#قسمت235
ماجراي مار
مهدي عموزاده
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم. همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نمي شد انجام دهيم. اگر به ســمت مار شــليك مي كرديم عراقي ها مي فهميدنــد، اگر هم فرار مي كرديــم عراقي ها ما را مي ديدند.
⭐️⭐️⭐️⭐️
مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد. فرصت تصميم گيري نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س) قسم دادم! زمان به سختي مي گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
@parastohae_ashegh313
#قسمت235
شب ها که بوی اطلسی ها می پیچید، یاد حسین تازه می شد. یک ماه از رفتنش نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقایی با صدایی نه چندان مهربان و خیلی رسمی گفت: «ما از سپاه و لشکر انصارالحسین هستیم. مدارکی را آقــای همدانــی در خانــه جــا گذاشــته کــه قــرار اســت فــردا بیاییــم درب منزل از شما بگیریم.» خیلــی خونســرد و بــدون هیــچ لرزشــی در صــدا گفتــم: «مــدارک رو چــرا از مــن می خواید؟ خُب از خودشون بگیرید، من چیزی ندارم که به شما بدم.» و گوشی را گذاشــتم. شــک نداشــتم که این تماس مشــکوک از ناحیۀ ســازمان منافقین است و آن ها به دنبال اسناد و مدارکی از جبهه و جنگ هستند. هرچند حسین عــادت نداشــت، مدرکــی را خانــه بگــذارد یــا ردّی از کارش را حتّــی بــرای من رو کند. چند روز بعد خانمی زنگ زد و همان درخواست را داشت با چاشنی تهدید که «اگه مدارکی رو که می خوایم تحویلمون ندی، دو تا بچه هات رو می دزدیم.» محکم و قاطع گفتم: «شــما کوچک تر از این حرف هایید که بخواید بچه های منو بدزدید.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313