eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
رضاي خدا عباس هادي تازه وارد هم دستي از دور براي ورزشکاران نشان مي داد و با لبخندي بر لب، درگوشه اي مي نشست. ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه مي كرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اين ها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال مي شوند. بعد ادامه داد: بعضي از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. اين ها اگر اينقدر که عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا مي شدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در آسمان ها راه مي رفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است. اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي رضاي خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگيش عوض مي شــود و تازه معني زندگي كردن را مي فهمد. 🌻🌻🌻 بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيلي ها مي خواهند ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته مي شود. اگر روزي مياندار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا سريع ورزش را عوض کن. من زماني مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم، البته منظوري نداشتم اما بي دليل بين بچه ها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن! ابراهيم مي گفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي رضاي خدا انجام دهد. آگاه باش عالم هستي ز بهر توست غيراز خدا هرآنچه بخواهي شکست توست @parastohae_ashegh313
ایــن جملــه را آن قــدر صمیمــی و زیبــا گفت که از ســختی ها و تنهایی ها حرفی نزدم و به جای آن از حاملگی ام خبر دادم. گُل از گُلش وا شد و گفت: «قدمش خیر باشه زهرا خانم.» درست شنیدم. او بدون اینکه حتی از حاملگی ام خبر داشته باشد، می دانست که فرزندمان دختر است. اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اولمان زینب افتادم که من اســم الهه را انتخاب کرده بودم و او اســم زینب را. لب گزیدم و با خودم گفتم: «هاجر یا زهرا، چه فرقی می کنه مهم اینه که سالم باشه.» نوروز داشت می رسید و حسین دوباره داشت می رفت و باز هم دلتنگی و انتظار. *** موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود، حتماً می آمد و می بردم بیمارستان. درد و نالــه ام را نمی توانســتم از وهــب و مهــدی، پنهــان کنــم. طفلــی وهب مثل آدم بزرگ ها، بال بال می زد. مهدی هم یک ریز می گفت: «مامان مامان.» وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد تا وهب بیاید ساکم را برداشــتم و مهدی را آماده کردم. وهب به جای گرفتن تاکســی، همســایۀ بغلی، آقــای فرخــی و خانمــش را خبــر کــرده بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313