#قسمت243
اخلاص
عباس هادي
زماني هم که علت آن را ســؤال مي کرديم مي گفت: براي َنفس آدم، اين کارها لازمه. شــهيد جعفر جنگروي تعريف مي کرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشستهبوديم.
داشــتيم با بچه ها حرف مي زديم. ابراهيم دراتاق ديگري تنها نشسته و توي حال خودش بود! وقتي بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود. باتعجب ديدم هر چند لحظه، سوزني را به صورتش و به پشت پلک چشمش مي زند! يکدفعه باتعجب گفتم: چيکار مي کني داش ابرام؟! تازه متوجه حضور من شــد. از جا پريد و از حال خودش خارج شــد! بعد مكثي كرد و گفت: هيچي، هيچي، چيزي نيست! گفتم: به جون ابرام نمي شه، بايد بگي برا چي سوزن زدي تو صورتت.
💙💙💙
مکثــي کرد و خيلــي آرام مثل آدم هائي که بغض کرده اند گفت: ســزاي چشمي که به نامحرم بيفته همينه. آن زمــان نمي فهميدم که ابراهيم چه مي کند و اين حرفش چه معني دارد، ولــي بعدها وقتــي تاريخ زندگي بــزرگان را خواندم، ديدم کــه آن ها براي جلوگيري از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبيه مي كردند. از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوري از نامحرم بود.
اگر مي خواست بــا زني نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا نمي گرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت! و چه زيبا گفت امام محمد باقر(ع): «از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان نامحرم است
@parastohae_ashegh313
#قسمت243
همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع به هم ریختۀ درب و پنجره و درب ِپیچیدۀ حیاط را سروسامان دادند. تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد. طوری که از شدّت تب، نمی توانســت به مدرســه برود. صبح زود، آفتاب نزده، به یک درمانگاه، پیش دکتری هندی بردمش. دکتر آزمایش کامل نوشت. وقتی نتیجۀ آزمایش را دید گفت: «عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست.» دیگر داشتم از غصه دق می کردم. دست بچه هایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهــی خانــه شــدم. بــه خانه نرســیده بودیم کــه صدای هواپیما آمــد. هم زمان، ســرهامان رو بــه بــالا شــد. خورشــید چشــم را مــی زد. صــدا دور بــود و ضعیف و هواپیمایی پیدا نبود. گفتــم: «هواپیمــای ایرانــه، داره مــی ره مرز.» وهب بی حوصله گفت: «مامان بریم خونه.» از شدت تب و ضعف نمی توانست روی پاهایش بایستد. اما مهدی، همان پای نه چندان خوب شده اش را به زمین زد و گفت: «یالاّ مامان، هواپیما رو نشونم بده.» با یک دست، زهرا را بغل کرده بودم. دست دیگرم را سایه با ن چشــم کردم و ســرم را چپ و راســت چرخانم تا بهانۀ مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیک تر شد. هنوز هواپیمایی به چشم نمی آمد. که ناگهان از سمت شرق، چیزی مثل یک شهاب سنگ، تیز و مستقیم، آسمان را شــکافت و روی شــهر افتاد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313