاک کرد و فریاد زد: -اکبر آقا کجایی پس؟! در باز شد و مردی لاغراندام با پیراهنی که دکمه‌هایش تا به تا بسته شده بود، بیرون آمد: -صبر کن آقا هاشم! نذاشتی لااقل درست و حسابی لباس بپوشم. مرد جوان در مینی‌بوس را باز کرد و پرید پشت فرمان. استارت زد. شیشه را پایین کشید و رو به مرد لاغراندام گفت: -سریع کامیون رو روشن کن و پشت من راه بیفت. نامردا زدن خیلی از مردم رو لت و پار کردن.‌ بزن بریم شاید کاری از دستمون بر بیاد. ساعتی بعد، روی سقف مینی‌بوس و پشت کامیون، تابوت‌ها شانه به شانه‌ی هم قطار شدند. ✍️مولود توکلی 🔸️تقدیم به شهدای بمباران کارخانه‌های اراک در ۱۳۶۵/۵/۵. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۰روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 وطنِ پایدار تیر ماه از نیمه گذشته بود که زمزمه‌ی عملیات رمضان را شنید. دلش در سینه بی‌تابی می‌کرد. در جای خود، غلطی زد. خواب به چشم‌هایش نیامد. آرام از جایش برخاست. سکوت همه‌ی سنگر‌ را فرا گرفته بود. کار هر شبش بود. یکی یکی نیروهایش را از نظر گذراند. انگار خود را مسئول مراقبت از جان تک تکشان می‌دانست. بار امانتداری روی دوشش سنگینی می‌کرد. از سنگر بیرون رفت. وضو گرفت و در دل شب با خدای خودش نجوا کرد. از خدایش خواست که فردا نیز مثل همیشه هوایش را داشته باشد. مبادا فرماندهی گردان مغرورش کند. مبادا جلوتر از او رزمنده‌ای برای فدا شدن پا تند کند. آخر چهار ساله بود که دیگر گرمای دستان پدر را بر سرش حس نکرد. شاید امروز و اینجا دلش نمی‌خواست فرزندی مثل او، طعم یتیمی را بچشد. عملیات که شروع شد مثل همیشه جلودار بود. فریاد زد: _تيرها و تركش‌ها! اگر با كشته شدن من، وطنم پايدار می‌ماند، مرا در برگيريد. چیزی نگذشت که در اولین روز عملیات رمضان، تیر سربی از میانه‌ی پیکرش رد شد. خون بر زمین جاری شد. وطن پایدار ماند. ✍اعظم چهرقانی تقدیم به شهید محمد طاهر لطفی (فرمانده گردان) 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۹روز مانده تا....... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 به نام خلق می‌کشیم دیوار‌نگاره میدان امام خمینی(ره) من را به سی سال قبل برد. سوم تا پنجم مرداد سال ۶۷. جنازه‌هایی که در این میدان، هرکدام به یک طرف افتاده بودند. از کودکِ عروسک به بغل که در خون خود می غلطید تا زنِ باردار که در راه بیمارستان، ترور شد و هیچ وقت فرصت در آغوش کشیدن فرزند را به خود ندید. روزی که همه بیماران بیمارستان را به‌ روی هم ریختند و به رگبار بستند. برایشان فرقی نداشت. از بیمارانِ بستری که صدای ناله و نفرین‌شان بلند بود تا آنهایی که سِرُم به دست، در انتظار خالی شدن تخت‌ها، از درد به خود می‌پیچیدند. از پزشکان و پرستاران تا نیروهای امدادی و بسیجی، همه و همه از دم گلوله‌ها گذشتند. بیمارستانی که در طول جنگ، مجروحین زیادی را نجات داد، قتلگاه عده زیادی از پیرمردان، کودکان و زنان بی‌گناه شده بود. تمام شهر مثل آتش می‌سوخت. سهم‌ مردمش از شعار آزادیِ خلق؛ کشتار در روزهای تابستانی بود که منافقین ازشان به تنگ آمده بودند. همه جا رنگ ترس و وحشت داشت. هرکسی که می‌توانست با زن و بچه فرار می‌کرد. کسی هم که نمی توانست، محکوم بود به مرگ. همان روز من هم پا تند کردم به سمت خانه تا همسرم را راضی کنم، دست از خانه و زندگی بکشد و محله را ترک کنیم. در را که باز کردم همسرم با رنگ پریده و صورت خراشیده جلویم ظاهر شد. وحشت زده بود. مدام انگشت اشاره‌اش را به سمت اتاق تکان می‌داد. به داخل اتاق که پا