از زمانی که دنیای مجازی جایگاه بیشتر و بزرگتری نسبت به دنیای حقیقی پیدا کرد. روابط ما ساکنان سیاره زمین هم وارد مرحله و دنیای جدیدی شد . مرحلهایی که در ظاهر خوب بود و کم کننده فاصلهها و این جبر جغرافیایی اجباری...
اما در عین حال همچنان برایم زیاد دوست داشتنی نبود ، شاید چون آدم مجازی نبوده و نیستم و همیشه دیدار های حضوری ، خیره شدن در عمق چشمان طرف مقابل، شنیدن تکتک حروف و آوا ها با صدای خودش بدون هیچ واسطه و پارازیتی و دیدن شادی، لبخند، خشم،غم و لمس احساست واقعیِ طرف مقابل را ترجیح میداده و میدهم...
رابطههایی مجازی این اجازه را میدهند که شخصی کیلومتر ها دورتر از خودت را نزدیک احساس کنی. اما این نزدیکیِ پر فاصله دردناک است و اوج درد زمانی هویدا میشود که فاصلهها برداشته و کم میشوند و تو میبینی که در تمام این مدت صرفا با دنیا و ارتباط مجازی خودت را گول زدهایی و لمس دستان ، در آغوش گرفتن، نگاه کردن، شنیدن صدا ، چشم دوختن به طرف مقابلت و هم مسیر و هم قدم شدن در دنیای واقعی لذتی بیشتر و بالاتر دارد :)))
#ازآنچهمیگذرد
نکنه جابمونی :)!
کلاس ساعت هشتم قرار بود زودتر و چیزی حوالی ساعت هفت و ربع تا هفت و نیم برگزار شود و من خواب موندم! یک ربع به هفت با صدای آلارم گوشیم بیدار که چه عرض کنم، بیشتر از خواب پریدم و همان لحظات اول فهمیدم که سردردِ همیشگی آماده و منتظر در کمینم مانده بود و مهمان ناخوانده امروزم شد.تا چند دقیقه گیج نشسته بودم لبه تخت و یادم نمی آمد که چرا الان باید بیدار شوم و شاید همان چند دقیقه فکر و چند دقیقهی بعدش که مجبور بودم جهت فراری دادن خواب یک لیوان قهوه فوری و به اصرار مامان برای خوردن یک لقمه نان و پنیرِ تحت عنوان صبحانه اضافهتر در خانه بمانم. باعث شد عقربه های ساعت بیشتر از حد مجاز جلو روند و در نتیجه و به اجبار، اتوبوس و خطوطBRT همیشگی جایگاهشان را سخاوتمندانه و البته از جیب بنده به اسنپ بخشند؛ آنهم تنها به امید اندکی زودتر و قبل از استاد رسیدن.
اسنپی که از قضا که خیلی هم زود آمد و از ابتدا تا انتها و در تمامی لحظات سفر من فقط شنونده مکالمات ظاهراً بی پایانش با حَج عباس بودم!حج عباسی که اگر اشتباه نکنم راننده اتوبوس بود و خسته و در مسیر رسیدن به خانه! آقای اسنپی داشت سفارش جان مسافران را به او میکرد، داشت برای حج عباس یاداوری میکرد که امسال هم مثل سالهای گذشته همه چیز برقرار است، آنهم همان جای همیشگی، عمود ۱۱۰. میگفت که امسال قرار است چندین اتوبوس بیشتر از سالهای قبل ،از اینجا راه بیافتیم و برویم وچیزی جز آب معدنی خنک هم قرار نیست بدهیم، فقط آب معدنی، هوا گرم است! یخچال و موتور برق ،چندین و چند بسته آب معدنی و فقط همین. حج عباس بیداری؟! خوابت نبره ! من برات قصه نمیگم ها جانمونی امسال! روت حساب کنم حجی؟ این چیزا که داری میگی همه اش حرفه.تو دست بجنبون، الکی هم نگران نباش.خدا خودش کارهای اومدنت را حل میکنه. تهش اینه یه زنگ میزنی دفترش، شمارهاش؟! نداری مگه؟ دو-چهل و چهار-سی و چهار، کد هم نمیخواد.مستقیم، هرزمان زنگ بزنی جواب میده،سریع هم همه چیز را میندازه رو غلطک.حجی مواظب مسافرا باشیها اشتباهی جبرئیل را نگیری!اتفاقا دیروز رفته بودیم هیأت.جاد خالی، همه برنامه ها را هم اوکی کردیم و همه چیز حله الحمدالله.آره امسال هم مثل همیشه بیست روز میریم و میایم، از قبل اربعین تا چند روز بعدش.نه هیچی دیگه نمیدیم، امسال فقط آب معدنی.ببین حجی...
