#قسمت244
اخلاص
عباس هادي
ابراهيم به اطعام دادن نيز خيلي اهميت مي داد. هميشــه دوســتان را به خانه دعوت مي کرد و غذا مي داد. در دوران مجروحيــت که در خانه بســتري بود، هــر روز غذا تهيه مي کرد و کســاني که به ماقاتش مي آمدند را ســر ســفره دعوت مي کرد و پذيرائي مي نمود و از اين کار هم بي نهايت لذت مي ُبرد.
به دوستان مي گفت: ما وسيله ايم، اين رزق شماست.
رزق مؤمنين با برکت است و... در هيئت ها و جلسات مذهبي هم به همين گونه بود. وقتي مي ديد صاحبخانه براي پذيرائي هيئت مشکل دارد، بدون کمترين حرفي براي همه ميهمان ها و عزادارها غذا تهيه مي کرد.
مي گفت: مجلس امام حسين(ع) بايد از همه لحاظ كامل باشد.
💙💙💙
شب هاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچه ها شام تهيه مي کرد. پــس از صرف غذا دســته جمعي به زيارت حضرت عبدالعظيم يا بهشــت زهرا!(س) مي رفتيم.
بچه هاي بســيج و هيئتي، هيچ وقت آن دوران را فراموش نمي کنند. هر چند آن دوران زيبا و به يادماندني طولاني نشد! يکبــار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا مي ياري؟! از آموزش وپــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق مي گيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج مي کني! نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رســان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيله ام. من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جائي که فکرش را نمي کنم اسباب خير را برايم فراهم مي کند.
@parastohae_ashegh313
#قسمت244
هواپیمای عراقی بود که از ســمت مشــرق آمده بود، شــیرجه زد، بمب هایش را انداخت و رو به آســمان اوج گرفت. با انفجار مهیب بمب ها، توده های خاکستری از چند جا بلند شد. تکانه های انفجار، مجبورمان کرد که تا خانه بدویم. حسین هم زمان با ما به خانه رسید و دید که زهرا دارد گریه می کند، مهدی از درد پا می نالد و وهب نای حرف زدن ندارد. مضطرب و نگران پرسید: «چی شده پروانه؟» می دانست که این آشفتگی از بمباران نیست. بمباران بخشی از زندگی ما و بقیۀ مردم شده بود و به آن عادت داشتیم. بدون سلام با بغضی که داشت خفه ام می کرد، گفتم: «وهب رو دکتر...» و نگاهم به نگاه مظلوم وهب افتاد. نخواستم بگویم دکتر جوابش کرده و بغضم ترکید. حســین زهرا را بغل کرد، دســت روی پیشــانی گُر گرفتۀ وهب گذاشــت و گفت: «می برمش همدان، پیش دکتر ترابی.» پرسیدم: «کی؟» گفت: «همین الآن.» شــبانه ســوار ماشــین شــدیم و به همدان آمدیم. تشخیص دکتر ترابی، برخلاف پزشــک هندی بود. برایش روزی ســه بار، آمپول پنی ســیلین نوشــت و گفت: «اگه آمپول ها رو به موقع بزنه، ســر یه هفته خوب می شــه.» با شــنیدن این حرف، جان به تن مرده ام برگشت. سابقهن داشت کهح سینی که فتۀ کامل، کنارب چه هاب اشد.و هبر اب رمی داشتو روزی سه مرتبه به درمانگاه می برد. بعد از یک هفته، وهب خیلی ضعیف شد، اما نگران درس و مشقش بود و همین نگرانی نشانۀ خوب شدن کامل او بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313