گذاشتم و دخترک سه ساله‌ام را دیدم، شوکّه شدم. او هنگام بازی در حیاط، سرش از دمِ تیغ شغال‌ها گذشته و حالا در گوشه‌‌ای از اتاق به تماشای ما نشسته بود. نمی توانستم تصمیم بگیرم: "برای عزایش اشک ماتم بریزم و سینه چاک کنم، یا اول دفنش کنم تا همین سر جدا شده‌اش دوباره به دست شغالان نیفتد؟! نکند پوست سرش را مثل کودک همسایه، جلوی چشم‌هایمان جدا بکنند؟" به خودم نهیب زدم: " نه. نه! نباید مجال از دست داد. باید برای زن و بچه‌‌ام کاری کنم. حداقل آنها را نجات بدهم." زبان پسرم بند آمده بود. بالاخره پا روی دلم گذاشتم و دخترم را به خدا سپردم. دست پسر را گرفتم و با مادرش، خانه را به قصد کوه و بیابان ترک کردیم. رادیوِ مجاهدین خلق بعد از سه روز جنایت، به مردم کرمانشاه نوید داد که فردا به سوی آنها روانه می‌شوند. اما این‌بار فردایی به خود ندیدند... 💠💠💠💠 🍃 برگی از جنایات مجاهدین خلق در اسلام آباد غرب و شکست‌شان توسط دلاورمردان اراکی در پنجِ پنجِ شصت و هفت ✍فرهوده جوخواست 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۸ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 بال برد نبوغ آسا نمی‌دانستم اسمش را درست شنیدم یا نه؛ اما چیزی را که شنیدم سرچ کردم. صفحات گوگل را پشت سر هم بالا پایین می‌کردم. هلی برد هلی بر هلی... بالاخره پیدایش کردم. باید تکنیک جالبی باشد. روی صفحه کلیک کردم. خواندم: در پنجم مردادماه، سال ۶۷ در عملیات مرصاد از تاکتیک خاصی به نام هلی‌برن استفاده شد. این تاکتیک، ریسک بسیار زیادی برای نیروها داشت. در‌ این نبرد، نیروها و تجهیزات از طریق بالگرد به منطقه مورد نظر منتقل می‌شد. حاشیه‌ی سمت چپ صفحه، عکس شهیدی توجه‌ام را جلب کرد. روی عکس کلیک کردم. احتمالا باید مربوط به این عملیات باشد: شهید حمیدرضا ناظم‌زاده، متولد تهران. مشتاق شدم بیشتر راجع‌ به ایشان بدانم. اولین سطر از وصیت‌نامه‌ی شهید توجه‌ام را جلب کرد. «هر وقت که امام صلاح بداند باید در همه سنگرها خدمت کنیم. تا چون کوفیان برای حسین نباشیم. شما هم مرا دعا کنید در این امر بتوانم از گذشته‌ای تاریک به آینده‌ای نورانی ارتقاء یابم.» ذهنم با خواندن این جمله درگیر شد‌. حتما من هم در این دوران وظیفه ای دارم. باید بدانم امام زمانم مرا در کدام سنگر فرا می‌خواند؟ تا من هم به این آینده روشن برسم. ادامه متن‌ را خواندم: ایشان جوانی بیست و سه ساله بود که به‌ همراه برادرش به جبهه اعزام شد. او در عملیات مرصاد که در ۶۷/۵/۵ اتفاق افتاد به خیل شهدا پیوست. ⚜تقدیم به شهدای غیور عملیات مرصاد⚜ ✍️نرجس خوش‌گفتار 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۷ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 الگوی داعش چاقو را محکم کشید. خون فواره زد. لبخندی روی لبش نشست. به روبه رو نگاه کرد. اهالی وحشت‌زده به گوشه‌ای گریختند. صدای جیغ‌ها ممتد شد. گره‌ای به ابروانش انداخت. وسط هیاهو فریاد کشید: هر کسی با ما همراه نشه همین بلا سرش می‌آد. یادتون باشه ما برای آزادی خلق، مخالف‌ها رو سر می‌بریم. سکوت توی کوچه‌ها دوید. صدای حرکت ماشین‌ها به گوش رسید. گرد و خاک در هوا پخش شد. همراه لشکری از زنان روسری قرمز و مردان اسلحه به دست به دل روستا زد. بعضی از مردان کرد مقابله کردند اما ایستادن در مقابل ۷۵۰۰ نفر و ۱۳۰۰ تانک و نفربر کار آسانی نبود. به همراه رفقایش قتل و عام کرد و باز هم به جلو رفت. بعضی از رفقایش مغازه‌ها را به آتش کشیدند. بعضی دیگر به طرف مردم بی‌گناه شلیک کردند. تمام مدت می‌خندید. چهره‌ی