eitaa logo
مُتَناقِض‌نَما 🇵🇸
529 دنبال‌کننده
748 عکس
106 ویدیو
3 فایل
•وَيَقولونَ اِنَهُ لَمَجنون• میان هرج و مرج شهر دنبال کسی هستم ! کسی آیا ندیده در حوالی من ، خودم را ؟! اندک عکاسِ گاه نویسنده !!
مشاهده در ایتا
دانلود
و اما اولین سلام ۱۴۰۲ :) به یاد : صدای سکوت / دلداده متحول / یاس‌ها سبز خواهند شد / گم شده در جنگل‌ / سیده جانا / نشریه پخش کن سال ۵۷ / حنیفه / من زنده ام / رزمنده / فاستقم / جیغتوس / معین / منیب / آبی فیروزه‌ای / ریزای عزیزم / حال دل / تناه / مَئاب / برادر کوچک / بیت‌الاحزان / ماضی بعید / رویای نیمه شب / نوازنده / سبز یشمی / دلخوشیم / حامیم / مآحد / باغ خرمالو / پیام های ذخیره شده ( همتا ) / پرتقال / بچه های اکیپ جمع مونث ناسالم و اولاد کیومرث و همه ایتاییون :)) تمام لحظات پیش رو براتون سراسر لبخند و امید ان‌شاءالله...🌻🍃 امیدوارم همگی سال دیگه این موقع توی همچین نقطه‌ای باشید و البته به یاد بقیه..!
نشسته بودم رو به روی ایوون طلا یکی از خدام یهو اومد مشتش را جلوم بازکرد و گفت : _عیدت مبارک باشه ، سردت نشه اینجا نشستی جلوی آقا ؟! و رفت... و شیرینی عیدم را کامل کرد :) 🍬
یکی از خوشحال ترین انسان های روی کره زمین داره به شما سلام می‌کنه :)))
و چقدر که حرف‌هاشون خوب بود ! پر از نکته بود و البته دقیق...
هدایت شده از - وایه‌استودیو -
پارسال‌ سلام‌ فرمانده‌ بود...! امسال‌ فرمانده‌ سلام...! ان‌شاءالله‌ سال‌ جدید خود آقا بیاد وبگه: وعلیکم‌السلام . . .((:🤍 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
مشهد بارونی>>>>>>>>>>
مُتَناقِض‌نَما 🇵🇸
دل از همه جا بریده نشسته بود رو به روی گنبد و تمام حواسش پرت امام شده بود. دعا میکرد برای سلامتی و عاقبت به خیری خودش و خانواده‌اش... _ بابا ، بابا ! من سردمه ! چشم از گنبد گرفت و سرش را پایین آورد . بینی دخترکش قرمز شده بود و دستان کوچکش سرد . دست هایش را گرفت و آرام درون مشت بزرگ خودش جا داد و ته دلش هم از این تفاوت سایز دوست داشتنی ذوق کرد ^^ مشتش را بالا آورد و به دهانش نزدیک کرد تا شاید بازدم نفس هایش کمی گرما جایگزین سرمای انگشتان دخترکش کند... دخترک خندید و خودش را به پدر نزدیک تر. دقایقی که گذشت ، احساسات پدرانه اش اجازه نداد خودش پوشیده باشد و پاره جانش نه ! کاپشنش را درآورد و دور جسم کوچک روبه رویش که سرما باعث شده بود در خودش جمع و کوچک تر از همیشه بشود پیچید . سر دخترش که بالا آمد ، خندید و با بوسیدن پیشانی‌اش جمله : الان زود گرم میشی را زمزمه کرد... او هم سرش را تکان داد و لبه های کاپشن بزرگ پدر را به خودش نزدیک تر کرد . _ چند دقیقه ای صبر کرد ، اما هنوز هم سردش بود ! دور و برش را نگاه انداخت تا شاید پدر را بیابد و با گم کردن خودش در آغوش گرم او سرما را از خودش دور کند ؛ اما پدر سرگرم نماز شده بود . پس پناه برد به آغوش مادرش . با همان ناز های دخترانه حواس مادر را از دعا پرت کرد و با جا گیر شدن ، خودش را به او چسباند و سرش را روی شانه اش گذاشت. وقتی دومین بوسهٔ روی پیشانی آن‌شبش را هم از مادر گرفت ، دل و جسمش با هم گرم شد و این بار او بود که چشم دوخت به گنبد زیبایی که پدر گفته بود برای بابا رضاست :) بابایی که از همه مهربان تر است و دوست داشتنی تر :)) پ‌.ن: این داستان برگرفته از یک ماجرای واقعیست !
تازگی فهمیدم که من واقعا نه نویسنده خوبیم و نه عکاس خوبی ! و خب خیلی ممنون که هنوز هم اینجا هستید و منو تحمل میکنید :)) ❤️‍🩹
brian_crain_butterfly_waltz.mp3
8.56M
🎧🤍 ‌●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ ‹ ‌هیچ وقت نمیتونی تصور کنی یه آدم چه اتفاقی براش افتاده تا شده اینی که الان هست! ›🚶🏻‍♀️