مُتَناقِضنَما 🇵🇸
دل از همه جا بریده نشسته بود رو به روی گنبد و تمام حواسش پرت امام شده بود. دعا میکرد برای سلامتی و عاقبت به خیری خودش و خانوادهاش...
_ بابا ، بابا ! من سردمه !
چشم از گنبد گرفت و سرش را پایین آورد . بینی دخترکش قرمز شده بود و دستان کوچکش سرد . دست هایش را گرفت و آرام درون مشت بزرگ خودش جا داد و ته دلش هم از این تفاوت سایز دوست داشتنی ذوق کرد ^^
مشتش را بالا آورد و به دهانش نزدیک کرد تا شاید بازدم نفس هایش کمی گرما جایگزین سرمای انگشتان دخترکش کند...
دخترک خندید و خودش را به پدر نزدیک تر. دقایقی که گذشت ، احساسات پدرانه اش اجازه نداد خودش پوشیده باشد و پاره جانش نه ! کاپشنش را درآورد و دور جسم کوچک روبه رویش که سرما باعث شده بود در خودش جمع و کوچک تر از همیشه بشود پیچید . سر دخترش که بالا آمد ، خندید و با بوسیدن پیشانیاش جمله : الان زود گرم میشی را زمزمه کرد...
او هم سرش را تکان داد و لبه های کاپشن بزرگ پدر را به خودش نزدیک تر کرد .
_
چند دقیقه ای صبر کرد ، اما هنوز هم سردش بود ! دور و برش را نگاه انداخت تا شاید پدر را بیابد و با گم کردن خودش در آغوش گرم او سرما را از خودش دور کند ؛ اما پدر سرگرم نماز شده بود . پس پناه برد به آغوش مادرش . با همان ناز های دخترانه حواس مادر را از دعا پرت کرد و با جا گیر شدن ، خودش را به او چسباند و سرش را روی شانه اش گذاشت.
وقتی دومین بوسهٔ روی پیشانی آنشبش را هم از مادر گرفت ، دل و جسمش با هم گرم شد و این بار او بود که چشم دوخت به گنبد زیبایی که پدر گفته بود برای بابا رضاست :)
بابایی که از همه مهربان تر است و دوست داشتنی تر :))
#متناقض_نوشت
پ.ن: این داستان برگرفته از یک ماجرای واقعیست !
تازگی فهمیدم که من واقعا نه نویسنده خوبیم و نه عکاس خوبی !
و خب خیلی ممنون که هنوز هم اینجا هستید و منو تحمل میکنید :)) ❤️🩹
brian_crain_butterfly_waltz.mp3
8.56M
🎧🤍
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ
#بیڪلام
#پیشنهـاد_مـےشود
‹ هیچ وقت نمیتونی تصور کنی
یه آدم چه اتفاقی براش افتاده
تا شده اینی که الان هست! ›🚶🏻♀️
مُتَناقِضنَما 🇵🇸
🎧🤍 ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤ #بیڪلام #پیشنهـاد_مـےشود ‹ هیچ وقت نمیتونی تصور کنی یه آدم
چون خودم خیلی دوستش دارم ، لطفا شما هم خیلی دوستش داشته باشید :))
به میهمانی خدا خوش آمدید :)
زین پس به مدت سی روز ، تمامی اعمال شما عبادت محسوب میشود !
#رمضان_مبارک