آدم‌های ترسیده دیدنی بود. گوشش بیانیه‌های زیبایی را می‌شنید. حرف‌هایی از جنس صلح و آزادی که روی کاغذ برای خلق در نظر گرفته بودند. نگاهی به دور و بر کرد. مبارز طلبید. چاقوی توی دستش را به کمر گذاشت و جایش را با اسلحه عوض کرد. برنامه‌هایش را مرور کرد. باید هرچه زودتر به تهران می‌رسید. رفقایش در زندان منتظر او و همراهانش بودند. همراهی آن‌ها با این لشکر یعنی تیر خلاص؛ یعنی تصرف ایران. صدام بیراه نگفته بود. انگار همه چیز برای پیروزی مهیا بود. شیرینی بُرد، لبخند پهنی به روی صورتش نشاند. چیزی تا محقق شدن آرزویشان نمانده بود. همراه بقیه قدم برداشت. از دیدن خون‌ها، خانه‌های آتش زده و وحشت مردم لذت می‌برد. درستش همین بود. یا باید موافق من و همرزم‌هایم می‌شدند یا چیزی جز مرگ در انتظارشان نبود. زن و مرد، کودک و جوان هم فرقی ندارد. تا انتهای روستا رفتند. آفتاب بعد از ظهر مرداد بر سرش تیغ می‌کشید. قدم زدن در خاک ایران برایش حسی غیر قابل وصف داشت. با خودش فکر کرد: "خوب شد همراه بقیه آمدم." همگی به راحتی ۱۴۵ کیلومتر را در خاک ایران جلو آمدند. قصر شیرین، سرپل ذهاب، کرند غرب حالا هم اسلام آباد، بعد هم... لبخند روی لبش خشک شد. رنگ از صورتش پرید. نیروهای ایرانی یکی‌ یکی از هلی‌کوپتر پایین می‌پریدند. با خودش فکر کرد محال است بتوانند مقابل ما بایستند. به خود امیدواری داد تا ترس از پا درش نیاورد. تیراندازی قوت گرفت. هم زبان بودند اما در مقابل هم تیر می‌ انداختند. گوشه‌ای پناه گرفت. زنان و مردان یکی پس از دیگری بر زمین افتادند. ترس به همه تنش ریخت. فریاد زد: _پناه بگیرید. _ پناه بگیرید. صدایش لرزید. آفتاب غروب کرد. طلوع صبح باز هم بارش آتش شروع شد. سه روز آتش بر سر هم ریختند. کسی گفت: نیروهای اراک اینجا چه کار می‌کنن؟ مگه قرار نبود جنوب باشن؟ مقاومت بی‌فایده بود. باید به تپه‌های اطراف پناه می‌برد. جانش را برداشت تا فرار کند. سوزش عجیبی توی سینه‌اش حس کرد. فریاد زد: _ کمک. صدا در گلویش ماند. بر زمین افتاد. اما گوش‌هایش می‌شنید. " عقب نشینی کنید. تعداد تلفات بالا رفته. این بار هم نشد. هرکسی می‌تونه فرار کنه." صدای "الله‌اکبر"نیروهای مقابل را که شنید فهمید کار تمام شده است. بازهم ایران تصرف نشد! ✍️فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۵ روز مانده تا...... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 زن لقمه‌ی نان و پنیر را چپاند توی بقچه. مرد یقه‌اش را مرتب کرد و چشم چرخاند به طرف دخترکش که هاج و واج نگاهش می‌کرد: - بیدار شدی عسلم؟! چرا ماتت برده؟! دخترک چشمهایش را که از گریه‌های دیروز گود افتاده بود، مالاند: - بابایی مگه دیروز کارخونه‌‌تون رو داغون نکردن؟! پس چطوری می‌خوای بری اونجا کار کنی؟! تازه دوشنبه‌ها که شیفتِت نیست! مرد نشست و گونه‌ی دخترک را بوسید. دخترک صدایش را بالاتر برد: - دیدی که دیروز چند تا از دوست‌هات شهید شدن؛ از کجا معلوم دوباره امروز.... ؟! چیزی در گلویش فشرده شد: - نمی‌خوام مثل دختر رفیقت... بغضش رها شد. هنوز خورشید، نور نپاشیده بود که مرد پایش را در محوطه‌ی کارخانه گذاشت. امتداد نگاهش میان آدم‌ها گم شد. صف صبحگاه را تا به حال به آن شلوغی ندیده بود. ✍️مولود توکلی 🔸️تقدیم‌ به کارگران دلاور اراک که فردای روز ۱۳۶۵/۵/۵ پرشورتر از همیشه در کارخانه‌های بمباران شده حاضر شدند و داغِ حتی یک روز تعطیلی را به دل دشمن گذاشتند. قابل ذکر است که در دوران دفاع مقدس در کارخانه‌های اراک، برنامه صبحگاه برگزار می‌شد. