#قسمت373
شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم. اما دلشوره و نگرانی بی قرارمان کرده بود. دنبال بهانه ای بودیم که برگردیم. تلفن امین زنگ خورد. امین چند ثانیه گوش کرد و دستش را جلوی دهانش _ طوری که ما نشنویم_گرفت و کجکی ایستاد و یکی دو بار هم به من نگاه کرد. قیافــۀ نگــران امیــن دلــم را ریخــت. ایــن قیافه نگران را یک بار هم، وقتی که در مکه بودیم و خبرِ مرگِ خواهرم ایران را به او دادند، دیده بودم. نخواســت یا نمی توانست حرف بزند فقط رنگ از رخسارش پریده بود. آمدم بپرسم: «کی بــود؟ چــی گفــت؟» کــه گوشــیش دوبــاره زنگ خــورد. چند قدم رفــت و دورتر شــد و مثل آدم های قهر پشــت به ما کرد. می خواســتم بدوم، گوشــی را بگیرم و از کســی که نمی دانســتم کیســت، بپرســم چه اتفاقی افتاده؟! که گوشی خودم زنگ خورد. یکی از دوســتان حســین بود با صدای لرزان ســلام داد. زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم می چسبید. حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بی مقدمه پرســید: «از حاج آقا چه خبر؟، نیومده ایران؟» فقط توانســتم بگویم: «نه.» او خداحافظی کرد و قلب من به کوبش درآمد. سریع تر و بیشتر از ثانیه شمار، شروع کرد به تپیدن. چیزی از درونم مثل شعله، زبانه کشید و بالا آمد و راه نفسم را بست. احساس کردم لبهایم مثل کویری که ســالیان ســال، طعمِ باران را نچشــیده باشــد، قاچ و ترک خورده شده. نمی توانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود، آماده کنم. حتی نمی توانســتم به زهرا و ســارا که کم کم از تماس های مشکوک امین و تغییر حال من، حس بدی پیدا کرده بودند، نگاه کنم. فکر می کردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم، بغض گلوگیرم باز می شود و آن وقت با گریه من قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت374
کلافه و درمانده دنبال مفٌری بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم. همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند: «بهتره برگردیم تهران» دخترها سکوت کردند و آماده رفتن شدند دلم برایشان سوخت بیشتر به خاطر سکوتشــان، و حتم داشــتم علی رغم یک ســینه ســؤال، برای مراعات حال من سکوت کرده اند. امین پشت فرمان نشست و بی هیچ اشاره ای به آن تماسهای مشکوک، پا روی گاز گذاشت. و سکوتی گزنده و جانکاه میان ما حاکم شد.
***
ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز به نیمۀ راه نرسیده بودیم. هر چقدر می رفتیم، جاده دورتر می شد. انگار که در بی انتهاترین جاده دنیا هستیم. نمی دانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جادۀ کشدار، کی به پایان می رسد. نه می توانستم حرف بزنم و نه سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید. هلال ســفید و کمانی ماه هم که وســط ســینه آســمان نشســته بود، نمی توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند. باید به زینب کبری متوسل می شــدم. ایــن تنهــا راه بــرای بیــرون آمــدن از ایــن آوارِ غم بود. بــا خودم گفتم: «زینب جان کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده، تا تحمل کنم شهادت حسینم را، عزیــزم را، تکیــه گاه یــک عمــر زندگــی ام را.» و همیــن طــور کــه بازینــب کبــری درددل می کــردم بــرای خــودم روضــه خواندم. حواســم به دخترانــم نبود. انگار توی ماشین، خودم بودم و خودم. زیر لب تکرار می کردم: «امان از دل زینب. امــان از دل...» کــه بــا هــق هــق گریــه زهــرا و ســارا تــکان خــوردم. مثــل ابــر بهــار می باریدند و شیون کنان می پرسیدند: «مامان چی شده به بابا؟!» دیگر نمی توانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نکنم. هنوز کسی به صراحت نگفته بود که حسین شهید شده اما دل هایمان به ما دروغ نمی گفت. زهرا و ســارا مثل کودکی هایشــان، خودشــان را توی بغلم انداختند و زارزار گریه کردنــد. امیــن هــم، بی قــرار بــود. فقط مــن برخلافِ دلِ آشــوبی ام، صورتی آرام داشتم و اشک نمی ریختم. حالا زنگ تلفن هم یک ریز می خورد، بی جواب می مانــد، قطــع می شــد و دوبــاره مــی زد
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
🔹طلبه شهید حمید سلیمانی ارادت عجیبی به حضرت زهرا (سلامالله) داشت شبی
نیمههای شب از خواب بیدار شدم .
میخواستم وضو بگیرم که حمید را دیدم
او هم مهیای وضو گرفتن است .
_مرا که دید بدون مقدمه : گفت چرا ما به
#حضرت_زهرا (سلامالله) محرم نیستیم ؟😔
گفتم : اراده خداوند چنین است.
گفت : آیا اراده خدا بر این است که ما
تا آخر بسوزیم؟ در حالی که خدا لطیف
است🕊
این جوری نیست که ما تا به آخر در
این غم بمانیم و بسوزیم من تحمل
ندارم . میخواهم از خودم به خدا شکایت
کنم😞
🔹این را گفت و مشغول وضو شد . و پس از آن به #نماز_شب ایستاد در قنوت نماز به فارسی درد و دل میکرد و اشک می ریخت .
#شهید_حمید_سلیمانی خیلی کم حرف بود . ولی مرتب به بچه ها توصیه میکرد که اگر می خواهید به جایی برسید باید به حضرت زهرا (سلامالله) متوسل شوید و ایشان را رها نکنید
می گفت :
حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) ، فاطمه زهرا (سلامالله) را دید که جرأت کرد به امام حسین بگوید یا آخاه ادرک آخاک و بعد هم شروع میکرد به گریه کردن💔
او فقط موقع خواب ساکت بود و گرنه در طول روز دائم الذکر بود.
#شهید_حمیدسلیمانی
شادی روح امام و شهدا صلوات
اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری
نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم.
@parastohae_ashegh313
166-araf-ar-parhizgar.mp3
1.04M
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 166
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#امام_زمان
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💕 روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک کنیم.
🌹به نیابت از" #شهدا "
⊰بسم الله الرحمن الرحیم ⊱
🌷| السلامعلیڪیارسولالله
🌷| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌷| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌷| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌷| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌷| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌷| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌷| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌷| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌷| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌷| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌷| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
💖| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
♥️''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
💖✨🕌✨💖✨🕌✨💖
🌸قم شد بهشت روی زمین به خاطر تو ...
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
یَا فَاطِمَةُ اشْفَعِی لِی فِی الْجَنَّة
فَإِنَّ لَكِ عِنْدَ اللَّهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ
سالروز ورود
#حضرت_معصومه سلام الله علیها به قم
♥️ أَسْأَلُ اللهِ أَنْ یُرِیَنَا فِیکُمُ السُّرُورَ وَ #الْفَرَجَ
#امام_زمان
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313