عجیب نبود؟!
یکی دیگه مثال هم از عجایب فال حافظ بزنم براتون که از اون موقع دیگه رفتم یه کتاب شاخ نبات حافظ که شرح ابیاتش هست رو گرفتم و مرتب خوندم.
شب انتخابات بود. اساسی مغزم هنگ بود
رفتم سراغ لسان الغیب. این فال باز شد:👇👇
میگفتم: به خیال خودم اولش قرار بود همراه یکی از کاروان های میبد راهی بشم. روز ثبت نام، چندتا از زائرین اومدن توی دفتر تا ثبت نام کنند. یکی از جانبازان که باهاش آشنا بودم مدارکش رو آورد. یه موضوعی پیش اومد که هنوز نمیتوانست توی کاروان ما ثبت نام کنه. از طرفی هم ۲۴ ساعت بیشتر مهلت نداشت که ثبت نامش رو قطعی کنه. راهنماییش کردم بره به یکی دیگه از دفاتر تا توی کاروان دیگه ای ثبت نام کنه.
این جانباز بخاطر موج انفجار اعصاب و روانی بود. مریض خودم بود گاهی اوقات لازم الآمبولانس میشد😄
توی دل خودم گفتم: خدا رو شکر که رفت وگرنه ممکن بود یجایی بخاطر موجی بودنش اذیت بشیم😅
چرخ روزگار چرخید و چند روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و گفت: حاجی صابر، حالا که اسمت برای کاروان عادی در نیومده، بیا همراه ما با کاروان جانبازان بریم!
اون موقع بود که پیش خودم گفتم: صابر! خدا یه راست گذاشت توی کاسهت. تا باشه اینجور درباره مومنینش فکر نکنی.
البته بلافاصله از این موقعیت کسب فیض که خادمی شهدای زنده هست خیلی خوشحال شدم.
از این به بعد دیگه شرایط عادی نیست! همه چیز فرق میکنه...
مسالهای که بودنش در زندگی ما قطعا چالش اساسی محسوب میشه، الان می بینم که برای این جانبازها شده جزوی از زندگیشون!
بذارید مثالهاشو کمی بعد بهتون بگم
بعضی دوستان میپرسن چطوره که اهل و عیال بهت اجازه میدن اینهمه وقت جا بگذاری بری؟
والا نمیدونم چی بگم از اینهمه نجابت و همراهی همسرم که اینهمه توی زندگی منو تحمل کرده(خدانکرده اصلا خیال نکنید که دارم هندونه میذارما😉) ولی خب امسال بهم گفت: نمیدونم چرا امسال خیلی میخام بری. اتفاقا میخام زودتر هم بری😃
والا عین واقعیت گفتم...
حالا نمیدونم میخواست راهی سرزمین نور بشم که آثار و برکاتش شامل حالش بشه یا اینکه از دستم خسته شده بود😂
یادمه چند سال پیش یه روحانی کاروان داشتیم فامیلش ملک افضلی بود. چند تا از این زائرین مسن کاروان ما که قصد و منظوری هم نداشتن، اشتباهی میگفتن حاج آقا ملک فیصل!😐☺️
دو هفته پیش توی سازمان حج بودم
اونجا از جمله جاهایی هست که به هر کدوم از کارمنداشون بگید حاجی یا حاج آقا، ناراحت نمیشن.
آخه یبار اصفهان بودیم از یه رهگذر پرسیدم: حاجی آدرس فلان جا کجاست. ناراحت شد و گفت: حاجی خودتی! به من نگو حاجی😐 بماند از اینکه آدرس هم اشتباه داد🤦♂
بگذریم...
رفتم اتاق مسئول دفتر بعثه رهبری
دیدم داره از چند نفر ثبت نام میکنه. خوب که گوش کردم فهمیدم برای کارت دعوت دیدار رهبری هست.
حضرت آقا هرساله با عوامل و کارگزاران و بعضی زائرین حج دیدار دارن.
البته من چند روز قبلش به پسرم محمدحسین که الان ۹ سالشه و میره کلاس چهارم، قول داده بودم در اولین فرصت ببرمش که حضرت آقا رو زیارت کنه.
یه فرصت عالی بود. گفتم: حاج آقا بیزحمت این دوتا کد ملی هم ثبت کنید.
پسفرداش دیدار رهبری بود. برگشتم میبد و بلیط قطار گرفتم و پسرم محمدحسین رو با کلی ذوق و شوق بردم دیدار رهبری...
عصرش هم نمایشگاه کتاب
یه عکس یادگاری هم با سردار فدوی جانشین فرمانده کل سپاه پاسداران.
این اولین تجربهی مسافرت دوتاییمون بود که بسیار لذتبخش بود.