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۴ روز مانده تا...... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 ویرانی صبح چشم‌هایم را باز کردم. باید خودم را زودتر به محل کار می‌رساندم. با عجله لباس پوشیدم و بیرون رفتم. کشورم در تلاطم جنگ بود و قلبم در سینه بی‌قراری می‌کرد. انگار سهم من این بود که در اتاقم باشم و دوستانم در جبهه‌ها با دشمن بجنگند. شاید این ناعادلانه ترین تقسیم کار بود که دوستانم شهید شوند و من مامور باشم خبر شهادتشان را برسانم. در شهر باشم و کارهای پشت جبهه زمین نماند. نگاهم به ساعت دیواری اتاق افتاد. چرخش عقربه‌های ساعت نشان می‌داد چیزی تا ۱۰ صبح نمانده است. هوای گرم و شرجی کلافه‌ام کرده بود. برای لحظه‌‌ای پنجره اتاقم را باز کردم. صدای هواپیماها به گوش می‌رسید؛ اما از پشت پنجره چیزی دیده نمی شد. پله ها را دو تا یکی طی کردم تا به پشت‌بام رسیدم. برق آفتاب چشم‌هایم را زد. به سختی رد هواپیماهای جنگی را دیدم که مانند بازِ شکاری به دنبال طُعمه خود می‌‌گشتند. برای لحظه‌ای صدای انفجاری مهیب و سپس دودی که همه جای شهر را فرا گرفت. من مات و مهبوت به ابرهای سیاه نگاه می‌کردم. غرق دَر سیاهی آسمانِ شهر بودم که با صدای فریاد دوستم به خود آمدم. هر دو با سرعت به سوی موتور دویدیم و سوار شدیم. یعنی! این بار ویرانی و آوار سهم کجا بود؟ به محل بمباران رسیدیم. شلوغی و ازدحام جمعیت نشان می‌داد که کارخانه‌ها مورد هدف قرار گرفته‌اند‌. همه جای کارخانه ویرانی، آوار، درد و رنج بود. گویی کابوسی وحشتناک بود و من هر لحظه منتظر بودم بیدار شوم. هرچه به اطراف نگاه می‌کردم، غَرق در فاجعه‌ای بود که مانند گردبادی ویرانگر کارخانه تا تجهیزات، دیوار، زمین، انسانهای بی‌گناه، پیکرهای تکهِ تکه شده همه را بلعیده بود. بر خود مسلط شدم‌. باید صبور بودم و با احترام پیکر شهدای بمباران را جمع می کردم. به کمک کارگران بی‌رمق کارخانه‌ها، پیکرهای قطعهِ قطعه شده را جمع کردیم. اما مگر می‌شد؟! دستی را که تا دیروز سرِ کودکِ خود را پدرانه نوازش می‌کرد، بی‌احساس گوشه‌ای به حال خود رها کرد؟ مگر می‌شد پایی را که قَدم به قَدم برای پیشرفت این مرز و بوم گام برمی‌داشت، حالا چون تکه‌ای بی‌جان کناری گذاشت؟ لحظات به سختی می‌گذشت. قلبم مالامال پُر بود از اندوه برای کودکانی که دیگر امشب پشت دَر خانه، منتظر پدران خود نیستند. اما تقدیر خواست تا من جسم‌های بی‌جان و پیکرهای تکهِ تکه شده‌ی قربانیان را جمع کنم. تقدیر می‌خواست تا بمانم، صبوری کنم و بگویم تا تاریخ بداند در پنجِ پنجِ مرداد چه بر سر کارخانه‌هایِ اراک و کارگران بی‌گناهش آمد. شاید بمانم و ببینم که این روز برای همیشه در تقویم شهرم ماندگار خواهد شد. ✍اعظم چهرقانی 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۳ روز مانده تا...... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 سرکشی از آخرین بیمار که تمام شد به اتاقم برگشتم. خسته بودم. گرمای مرداد کلافه‌ام کرده بود. نگاهی به ساعت انداختم. از ده گذشته بود. صفحه تقویم روی ۵/۵/ ۱۳۶۵ مانده بود. دیدن سه ۵ کنار هم، لبخند را کنج لبانم نشاند. صدای مهیبی گوش شهر را کر کرد. همهمه‌ای به راه افتاد. خبر بمباران کارخانه‌ها در بیمارستان پیچید. همه جا شلوغ شد. هر کسی به طرفی دوید. فوری به حیاط رفتم. وسط جمعیتی که به سوی بیمارستان سرازیر شده بودند، چشم چرخاندم. حیاط پر از اتوبوس‌ها و تاکسی‌هایی بود که پشت به پشت هم زخمی می‌آوردند. انگار آن روز همه ماشین‌ها آمبولانس شده بودند. صدای ناله‌ها بیمارستان را پر کرد. رد پاهایم روی خون‌های کف راهرو نقش انداخت. همشهری‌هایم را می‌دیدم که در خون نشسته و درد می‌کشند. دوباره به حیاط برگشتم. وانتی به حیاط پیچید. خودم را به آن رساندم. انگار کسی پاهایم را به زمین چسباند. خشکم زد. کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. -خانم پرستار این‌ها را کجا ببرم؟ برایم سخت بود لب بجنبانم. زبانم قفل شده بود. چشمانم روی بار وانت دوخته شد. دست و پاهای قطع شده خون آلود روی هم تلمبار شده بودند. -ببرشون سردخونه. جاشون توی بیمارستان نیست. 🔻بر اساس خاطره‌ای از خانم جباری پرستار یکی از بیمارستان‌های اراک در روز بمباران ۵/ ۵/ ۱۳۶۵ ✍ فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 پیکرها که به بهشت‌زهرا رسید، نگاهی به سیاهی سایه‌ها انداخت. تعداد شانه‌های عزادار، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. انگار همه‌ی شهر از جا کنده بودند و پشت به پشت هم برای تشییع از راه می‌رسیدند. صدای خش‌دار بی‌‌سیم در آمد: - از واحد فرماندهی به موقعیت ۲۴. به گوشی؟ -بله قربان. - جنازه‌ها رو خیلی سریع دفن کنید. نباید تشییع طولانی بشه! مفهومه؟ -اما قربان! بستگان بعضی از شهدا هنوز نرسیدن. مردم هنوز تو بهتن! می‌خوان با عزیزاشون وداع کنن. -متوجه نیستی؟! ممکنه دوباره هواپیماها برگردن! اگه بیان روی سر این ازدحام، می‌دونی چه خونی راه میفته! مرد دهانش خشک شد. برای گفتن کلمه‌ی "اطاعت" باید اول بغض را فرو می‌داد. 👌مولود توکلی 💠به یاد سوگواری نیمه‌تمام مردم داغدار اراک در روز بمباران کارخانه‌های اراک ؛ ۱۳۶۵/۵/۵ 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 گنج رنج برگ برگ تقویم را که ورق می‌زنی، بعضی از روزها یادآور خاطرات تلخی هستند که دیگر تاریخ، توان دوباره دیدن و شنیدن از آنها را ندارد، درست مثل روز پنجِ پنج. کسی چه می‌دانست قرار است این ارقام لاکچری دنیای امروز، این بار حکایت درد و رنج یک شهر را بیان کنند. نه یک روز، نه یک واقعه؛ بلکه سه روز و سه واقعه در پنجِ پنج از مردمان دیاری که جانانه پای آرمانشان ایستادند تا امروز این قلم، آزاد و به‌ دور از دغدغه، بزرگی و ایثارشان را به رخ بکشد. کسی چه می‌دانست پنجِ پنج ۶۱ در تاریخ ما به یادگار می‌ماند. عملیات رمضان، یادآور لب‌های تشنه فرزندان این سرزمین و تداعی لب‌های تشنه سالار شهیدان است. یادآور جنگ نابرابر انسان در مقابل تجهیزات انسان ساز. گویی قرار بود ۱۸۷ لاله‌ی به‌ خون غلطیده شهرم در کنار شهدای این عملیات نامشان به یادگار بماند. آری، شهرِ من صبور بود وقتی که پیکر پاکشان را آوردند، اما خبری از ۷۲ نفرشان نبود. ۷۲ تن که قرار بود همچون مادرشان زهرا سلام‌الله‌‌علیها گمنام بمانند. مردم شهرم ۷۲ قبر خالی را با ۷۲ دسته گل آراستند، قبرهایی که به جای فرزندانشان از لاله‌های پَرپَر، پُر شد. اما تقدیر دعای مادر شهیدی را شنید که از خدا می‌خواست فقط یک بار دیگر پیکر فرزندش را به آغوش بکشد یا دلخوش به تکه پیراهنی باشد. ده ها سال، مادران چشم انتظار ماندند تا دعایشان اجابت شد. گویی با تدفین پیکرهای تفحص شده فرزندانشان در قبرهای خالی به آرامش ابدی رسیدند. اما بودند مادرانی که سهمشان از این جنگ فقط چشم انتظاری بود؛ ولی صبورانه و عاشقانه در دل گرو آرمانهایشان دادند بدون شکایتی. اما حماسه بعدی در پنجِ پنج ۶۵ رقم خورد. این بار مردمان ما آسوده خاطر در پَس امنیت رزمندگانِ جبهه روزها را سپری می‌کردند، شاید به خیال خودشان جنگ فقط مختص جبهه‌ها بود. اما دشمن ثابت کرد می‌شود با بی رحمی تمام جنگ را به شهرها کشاند، به قیمت نابودی زنان و کودکان این سرزمین. باز پنجِ پنج و بمباران پنج کارخانهِ شهرِ اراک. باز امتحانی دیگر برای دیار آفتاب. گویی شهر را جوی خون فرا گرفته بود. شاید رئیس بیمارستان حق داشت که وقتی انبوه پیکر شهدا و مجروحان را دید درمانده با خود تکرار کرد: « در تمام دوران خدمتم این همه مجروح و شهید یکجا ندیده بودم.» چه گذشت در آن روز بر مردمان این سرزمین؟ چه گذشت بر ۸۷ خانواده اراکی که عزیزانشان بی‌گناه مورد حمله هواپیماهای جنگیِ دشمن قرار گرفته بودند؟ تاریخ یک بار دیگر تکرار شد و این بار هم مردم شهرم پیکرهای تکهِ تکه شده عزیزانش را تشییع کردند. اما هنوز هم تاریخ از شجاعت کارگران کارخانه‌ها به خود می‌بالد که حتی یک‌روز، کارخانه‌ها را تعطیل نکردند. فردای همان روز در صبحگاه حاضر شدند و زنگ تمام کارخانه‌ها به‌ صدا درآمد. اما حماسه دیگر و پنجِ پنج ۶۷، زمانی رخ داد که مردم خیال می‌کردند بعد از امضای قطعنامه و نوشیدن جام زهر، جنگ به پایان رسیده است. منافقین با هدف تصاحب این سرزمین به خاک کشورمان حمله کردند، اما با رشادت سردارانی چون شهید صیاد شیرازی و سردارِ شهرمان عبدالله خسروی این عملیات در کمین‌گاه الهی با شکست منافقین به پایان رسید. این بار هم ۴۲ لاله پَرپَر شدند و بر دوش مردمان دیار آفتاب تشییع شدند. آری! این چنین روز پنجِ پنج، روز مقاومت شهر اراک نامیده شد. ✍اعظم چهرقانی 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 دود سیاهی در آسمان نشسته بود. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. نای راه رفتن نداشتم. به سختی قدم برمی‌داشتم. خیابان‌ها شلوغ بود. مردم از کوچه و پس کوچه‌ها در خیابان‌ها ریخته بودند. سیل جمعیت دل‌نگران به سمت کارخانه آلومنیوم‌سازی در حرکت بود. هر کسی چیزی می‌گفت. گوش‌هایم می‌شنید، اما توان جواب دادن نداشتم. _ پنج تا کارخونه را زدن؟ - خدا کنه زیاد شهید نداده باشیم. - خدا لعنتت کند صدام! -خانم دعا کن شوهرم زنده باشد! در دلم کسی رخت می‌شست. صدای آژیر آمبولانس‌ها بلند بود. نگاهم به هر ماشینی که می‌افتاد پر از مجروح بود. تاکسی و آمبولانس فرقی نداشت. انگار همه، آن روز یک وظیفه داشتند؛ انتقال مجروح‌های کارخانه‌ها به بیمارستان‌. با هر قدم دلم بیشتر شور می‌افتاد. افکاری که بغض را در گلویم می‌فشردند هجوم آوردند. اشکم سرازیر شد. به خودم نهیبی زدم و به راهم ادامه دادم. به شهر صنعتی رسیدم. همین که زنگ خانه‌مان را زدم، مامان پریشان جلوی در آمد. همسرم رفت تا از بابا خبری بگیرد. با مامان هزار بار طول خانه را قدم زدیم. دل یک جا نشستن نداشتم. مامان صلوات می‌فرستاد. دل توی دلم نبود. از خانه بیرون زدم. باید بابا را پیدا می‌کردم. می‌دانستم محال است یک جا بنشیند. به کارخانه رسیدم. تا چشم کار می‌کرد آوار بود و سیل جمعیتی که با اشک و التماس، سراغ عزیزشان را می‌گرفتند. بلند گفتم: حسین جودکی؟ حسین جودکی را ندیدین؟ بابا؟ بابا؟ تو رو خدا بابایم رو کسی ندیده؟ کسی گفت: داشت به مجروح‌ها کمک می‌کرد. دوست داشتم باور کنم، اما دلم راضی نمی‌شد. چشم چرخاندم. فضا را خاک گرفته بود.