-ممنون جناب همینجا پیاده میشم.
بفرما.
-پرداخت شد براتون ؟!
درحال که هنوز گوشی دستش بود، بدون چک کردن فقط سری به تایید تکان داد.
-ممنون
و رفت...
و رفت و من ماندم و تک جملهیِ ترسناک : نکنه امسال جابمونی..!
#ازآنچهمیگذرد
چیزی تا اذان صبح نمونده، در عین حال که دارم ترکیبی از فلسفه و شاید اندکی هم منطق میخونم برای اثبات و تدریس یک استدلال؛ دلمم، هم داره شور زمانی را میزنه که برای اتمام این دوره و مباحث سنگین و حضم درستشون ندارم و هم بخشی از حواس و دلم سمت امتحان های دانشگاهه که چندباره لغو شدن و معلوم نیست با این وضعیت چندبار دیگه قراره لغو بشن تا این ترم عجیب و پر حاشیه و چالش تموم بشه
و حالا وسط همه اینها، برای نمیدونم برای چندمین بار دکمه ریکوردر گوشی را میزنم و با بسمالله زیر لبم شروع میکنم به تدریس با زیر صدای موتور کولر پدافندی که امشب آروم نمیگیره..!
#ازآنچهمیگذرد
این محرم بعد از سالها بیشترین بهره مندی را از استاد داشتم.شبها به هر صورتی که بود و هرجایی هم که بودم سعی میکردم حتما خودم را به هیئت آخر شب آیینه برسانم.به گوش دادن سخنرانی استاد، به روضه های سید سعید نصر آنهم بدون فکر ،بدون نگرانی و داشتن دغدغه و مسئولیت :).دهه اول محرم امسالم را بعد لطف بی حد و اندازهای که خود امام حسین بهم ارزانی داشتند این دو نفر ساخه و چه قشنگ شبهایی بود.چقدر به یاد ماندنی وخاص و چقدر دوست داشتنیتر ؛دیدن هر شبهی خانوم آب نبات لیمویی و تا آخر شب در حریم امن هیئت بودن :)).
و دیروز که جلسه کادر بود و باز دوباره میتوانستم راحت و با تمام وجود به صحبتهای استاد گوش دهم ، مزه شبهای قشنگ دهه اول را دوباره زیر زبانم احساس میکردم. تنها با این تفاوت که به جای خانوم آب نبات لیمویی جمع کثیری از رفقای عزیز دل فانوسی- کادری کنارم بودند و ای کاش که این زیبایی ها با نگاه امام رئوف ادامه دار، با دوام و روز به روز گسترده و پربار تر از قبل شود ... انشاءالله
#احوالات
#ازآنچهمیگذرد
این روزا سعی میکنم درس بخونم، سعی میکنم امتحان هامو خوب بدوم، کمتر تنبلی کنم، سعی میکنم حواسم باشه قرمهسبزی ته نگیره، کیکم توی فر نسوزه، سعی میکنم کمالگرایی رو بزارم کنار، سعی میکنم کمتر کافئین بخورم، سعی میکنم ورزش کنم، سعی میکنم با آدمها بیشتر ارتباط داشته باشم، سعی میکنم استایل منظمتر و متناسبی داشته باشم، سعی میکنم انرژی اجتماعی بودنم به صفر نرسه، سعی میکنم خنده رو تر باشم، سعی میکنم بیرون برم، سعی میکنم حواسم بیشتر به فانوس باشه، سعی میکنم کارام رو منظم و دقیقتر انجام بدم، سعی میکنم بنویسم، سعی میکنم نقاشی بکشم، سعی میکنم عکاسی را بیشتر و حرفهای تر یاد بگیرم، هر هفته عکاسی کنم، سعی میکنم ادیت را اصولی تر یاد بگیرم، سعی میکنم زبان بخونم، سعی میکنم کتابهای تخصصی رشتهام را بیشتر بخونم، سعی میکنم کمتر وقتم را سر گوشی و سوشال مدیا هدر بدم، سعی میکنم؛
اما
اما نمیدونم چقدر از این سعی کردنها جواب میده! چه مقدارش درسته و چه مقدارش غلط و هنوز که هنوزه احساس بچهایی را دارم که وسط یه خیابون شلوغ و پر سر و صدا دست مامامش را ول کرده، گم شده و هر لحظه ممکنه بغض بزرگش بترکه.چون هنوز نمیدونه مسیر درست و نهایت کار کجاست و باید از کدوم سمت بره تا به جای بیشتر گم شدن این بار پیدا بشه..!
#احوالات
#ازآنچهمیگذرد