#خاطره_اے_به_خط_اشک
مادر رفته بود ملاقات؛ دیده بود ضعیف شده
کبودے دست هایش را هم دیده بود
_ احمدجان، دستات چی شده؟
+خندیده بود
_ تو رو خدا بگو
+ جاے دستبنده
میبندن دو طرف تخت، شلاق میزنن
تقلا میکنم که طاقت بیارم
ساکت شده بود...
بعد باز گفته بود "نگران نباش، خوب میشن"🥀
#شهید_جاویدالاثر
#حاج_احمد_متوسلیان🕊
─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🍃ঊঈ═┅─