چشم، چشم را نمی‌دید. لباس‌های سیاهم خاکی شد. ۷۲ روز از شهادت برادرم حسن می‌گذشت. کاش بود. اشک‌هایم را پاک کردم و به سمت بیمارستان ولیعصر راه افتادم. برای صدمین بار، صدای آژیرها گوش شهر را کر کردند. ماموران دور تا دور بیمارستان ایستاده بودند. از حضور مردم ممانعت می‌کردند. با التماس گفتم: تو رو خدا بگذارید بابام رو پیدا کنم. اجازه ورود ندادند. از پشت آمبولانس‌ها خود را به راهروی بیمارستان رساندم. اتاق به اتاق گشتم. میان شلوغی‌ها سرک می‌کشیدم و بابا را صدا می‌زدم. صدای ناله کارگران کارخانه‌ها بلند بود. روپوش خونی پرستارها دلم را می‌لرزاند. بابا پیدا نشد. باید به بیمارستان قدس می‌رفتم. همین کار را کردم. جمعیت هر لحظه بیشتر می‌شد. کسی حق ورود به بیمارستان را نداشت. دلم می‌خواست روی زمین بنشینم و زار بزنم. با همه وجودم بابا را صدا کنم و او فقط جواب بدهد _خوبم دخترم. بغضم را برای صدمین بار قورت دادم. اشک چشمم را پاک کردم و دنبال راهی گشتم تا بتوانم وارد بیمارستان شوم. راه را پیدا کردم. از لابه لای جمعیت به راهرو سرک کشیدم. باز هم اتاق به اتاق گشتم. اشک‌هایم را پاک می‌کردم تا بهتر ببینم. خبری نبود. چند نفر از اقوام جلوی در اتاقی ایستاده بودند. پاهایم سست شد. نفسم به سختی بیرون می‌آمد. صدای کوبیده شدن قلبم را می‌شنیدم. با اضطراب به اتاق رسیدم. نگاهم را در اتاق چرخاندم. بابا را دیدم. دنیا روبه رویم ایستاده بود. پاهایم از زمین کنده شد. نفس راحتی کشیدم. یکی از اقوام دستمال نم‌دار را به لبان خشکش می‌کشید. بلند گریه کردم و خودم را به آغوشش چسباندم. چشم‌های بابا درد داشت. متوجه شدم یک پایش را قطع کردند. فدای سرش! همین که نفس می‌کشید کافی بود. نفسم راحت‌تر بیرون آمد. مامان هم آمد. یک دل سیر اشک ریخت. اجازه ندادند کنارش باشم. با مامان راهی مزار حسن شدیم. هنوز پایم به خانه نرسیده بود که دنیا بر سرم آوار شد. انگار زمان ایستاد. خبر شهادت بابا پاهایم را به زمین چسباند. اما هنوز داغ پنج مرداد ۱۳۶۵ کنج قلبم می‌سوزد. ✍️فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 آفتاب اوایل مرداد داغ‌‌تر از هر روز بر سر کارخانه آذرآب می‌تابید. ساعت ۹:۴۵ را نشان می‌داد. وقت صبحانه بود. با وجیه‌الله رضایی دستگاه برش را خاموش کردیم. هم قدم شدیم که صدای مهیبی گوشمان را کر کرد و سقف و شیشه‌هایش به سمت پایین سرازیر شدند. صدای انفجار و بچه‌ها در هم پیچید. بعثی‌ها آمدند. بمباران! پناه بگیرید. فرار کنید. بمب‌ها بر سر کارخانه ریخته شد. ترکش‌ها از یک سو و تیرآهن و پیچ مهره سقف از سوی دیگر به طرف ما هجوم آوردند. فرصت فرار از ما گرفته شد. خواستیم با وجیه‌الله زیر دستگاه گیوتین پناه بگیریم که وجیه‌الله نقش بر زمین شد. ترکش‌ها به تنمان نشست. تنم داغ شد. درد عجیبی در بدنم پیچید. دست چپم آویزان شده و قوزک پای راستم شکسته بود. درد تا استخوانم می‌رسید. نفسم را بند می‌آورد. دستی به صورتم کشیدم. چشم چپم از حدقه بیرون زده بود. سعی کردم; خونسرد باشم. نفس عمیقی کشیدم. تاسیسات آسیب دیده بود. لوله‌های آب گرم ترکش خورده بودند و آب داغ بر سرم می‌ریخت. سر می‌دزدیدم تا درد سوختگی به دردهایم اضافه نشود. با چشم به دنبال وجیه‌الله بودم. گرد و خاک مانع پیدا کردنش شد. از بیرون سر و صدای زیادی به پا بود. انگار فقط ما توی کارخانه مانده بودیم و فرصت فرار نداشتیم. گرد و خاک که کم‌تر شد وجیه‌الله را دیدم. جلویم دراز کشیده بود. حالش خوب نبود. شکمش بیرون ریخته بود. روده‌هایش را توی دستش گرفته بود. نگاهش را به من دوخت. انگار او هم از ظاهر من شوکه شده بود. توان حرکت نداشتیم. به دنبال راه چاره‌ای بودم. سر چرخاندم. فلاح‌زاده را دیدم. لنگان لنگان به طرف در خروج می‌رفت. با صدای بلند صدایش زدم: _برو بیرون کمک بیار دچار موج گرفتی شده بود. اصلا متوجه نشد چه می‌خواهم. ران پایش آسیب دیده بود. رفت و برنگشت. چشمان وجیه‌الله بی رمق‌تر شد. با صدایی که به زور شنیده می‌شد; گفت: محسن بیا با هم فریاد بزنیم و کمک بخوایم. صداهایمان را جمع کردیم. فریاد زدیم: کمک. کمک. کمک. یکی از بچه‌ها شنید و بالای سرمان حاضر شد. خاکی بود. زود رفت و چند نفر دیگر را برای کمک آورد. با زحمت ما را به آمبولانس رساندند. در کنار باقی بچه‌ها جا گرفتیم. زل زدم به سر و صورت خونی دوستانم. خبرها از بمباران پنج کارخانه اراک می‌گفتند. وجیه‌الله شهید شد. چشم بست و برای همیشه رفت. قلبم تیر کشید. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: تاریخ ۵/ ۵/ ۱۳۶۵، تاریخ بمباران پنج کارخانه اراک را باید برای همیشه توی ذهنم ثبت کنم. فرشته عسگری (روایت محسن رحیمی یکی از مجروحین بمباران کارخانه‌های پنج مرداد سال ۱۳۶۵) 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
🔴 ༻شهدا هنوز هم منتظر ما هستند... ༻ با سلام به کانال پنجِ پنج خوش اومدید😍 📌تنها کانال رسمی پنجِ پنج روز ایثار و مقاومت شهر اراک 💢شما عزیزان به راحتی با هشتک‌های موجود می‌توانید به متن مورد نظرتان دسترسی پیدا کنید... 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 سردار بی سر _فرمانده میشه یه سوال بپرسم؟ دوست داری چه مدلی شهید بشی؟ _من کجا و شهادت کجا؟! _جدی، بهش فکر نکردی؟ _خُب از خدا خواستم با گلوله مستقیم تانک شهید بشم، آخ نمیدونی چه کیفی داره اون لحظه‌ای که سرت از بدن جدا بشه. فرمانده این‌ها را که می‌گفت، بند بند وجودم می‌لرزید. زمزمه‌ی عملیات رمضان که در منطقه پیچید. فرمانده‌ی محور همه ما را به خط کرد. مثل هر عملیات دیگری نگاهی به تک تک ما انداخت. همه می‌دانستیم وقتی او فرمانده باشد، دلمان قرص است. خبر داشتیم چه‌ کارها که نکرده بود. شجاعتش در عمليات فتح شياكوه و رشادتش در گيلانغرب، همه فرماندهان را شگفت زده كرده بود، همان‌جا لقب «فاتح فتح شياكوه» را به او دادند. دو بار مجروح شده بود، اما روحش آرام و قرار نداشت.شاید شهادت را در جنگ‌های چريكی نامنظم در كنار شهيد چمران جستجو می‌کرد. شاید عمليات‌های فتح المبين و بيت المقدس، نمی‌دانم. زمان مرا برد به عملیات آزادسازی جاده‌ی بانه و سردشت در سال پنج و نه، وقتی دو روز تمام در منطقه درگیر بودیم. خبر رسید یکی از نیروها، بالای تپه به شدت مجروح شده است. آرام و قرار نداشت. با چند نفر از بچه‌ها رفت. آتش دشمن اجازه نزدیک شدن را نمی‌داد. اما قلبش در سینه بی‌تابی می‌کرد. با تمام وجود جنگید. خود را به بالای تپه رساند، دشمن را عقب زد و نیرویش را با خود آورد. انگار منافقين همه اینها را می‌دانستند که بارها تهدیدش کردند که ترور می شوی، اما او با خیالی آسوده بیرون از سنگر نماز شبش را می‌خواند. امشب هم، می‌دانستیم در کنار او پیروز میدان هستیم. وقتی فرمانده «یا صاحب الزّمان» را گفت، از جا کنده شدیم. اراده‌هایمان را برای آزاد سازی پاسگاه زید، یکی کردیم. انگار در شب اول عملیات، هیچ‌کس باورش نمی‌شد که به دل خاک عراق زدیم و قسمتی از آنجا را گرفتیم. تعجب را در نگاه تک تک فرماندهان عراقی می‌شد، دید. بعد از عمليات، عراقی‌ها با تانک‌هايشان محاصره‌مان کردند. من در سنگر ستاد بودم. نگاهم به سمت فرمانده رفت. انگار یک‌باره تركش گلوله تانک‌تی ۷۲ مامور شد که فرمانده‌ی محور عملیاتی لشکر ۱۷ اعجوبه نظامی را به آرزویش برساند. ✍اعظم چهرقانی 🔸تقدیم به سردار بی سر؛ (فرمانده محور) 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj